لفظ هندی است بمعنی تار نقره که با طلا اندوده پهن سازند و جامه ها بدان بافند و پوشندۀ این قسم جامه را بادله پوش خوانند. سیدحسین خالص گوید: برخورد چنان گرم که آتش بدلم زد چون شعله سراپا ز طلا بادله پوشی. (آنندراج). قسمی از پارچۀ زری. اثر شیرازی گوید: سبز من شمع برافروخته آید بنظر چیرۀ بادله هرگاه گذارد بر سر. لفظ مذکور هندی است چه پارچۀ مذکور را در زمان صفویه از هند به ایران میبردند و بهمان اسم در ایران مشهور بوده و در اشعار آمده است. (فرهنگ نظام).
لفظ هندی است بمعنی تار نقره که با طلا اندوده پهن سازند و جامه ها بدان بافند و پوشندۀ این قسم جامه را بادله پوش خوانند. سیدحسین خالص گوید: برخورد چنان گرم که آتش بدلم زد چون شعله سراپا ز طلا بادله پوشی. (آنندراج). قسمی از پارچۀ زری. اثر شیرازی گوید: سبز من شمع برافروخته آید بنظر چیرۀ بادله هرگاه گذارد بر سر. لفظ مذکور هندی است چه پارچۀ مذکور را در زمان صفویه از هند به ایران میبردند و بهمان اسم در ایران مشهور بوده و در اشعار آمده است. (فرهنگ نظام).
مؤنث محدل. حدلاء. (منتهی الارب). قوس محدله، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمان که یک گوشۀ وی برتر باشد از دیگر. (مهذب الاسماء)
مؤنث محدل. حدلاء. (منتهی الارب). قوس محدله، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمان که یک گوشۀ وی برتر باشد از دیگر. (مهذب الاسماء)
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) : ز ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان ورا سرزنش. فردوسی. بیارید این پلید بدکنش را بلایه گنده پیر بدمنش را. (ویس و رامین). و رجوع به منش شود
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) : ز ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان ورا سرزنش. فردوسی. بیارید این پلید بدکنش را بلایه گنده پیر بدمنش را. (ویس و رامین). و رجوع به منش شود