جدول جو
جدول جو

معنی بجییه - جستجوی لغت در جدول جو

بجییه
غله ی پاک و بو جار شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُجْ جا یَ)
نام شهری در ساحل الجزایر و 33000 تن جمعیت دارد. (از اعلام المنجد). شهری در ساحل دریای مغرب که از زمان ناصر بن علناس (در حدود 457 هجری قمری) توسعه یافته و آبادان شده است. (از معجم البلدان). نام موضعی به شرقی شهر الجزایر در شمال آفریقا. (از سفرنامۀ ابن بطوطه) ، زمین بلند و سخت. زمینی که در آن گیاه نروید. (منتهی الارب). زمین مرتفع. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ ری یَ)
بلا. سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (از اقرب الموارد) ، (اسم فعل) بسنده است. یکفی. (منتهی الارب). بس است. حسبک. (آنندراج). یعنی کفایت میکند ترا و بس است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ لَ)
قبیله ای از اعراب بدوی جنوبی که در کوهستان سراط نزدیک طائف زندگی میکرد و بعداً در میان سایر قبایل مضمحل شد و تعداد کمی از آن باقی ماند. فرزدق آنان را مدح کرده است. (از اعلام المنجد). قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبیله ای است از نسل سبا. (انساب سمعانی). و اشعار این قبیله را ابوسعید سکری گرد کرده است. (ابن الندیم). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 147 و عقدالفرید ج 2 ص 237 شود، خانه تابستانی. اوبانه. (اوبهی) (فرهنگ شعوری). ایوان و بارگاه. پشکم. خانه تابستانی که اطراف آن را شبکه کرده باشند. (برهان قاطع). غرد. بادغرد. زیرزمین:
از تو خالی نگار خانه جم
فرش دیبا کشیده در بچکم.
رودکی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بُ جَی یَ)
نام زنی که روایت میکند از شیبه حجبی و از وی ثابت ثمالی روایت کند
لغت نامه دهخدا
(بُ جَیْ یَ)
طبری، پسر علی بن بجیه محدث بوده است. (منتهی الارب) ، بزرگ آمدن در چشم کسی:
لذت علمی چو از دانا بجان تو رسد
زان سپس ناید بچشمت لذت حسی لذیذ.
ناصرخسرو.
هرگز مرا بچشم نیامد فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود.
سلیم.
، چشم زخم را گویند یعنی آزاری به کسی رسیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
کندن، بوجاری کردن، وجین کردن، پریدن، پرواز کردن، فرار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
امراض گیاهی، بلا
فرهنگ گویش مازندرانی