جدول جو
جدول جو

معنی بحثره - جستجوی لغت در جدول جو

بحثره
(اِ)
پراکنده و جدا ساختن چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بحیره
تصویر بحیره
دریاچه، دریای کوچک که از هر طرف خاک بر آن احاطه کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
نظر کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نگریستن وتفتیش کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ)
بازیچه ای است که کودکان بخاک بازند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بحاثه. و رجوع به بحاثه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
از توابع صحره: لقیه صحره بحره، ملاقات کرد او را بی پرده و حجاب. (منتهی الارب)
شهر. زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به پایتخت
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
یکی بثر. آبلۀ ریزه که بر اندام برآید. بثره. (ناظم الاطباء). رجوع به بثر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
یکی بثر. آبلۀ کوچک. (غیاث اللغات). آبله ریزه که بر اندام برآید. (ناظم الاطباء). دمیدگی. جوش. بثور. بثر. آبله گونه. دانۀ خرد که بر عضو برآید. سوزه. هرچه برجهد از اندام مردم. خردک. آماس خرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
پراکنده نمودن و پریشان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ قِ)
بعثره. (منتهی الارب). رجوع به بعثره شود. شوریده دل گردیدن. (منتهی الارب). شوریدن دل. (آنندراج). شوریدن دل و پلید گشتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ رَ)
حیص بیص، یقال: ترکت القوم فی بغثره. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ رَ)
لون و رنگ. (ناظم الاطباء). رنگ چرکین. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بحثره. (دزی ج 1). شوراندن. و رجوع به بحثره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تراخی نمودن در کار. (آنندراج) (منتهی الارب). سستی نمودن در کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
جدا کردن و پراکنده نمودن چیزی.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ناقه یا گوسپند که در جاهلیت هرگاه ده بطن می زاد گوش آن را شکافته سر می دادند تا برود و بچرد هرجا که خواهد، و چون میمرد گوشت آن را مردان خوردندی و بخورد زنان ندادندی. یا آنکه در بطن پنجم اگر نر می زاد آن نر را ذبح می کردند و اگر ماده بود گوش آن را می شکافتند و شیر و سواری آن بر خودحرام می کردند و بعد مردن آن گوشت وی بر زنان حلال کردندی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بچۀ دهمین شتر که هر ده ماده باشند و او را گوش بریده شده باشد و آزاد کرده شده. آن ماده شتر که چون پنج شکم بزادی و آخرین نر بودی گوشش بشکافتندی و رها کردندی تا خود چرا کند چنانکه خواهد و کس بر وی ننشستی وبار بر وی ننهادی و گوشت و شیر او را بر زنان حرام داشتندی. (ترجمان علامه جرجانی ص 25). هر ناقه که ده بطن اناث بزاید او را عرب سوار نشود و شیر او را ننوشد جز بچۀ آن یا مهمان، و چون بمیرد آن را مردان و زنان همه از گوشتش بخورند و دخت آن را بحیره نامند و او را به منزلۀ مادرش سائبه دانند یعنی بر سر خود گذارند. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ رَ)
نام پانزده موضع است. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ رَ)
تصغیر بحره وبحره سرزمین و شهر است. (از معجم البلدان). بحیره تصغیر بحر نیست هرچند بحیر مصغر آن است اما به هرحال مراد از سرزمین وسیعی است که در آن آب جمع شده ولی متصل به دریای بزرگ نباشد و میتواند آب آن شیرین یا شور باشد. (از معجم البلدان). دریاچه: شرح رودهای بزرگ و بحیره ها و مرغزارها و قلعه ها کی بر حال عمارتست داده آید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150)
لغت نامه دهخدا
(حَ ثَرَ)
یکی حثر. غورۀ انگور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکثره
تصویر بکثره
به فراوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحره
تصویر بحره
شهر، مرغزار، آبخیز، تالاب، بوستان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
دریاچه دریاچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
((بُ حَ رِ))
دریاچه
فرهنگ فارسی معین
دریاچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد