جدول جو
جدول جو

معنی بحتره - جستجوی لغت در جدول جو

بحتره
(اِ)
بحثره. (دزی ج 1). شوراندن. و رجوع به بحثره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشتره
تصویر بشتره
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتره
تصویر باتره
نوعی ساز از خانوادۀ سازهای کوبه ای و شبیه دف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
دریاچه، دریای کوچک که از هر طرف خاک بر آن احاطه کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ سْ یَ)
لاغر و نزار گردیدن
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ رَ)
زن کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به بهتر شود، دانۀ بهتر. خال زیباتر:
بر آتش رخ زیبای او بجای سپند
بغیر خال سیاهش که دید بهدانه.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ رَ)
دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ رَ / رِ)
دانه و چینۀ مرغان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
دف و دایره را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری) :
خوابت همی ببرد من انگشت از آن زدم
پیش تو بر کنارۀ خوشبانگ باتره.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
از توابع صحره: لقیه صحره بحره، ملاقات کرد او را بی پرده و حجاب. (منتهی الارب)
شهر. زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به پایتخت
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
تمرد. سرکشی. گردنکشی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لج. عناد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 193).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ماچه خر. (یادداشت مؤلف). اتان. خر ماده. (ناظم الاطباء) ، اطراف بینی. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد کلاه، منقار مرغان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
منسوب است به بحتر که بطنی است از طی. (الانساب سمعانی). منسوب است به بحتر که پدر قبیله ای از طی بود. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
تأنیث بحت. و بحت نزد بعضی مثنی و مجموع و مصغر نشود. (منتهی الارب). عربیه بحته. (ناظم الاطباء). رجوع به بحت شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
کوتاه گرداندام. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خپله. ج، بحاتر. مردمان کوتاه. (مهذب الاسماء) ، عبارت از کشتی است. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
قبیله ای است. (مهذب الاسماء). نام پدر قبیله ای از طی که پسر عتودبن عنیز است و از آن قبیله است ابوعبادۀ شاعر. (منتهی الارب) ، نام قریه ای به دو فرسنگی مشهد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
ابوعباده. ولیدبن عبید طائی متوفی بسال 284 هجری قمری او راست دیوانی معروف که ابوبکر صولی و علی بن حمزۀ اصفهانی آن را مرتب کرده اند، اولی بر حروف و دومی بر اقسام. او بسال 205 هجری قمری در یکی از قراء منبج حلب تولد یافت و پس از تحصیل و کسب علوم به عراق مهاجرت کرد و مدتی در بغداد زیست و متوکل علی الله خلیفه و فتح بن خاقان را مدح گفت، پس به شام بازگشت. او پیشرفت خود را در نتیجۀ تشویق ابوتمام شاعر می دانسته است. بحتری دراواخر عمر به منبج بازگشت و در همانجا بسال 284 هجری قمری درگذشت. برخی نیز مرگ او را در حلب دانسته اند. بعد از مرگش، اشعار او را ابوبکر صولی جمعآوری نمود و بر طبق حروف هجائی مرتب ساخت. آثار او عبارت است از حماسه ای که برای فتح بن خاقان جمعآوری نموده و در آن اشعار پانصد شاعر را توان دید، و دیوان بحتری که بچاپ رسیده است. (از معجم المطبوعات). بحتری قصیده ای در مدح ایرانیان در باب مدائن دارد که بسیار فصیح و باشکوه است و ترجمه آن نیز هست و در امثال و حکم اصل قصیده و ترجمه آن نقل شده. (امثال و حکم ص 1542 و 1677). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و ج 3 ص 1138، و التفهیم ص 271، و ایران باستان پیرنیا ص 2559 و سبک شناسی بهار ج 3 ص 128 و فهرست اعلام العقد الفرید و ضحی الاسلام ص 199 و تتمۀ صوان الحکمه ص 105 و تاریخ بیهقی ص 273 و 615 وقاموس الاعلام ترکی و ابن خلکان ج 2 ص 308 و آثار الباقیۀ بیرونی ص 32 و الجماهر بیرونی ص 25، 40، 117، 120، 121، 153، 181 و فهرست اعلام خاندان نوبختی اقبال و مافروخی ص 11، 51، 56، 75، 81، 83 و 109و شدالازار ص 223 و تاریخ الخلفاء ص 233 و 250 و معجم الادباء ج 1 ص 19، 81، 153، 234، 273، 407 و المعرب جوالیقی ص 67 و 325 و ایران در زمان ساسانیان ص 275 و نزهه القلوب ج 3 ص 44 و لباب الالباب ص 96 شود:
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده و جدا ساختن چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
ابن قبیصه. برادرزادۀ مهلب بن ابی صفره که فرمانروائی ایالت مرو یافت. و رجوع به تاریخ بیهق ص 85 شود، موضعی به ناحیه فرع حجاز. (منتهی الارب) :
سپاهی ز رومی و از پارسی
ز بحران و از کردو از قادسی.
فردوسی.
و رجوع به بحرین شود
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ رَ)
تصغیر بحره وبحره سرزمین و شهر است. (از معجم البلدان). بحیره تصغیر بحر نیست هرچند بحیر مصغر آن است اما به هرحال مراد از سرزمین وسیعی است که در آن آب جمع شده ولی متصل به دریای بزرگ نباشد و میتواند آب آن شیرین یا شور باشد. (از معجم البلدان). دریاچه: شرح رودهای بزرگ و بحیره ها و مرغزارها و قلعه ها کی بر حال عمارتست داده آید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ رَ)
بستیره. شهریست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ تِ رَ)
بشنزه. بشنژه. بشتیره. حلواییست که خرما و نان باریک کرده مثل چنگال یکجا میمالند. (شرفنامۀ منیری). حلوائیست که از آرد کنجد و خرما یا از نان باریک کرده مثل چنگال یکجا می مالند. (مؤیدالفضلاء). چنگالی باشد که می خورند و بسحاق اطعمه گوید که آردۀ کنجد و خرماست که در یکدیگر بمالند. (سروری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 196). چنگالی که از آرد کنجد و خرما و یا از نان گرم و روغن و دوشاب یا از نان تنگ و روغن و خرما سازند. (آنندراج). و رجوع به ناظم الاطباء شود:
گرتیر بلا بارد در کوچۀ ماهیچه
از نان سپری سازم و از بشتره آماجی.
بسحاق اطعمه (از سروری)
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ)
نام شاعری جاهلی که جد جدی بن تدول است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ رَ)
نام پانزده موضع است. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ناقه یا گوسپند که در جاهلیت هرگاه ده بطن می زاد گوش آن را شکافته سر می دادند تا برود و بچرد هرجا که خواهد، و چون میمرد گوشت آن را مردان خوردندی و بخورد زنان ندادندی. یا آنکه در بطن پنجم اگر نر می زاد آن نر را ذبح می کردند و اگر ماده بود گوش آن را می شکافتند و شیر و سواری آن بر خودحرام می کردند و بعد مردن آن گوشت وی بر زنان حلال کردندی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بچۀ دهمین شتر که هر ده ماده باشند و او را گوش بریده شده باشد و آزاد کرده شده. آن ماده شتر که چون پنج شکم بزادی و آخرین نر بودی گوشش بشکافتندی و رها کردندی تا خود چرا کند چنانکه خواهد و کس بر وی ننشستی وبار بر وی ننهادی و گوشت و شیر او را بر زنان حرام داشتندی. (ترجمان علامه جرجانی ص 25). هر ناقه که ده بطن اناث بزاید او را عرب سوار نشود و شیر او را ننوشد جز بچۀ آن یا مهمان، و چون بمیرد آن را مردان و زنان همه از گوشتش بخورند و دخت آن را بحیره نامند و او را به منزلۀ مادرش سائبه دانند یعنی بر سر خود گذارند. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
خرامیدن بناز. (از منتهی الارب). بناز خرامیدن. (ناظم الاطباء). نیک خرامیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حلوا با کنجد و خرما، حلوایی که از آرد کنجد و خرما یا از نان باریک کرده مثل چنگال یکجا میمالند چنگالی انگشتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحره
تصویر بحره
شهر، مرغزار، آبخیز، تالاب، بوستان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهتره
تصویر بهتره
زن کوتاه دروغ گفتن چفته بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
دریاچه دریاچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختره
تصویر بختره
خرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشتره
تصویر بشتره
((بُ تَ رِ))
نوعی حلوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بحیره
تصویر بحیره
((بُ حَ رِ))
دریاچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باتره
تصویر باتره
((تَ رَ))
دف، دایره
فرهنگ فارسی معین
دریاچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد