جدول جو
جدول جو

معنی بختیار - جستجوی لغت در جدول جو

بختیار
(پسرانه)
خوشبخت، خوش اقبال، استاد رودکی در موسیقی، کسی که شانس و اقبال با او یار است، تخلص شاعر کرد (کردی: بهختیار)
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
فرهنگ نامهای ایرانی
بختیار
کسی که بخت با او یار باشد، خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، طالع مند، سفیدبخت، خوش طالع، مقبل، جوان بخت، اقبالمند، سعید، بلنداقبال، نیکوبخت، ایمن، فرّخ فال، شادبخت، نکوبخت، فرخنده طالع، خجسته طالع، نیک اختر، خجسته، فرخنده بخت، صاحب دولت، مستسعد، صاحب اقبال، بلندبخت، خجسته فال
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
فرهنگ فارسی عمید
بختیار
(بَ)
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)،
{{اسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود
پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
لغت نامه دهخدا
بختیار
(بَ)
دهی از دهستان سرکوه بخش ریوش شهرستان کاشمر است که 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
بختیار
(بَ)
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) :
امیدم به دادارروز شمار
که از بخت و دولت شوی بختیار.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کای بخت یار
درخت بزرگی توآری ببار.
فردوسی.
گشاده دلان را بود بختیار
انوشه کسی کاو بود بختیار.
فردوسی.
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود ونباشد چو تو بختیار.
فرخی.
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
فرخی.
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار.
فرخی.
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار.
منوچهری.
نکرد این اختیار از اهل عالم
جز ابدالی حکیمی بختیاری.
ناصرخسرو.
خار خلان بودم از مثال و خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا.
ناصرخسرو.
با بیم و با امید بسختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من.
ناصرخسرو.
روی به علم و به دین کن ز جهان
کاین دو به دو جهانت بختیار کند.
ناصرخسرو.
شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد.
خاقانی.
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73).
بختم از یاری تو کارکند
یاری بخت بختیار کند.
نظامی.
ندادند در دست کس اختیار
که تا من کنم خویش را بختیار.
سعدی.
ناسزائی را که بینی بختیار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی.
به هر رسم و رای اختیار آن بود
که اندیشۀ بختیاران بود.
امیرخسرو.
نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد.
حافظ.
- نابختیار، نادولتمند. بدبخت:
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشیروان در جهان یادگار.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
بختیار
بخت آور، خوش طالع، دولتمند، جوان بخت، نیک اختر
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
فرهنگ لغت هوشیار
بختیار
((بَ))
با اقبال، خوشبخت
تصویری از بختیار
تصویر بختیار
فرهنگ فارسی معین
بختیار
خوش بخت، بختور، سعادتمند، کامیاب، کامیار، محظوظ، خوش اقبال، اقبالمند، ستاره دار، نیک اختر، نیک بخت، همایون
متضاد: ناکامروا، ستاره سوخته، بداختر، بخت برگشته، بدبخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بختیاری
تصویر بختیاری
(پسرانه)
خوشبختی، کامرانی، یکی از تیره های بزرگ کرد لرستان، یکی از لهجه های زبان کردی (نگارش کردی:بهختیاری)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اختیار
تصویر اختیار
مقابل جبر، آزادی انسان در انجام دادن کاری یا ترک آن، برای مثال اینکه گویی این کنم یا آن کنم / این دلیل اختیار است ای صنم (مولوی - ۷۹۶) ، غیر حق را گر نباشد اختیار / خشم چون می آیدت بر جرم دار؟ (مولوی - ۷۹۷)
در تصوف ترجیح دادن ارادۀ حق بر ارادۀ خود به وسیلۀ سالک،
انتخاب کردن، برگزیدن،
در علم نجوم انتخاب زمان مناسب برای انجام کاری با استفاده از منازل قمر
اختیار دادن: آزادی دادن به کسی جهت برگزیدن چیزی یا انجام دادن کاری، مختار کردن
اختیار داشتن: آزاد بودن در انجام دادن کاری، مختار بودن
اختیار کردن: انتخاب کردن، برگزیدن، برای مثال گر تو را در بهشت باشد جای / دیگران دوزخ اختیار کنند (سعدی - ۱۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختیاری
تصویر بختیاری
نیک بختی، اقبال، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ابوالعلاء بختیار بن بنیمان بن خرزاد اصفهانی. از جمله شعرای اصفهان است و از ابیات عربی اوست:
سقیت یا اصفهان من کوره
مدحه صقع سواک منکوره
فالارض عقد و انت واسطه
والبر شخص و انک الصوره.
(از ترجمه کتاب محاسن اصفهان ص 125)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اهوازی. از شعرای قدیم فارسی زبان بود. مرحوم نفیسی گوید: شعرای پیش از رودکی و حتی معاصرین او را اغلب بنام اصلی خویش خوانده اند چون شهید بلخی و ابوالمؤید بلخی وابوالمثل و غیرهم تنها از اسلاف رودکی، بختیاری اهوازی و مسعودی مروزی را میتوان نام برد که به تخلص معروف گشته اند هرچند که مسعودی نیز تخلص واقعی نیست و نام قبیله و نسبت اوست. (آثار و احوال رودکی ص 467)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نطول. دوائی است چند که باهم بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند. (انجمن آرای ناصری). اما این لغت به این صورت مصحف بختگاوست. و رجوع به بختگاو شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سبکی. خفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مشقت. رنج. محنت. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (از فرهنگ شعوری ورق 162). درد. پتیاره. (فرهنگ فارسی معین) :
به وزن عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش بتیارهای دهر سلیم.
ابوالفرج رونی.
، برانگیختن غبار را. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
هرچیز که آن در نظر زشت و قبیح نماید. (برهان). پتیار. پتیاره. هرچیز که در نظر بد و مکروه نماید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و رجوع به پتیار و پتیاره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرد خوش خرام. خوش تن. متکبر. بناز خرامنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
طایفه ای از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75). از ایلات بختیاری وتابع هفت لنگ است و از شعبات آن است: منجزی، علاءالدین وند، بلیوند، وه ناشی، سهرو، لروزنی، مشهدی مرادی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناحیه ای است بین اسپاهان و خوزستان و لرستان و فارس شامل چندین رشته کوه. و از رشته های عمده آن یکی زردکوه است که از اطراف آن کوههای دیگری به اسامی مختلف جدا میشود که در دامنۀ آنها جنگلهای انبوه موجود است. آب و هوا در شمال و مشرق بختیاری سرد و در جنوب گرم است. (از جغرافیای کیهان). کوههای این ناحیه نیز بنام بختیاری خوانده میشود. جنس کوههای بختیاری غالباًنمکی و گچی و متعلق به عهد سوم معرفهالارضی است و دراغلب آنها چشمه های آبهای گوگردی مخلوط با نمک و گچ دیده میشود و معادن نفت و قیر فراوان دارد. (جغرافیای تاریخ غرب ایران ص 18). کوه بختیاری جزء سلسلۀ زاگرس و از زردکوه تا کوه کیلویه امتداد دارد. امروز چهار محال و بختیاری یک فرمانداری کل تشکیل میدهد. و رجوع به فهرست اعلام ایران باستان و فهرست مجمل التواریخ گلستانه و فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 و 7 و 10 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام ایلی است در ایران که میان اصفهان و شوشتر مسکن دارند. ایل بختیاری در ابتدای مشروطه خدمت به آزادی ایران کردند. (فرهنگ نظام). نام طایفه ای که در پائین اصفهان و خوزستان منزل دارند و بیشتر آنها صحرانشینند. (ناظم الاطباء). قوم بختیاری محل و مکان معینی از قدیم الایام تا چند سال اخیر نداشتند و ییلاق و قشلاق میکردند و در مکانهای مختلف مانند فارس و خوزستان رفت وآمد داشتند، اکنون در همان محلهای سابق خود خانه ساخته و منزل نموده و زراعت می کنند. دو ایل در بختیاری موجود بوده است: چهارلنگ و هفت لنگ. این اقوام بیشتر در چهارمحال اصفهان و رامهرمز و شوشتر و دزفول وقلعه تل مال امیر (ایذه) و باغ ملک و مسجدسلیمان سکنی دارند. (جغرافیای غرب ایران ص 83). هفت لنگ شامل 55 تیره و چهارلنگ دارای 24 تیره است و در حدود 400 هزارتن جمعیت دارد و برخی آنانرا منسوب به طوایف باکتریال و باختریان دانسته اند. و رجوع به سردار اسعد و کرد و پیوستگی نژادی او ص 8 و 58 و تذکرهالملوک شود
از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین که مرکب از 50 خانوار است. ییلاقشان کوههای البرز و قشلاقشان جاجرود است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیک بختی. اقبال. (ناظم الاطباء). خوشبختی. سعادت. همراهی دولت و اقبال:
چشم است بختیاری و در چشم دیده ای
جسم است کامکاری و در جسم جانیا.
ابوالفرج رونی.
به کامکاری بر پیشگاه ملک نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام.
مسعودسعد سلمان.
زیادت بخت باد از بختیاری
که پشتیوان پشت روزگاری.
نظامی.
گر افکند بر کار تو بخت نور
من از بختیاری نیم نیز دور.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سمنانی، خواجه نظام الدین. از اهالی ولایت سمنان بود... در ایام دولت... سلطان حسین میرزا در امر وزارت دخل نموده متعهد جهات غایبی گشته قبول کرد که مبلغ سه هزار تومان از این ممر واصل دیوان گرداند، و چون نصف آن مبلغ ممکن الحصول نبود به اندک زمانی مهم خواجه به اضطرار انجامید. روزی در سر دیوان به زبان آورد که چون فی الحقیقه باغ سفید و باغ زاغان و سایر باغات پادشاهی داخل جهات غایبی است، آنها را بها کرده از جملۀ مبلغ مذکور حساب می باید کرد تا آنچه قبول نموده ام تن پیدا کند. این هذیان به سمع سلطان سخندان رسیده، رقم عزل بر ناصیۀ حال خواجه نظام بختیار کشید، و خواجه با بخت برگشته مؤاخذ و مقید گشته... در محبس از عالم فانی به جهان جاودانی انتقال نمود. (دستور الوزراء ص 394)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان افشاریۀ ساوجبلاغ بخش کرج است که 453 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ملقب به عزالدوله پسر معزالدولۀ دیلمی. جنگهای او با عمران بن شاهین و آل حمدان و دیگرطوایف معروف است. یکبار توسط پسر عمویش عضدالدوله زندانی و به سفارش رکن الدوله پدر عضدالدوله آزاد شد، بعدها با عضدالدوله به مخالفت برخاست. در شوال 367 هجری قمری بسن 36سالگی در نزدیکیهای بغداد به قتل رسید. الطائع باﷲ خلیفۀ عباسی با دختر بختیار ازدواج نموده بود: معزالدوله در خلافت المطیع باﷲ به بغداد بمرد اندر شب سه شنبه هفدهم ماه ربیع الاخر سنه ست و خمسین و ثلثمائه (356) و بجای او پسرش بنشست بختیار، و مدت پادشاهی او بیست ودو سال، و بختیار را عزالدوله لقب دادند،... و بختیار از بغداد برفت و بوتغلب با وی یکی شد و بحرب عضدالدوله آمدند، و عضدالدوله را با ایشان کارزار افتاد بقصرالجص، و ایشان را هزیمت کرد و بختیار را کشته یافتند و کس ندانست که چه افتاد. (از مجمل التواریخ و القصص ص 392 و 394). در الکامل آمده است که بختیار اسیر شد واو را نزد عضدالدوله آوردند و امر به قتل او داد و این با مشورت ابوالوفاء طاهر بن ابراهیم بود، و این واقعه در قصرالجص تکریت در شوال 367 هجری قمری اتفاق افتاد. (از حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص ص 393). و ابن بقیهالوزراء را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضدالدوله فناخسرو بغداد بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد- که وی را عزالدوله می گفتند - در جنگ که میان ایشان رفت... و این پسر بقیهالوزراء جباری بود از جبابره، و هم خلیفه الطائع ﷲ را وزیری میکرد و هم بختیار را، و در منازعتی که می رفت میان عضدالدوله، بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید... لاجرم چون عضد بغداد بگرفت، فرمود تا او را بر دار کردند وبه تیر و سنگ بکشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 194). رجوع به ترجمه تاریخ یمینی و عیون الاخبار ص 227 و معجم الادباء ج 1 ص 234 و تاریخ مغول اقبال ص 380 و تاریخ الخلفاء ص 266 و 267 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی
ص 86 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
گزیدن. برگزیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). استراء. گزین کردن. خیره. (منتهی الارب). انتخاب: الحمد للّه الذی اختار محمداً صلی اﷲعلیه و آله و سلم من خیر اسره. (تاریخ بیهقی). و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. (تاریخ بیهقی). به اختیار این دوست بونصر مشکان را جایگاه آن سر داشته است. (تاریخ بیهقی). اختیار بنده بر آن بودکه بر درگاه عالی خدمتی میکند. (تاریخ بیهقی). روا نیست که پادشاه این خط اختیار کند. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). امیر مثال داد تا جملۀ مملکت را چهار مرد اختیار کند. (تاریخ بیهقی). ربّک یخلق ما یشاء و یختار. (تاریخ بیهقی). بندگان را اختیار نرسد فرمان خداوند را باشد. (تاریخ بیهقی).
اگر من بختیارم با تن خویش
نکردم جز که پرهیزاختیاری.
ناصرخسرو.
خرد را اختیار این است زی من
ازین به کس نکردست اختیاری.
ناصرخسرو.
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شد اختیارم.
ناصرخسرو.
کس را بر اختیار خدا اختیار نیست
بر خلق دهر و دهر جز او کامکار نیست.
مسعودسعد.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و اختیار حکمت... حاصل است می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... (کلیله و دمنه). و او بر آن اختیارروان شد. (کلیله و دمنه).
ناصرالدین این اختیار با رأی ملک تفویض کرد بخدمت هرکس که رأی او اختیار کند از وزراء ملتزم شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
اولیاء دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتیار
تصویر بتیار
رنج مشقت، زشت قبیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختیاری
تصویر بختیاری
منسوب به بختیار، ایلی است، گوشه ای در دستگاه همایون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختیار
تصویر اختیار
گزیدن، گزین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختیار
تصویر اختیار
((اِ))
گزیدن، انتخاب کردن، آزادی عمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اختیار
تصویر اختیار
چاره داری، توانایی
فرهنگ واژه فارسی سره
انتخاب، برگزینی، گزینش، آزادگی، آزادی، تفویض، اجازه، تصرف، غلبه، قدرت
متضاد: اجبار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رنج، محنت، مشقت، زشت، قبیح
متضاد: زیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش بختی، روزبهی، سعادت، نیک اختری، نیک بختی
متضاد: بخت برگشتگی، شوربختی، ستاره سوختگی، ناکامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قدرت، گزینه، امتیاز
دیکشنری اردو به فارسی