جدول جو
جدول جو

معنی بجیس - جستجوی لغت در جدول جو

بجیس
(بَ)
بسیارآب. (منتهی الارب). چشمۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء) ، نام اسلحه ای باشد غیرمعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی سلاح. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). یک نوع سلاح. (ناظم الاطباء). قسمی اسلحه که ترکان استعمال میکرده اند. (فرهنگ نظام). احتمالاً باید صورتی باشد از بچاق بمعنی چاقو:
ترکی مکن به کشتن من برمکش بچک.
سوزنی.
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برجیس
تصویر برجیس
سیّارۀ مشتری، در علم نجوم پنجمین و بزرگ ترین سیارۀ منظومۀ شمسی، زاوش، زوش، زاووش، قاضی فلک، ژوپیتر، هرمز، زواش، سعد السّعود، سعد اکبر، اورمزد، قاضی چرخ
فرهنگ فارسی عمید
(بُ جَ)
مصغر ابجر، مرد برآمده ناف و کلان شکم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بیماری که روی بهی ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج). دردی که روی بهبود ندارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن درد که از آن به نشوند. (مهذب الاسما). نجس. رجوع به نجس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گشن که نتواند گشنی کردن. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، خرما که گشنی نپذیرد. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آب برگشته رنگ و مکدر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، لاآتیک سجیس اللیالی و الایام، یعنی نیایم تو را هرگز، و همچنین است سجیس الاوجس و سجیس الاوجس و سجیس عجیس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سخت. بئس.
- عذاب بئیس، عذاب شدید. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مخفف ابلیس. شیطان. رجوع به ابلیس شود:
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره به یمگان از آن نهانست.
ناصرخسرو.
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم.
سوزنی.
هم صفیر و خدعۀ مرغان توئی
هم بلیس و ظلمت کفران توئی.
مولوی.
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.
مولوی.
فرق بین وبرگزین تو ای خسیس
بندگی آدم از کبر بلیس.
مولوی.
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بمعنی بقس است. (منتهی الارب). رجوع به بقس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی مسکوک ترکی است. این کلمه از ترکی بعربی داخل شده و ارزش آن در بلاد مختلف متفاوت بوده است. و رجوع به النقود العربیه ص 167 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان خامنه است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 2926 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) ، بهبود. رفاه حال. (فرهنگ فارسی معین) :
ملامتی که کنندم از آن چه خیزد؟ هیچ
اگر بپای تو افتم به اوفتاد منست.
حسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ستاره ایست و گویند مشتری است. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ستارۀ مشتری. (ناظم الاطباء). هرمزد. اورمزد. زاوش. (یادداشت مؤلف). سعد اکبر. و آن یکی از سیارات سبع است. برجیس بکسرو جیم عربی ستارۀ مشتری که بر فلک ششم تابد و سعد است و آنرا قاضی فلک گویند و خانه او قوس و حوت است و این معرب برجیس بفتح باء است چرا که وزن فعلیل بالفتح در کلام عرب نیامده. (غیاث اللغات) :
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیرواره (زهره) بر کرزمان.
دقیقی (فرهنگ اسدی).
حسودت در ید بهرام فیرون
نظر زی تو ز برجیس فرارون.
دقیقی.
چشمۀ آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب و بهرام.
خسروی (صحاح الفرس).
در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب
تا نبینم روی آن برجیس رای تهمتن.
منوچهری.
بچه یی دارم در ناف چو برجیسی
با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی.
منوچهری.
زبر باز بهرام و برجیس و باز
زحل آنکه تخم بلا و جفاست.
ناصرخسرو.
ناصح ناصح تو برجیس است
حاسد حاسد تو کیوان است.
مسعودسعد.
من چو برجیس زحوت آمده ام
سرطان مستقری خواهم داشت.
خاقانی.
برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم
هارون آستانۀ گردون مکان اوست.
خاقانی.
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار.
خاقانی.
برجیس به مهر او نگین داشت
کاقبال جهان در آستین داشت.
نظامی.
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
داده هر کوکبی شهادت خویش
همچو برجیس بر سعادت خویش.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دشنام دادن کسی را. (منتهی الارب). دشنام دادن فلان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
نام شخصی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برگزیدن. (آنندراج) :
غم تو در دل من همچو دزد خانگی است
که هرچه روز بچشم آورد به شب دزدد.
افضلی جرپاذقانی.
و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اتباع کثیر. (از اقرب الموارد). از اتباع است. (آنندراج) ، که بیراهی پردگی خود را بچشم بیند. که شاهد عینی انحراف اخلاقی بستۀ خود باشد. قرطبان. دیوث. قلتبان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به قرطبان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
نام شخصی است. (منتهی الارب). منسوب است به بجیر و انتساب به جداست. (از انساب سمعانی).
لغت نامه دهخدا
نام کوهی در جانب شمالی کوه بارگی تنگستان و حدود دشتستان. (از فارس نامۀ ناصری) ، دقت کردن در چیزی یا کسی:
افتادگیش بس که خوش افتاد شمارا
خوردید بچشم این دل صد پارۀ ما را.
وحید.
، چشم زخم رسانیدن. (آنندراج). و رجوع به چشم شود، با چشم خوردن، در تداول عامه نگاه بد و آکنده از شهوت به کسی کردن. با دیدۀ شهوت بکسی نگریستن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
روان کردن آب را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تبجیس آب، روان کردن آن. (از اقرب الموارد) ، شکافتن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَی یَ)
نام زنی که روایت میکند از شیبه حجبی و از وی ثابت ثمالی روایت کند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طعام اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طعامیست که از آرد و روغن بسازند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
مصغر بس. (دزی ج 1 ص 87). رجوع به بس شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 777 تن. آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام نگهبان شهر غزه از طرف داریوش سوم پادشاه ایران که در برابر اسکندر مقدونی مقاومت شدید کرد. غزه قلعه ای بود در کنار دریای مغرب به مسافت 10 میل در جنوب صور، آریان گوید: دژبان این قلعه در این وقت (زمان حملۀ اسکندر 332 قبل از میلاد) خواجه ای بود بتیس نام. این شخص نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با نگهبانان، خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ میکرد... در این جنگ اسکندر جوشن خود را پوشید و به صفوف اول شتافت و مشغول جنگ شد. در این موقع عربی که یکی از سپاهیان غزه بود شمشیر خود را در پشت پنهان کرد و چنین وانمود که از قلعه فرار کرده است و میخواهدبه اسکندر پناهنده شود و همینکه به اسکندر نزدیک شدبه زانو درآمد. اسکندر به او گفت بلند شو و در صف سپاهیان من درآی، ولی او در این حال با تردستی شمشیر را به دست گرفت و خواست ضربتی به سر اسکندر وارد آورد، اسکندر سر خود را عقب برد و ضربت را رد کرد و با شمشیر دست عرب را انداخت... در این گیرودار تیری از طرف نگهبانان شهر به جوشن اسکندر آمد که آن را درید و به شانۀ او فرونشست. طبیب اسکندر فوراً حاضر شد وتیر را از گوشت بیرون کشید، و خون فوران کرد زیرا تیر به عمق نشسته بود. خون اسکندر جاری شد و بر اثر این حال اسکندر از پای درآمد و نزدیکانش او را در آغوش کشیدند و به اردو بردند. بتیس دژبان غزه چون احوال اسکندر را چنین دید پنداشت که او کشته شده است، به شهر درآمد و مژده فتح را منتشر ساخت، اسکندر منتظر التیام زخم خود نشد و امر به تسخیر قلعه داد و با زدن نقب بالاخره شهر گشوده شد. بتیس با نهایت دلاوری و شجاعت جنگ کرد و با وجود اینکه زخمهای زیاد برداشته بود دست از جدال نکشید ولی از کثرت زخمها و خونی که ازاو میرفت بی حال شد و به دست دشمن افتاد. اسیر را نزد اسکندر بردند و او در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید به کوتوال دلیر چنین گفت: ’بتیس’ تو چنان نخواهی مرد که میخواستی، و باید حاضر شوی آنچه را که برای رنج و تعب اسیری میتوانند اختراع کنند تحمل کنی’ کوتوال شیردل در اسکندر خیره نگریست و ساکت ماند و اسکندر در این حال رو به مقدونیها کرد و گفت: ببینید این مرد چقدر لجوج است، آیا زانو بزمین زده یا کلمه ای که دلالت بر اطاعت کند گفته است ؟ اما من بخاموشی او خاتمه خواهم داد و اگر نتوانم بهیچ وسیله او را بحرف آورم، لااقل ناله هایش خاموشی او را قطع خواهد کرد.
چون بتیس به تهدیدات اسکندر وقعی ننهاد و باز خاموش ماند، اسکندر حکم کرد پاشنه های پای او را سوراخ کردند و تسمه ای از چرم ازین سوراخها گذرانیدند، بعد رشته ها را به ارابه ای، و ارابه را به اسبهائی بستند و دور شهر کشیدند تا بتیس جان داد. (از ایران باستان ص 1351)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بائس. مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (آنندراج). سختی رسیده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَیْ یَ)
طبری، پسر علی بن بجیه محدث بوده است. (منتهی الارب) ، بزرگ آمدن در چشم کسی:
لذت علمی چو از دانا بجان تو رسد
زان سپس ناید بچشمت لذت حسی لذیذ.
ناصرخسرو.
هرگز مرا بچشم نیامد فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود.
سلیم.
، چشم زخم را گویند یعنی آزاری به کسی رسیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برجیس
تصویر برجیس
ستاره مشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
بی نوا سختی رسیده ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجیس
تصویر عجیس
گشن ناتوان، گشن ناپذیر: خرمابن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجیس
تصویر سجیس
بد بوی، آب تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبیس
تصویر جبیس
بچه خرس، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
((یِ))
بی نوا، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجیس
تصویر برجیس
((بِ))
سیاره مشتری، اورمزد
فرهنگ فارسی معین
مشتری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بایست
فرهنگ گویش مازندرانی
جویده شده، نشخوار شده
فرهنگ گویش مازندرانی