جدول جو
جدول جو

معنی بثاء - جستجوی لغت در جدول جو

بثاء
(بَ)
زمین نرم. (آنندراج) (منتهی الارب). و مفرد آن بثاءه است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب). زمین هموار نرم. (از اقرب الموارد). بثاءه. زمین نرم. (ناظم الاطباء). سرزمین نرم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بثاء
(بَ)
جائی در سرزمین بنی سلیم. (ازمعجم البلدان) (از اقرب الموارد). ابوذؤیب گوید:
رفعت لها طرفی و قد حال دونها
رجال و خیل بالبثاء تغبر.
(از معجم البلدان).
نام آبی در دیار بنی سعد است و آن چشمه ای شیرین است که نخل ها را سیرآب کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ دْ دا)
جمع واژۀ بادی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فحش در گفتار. (از معجم متن اللغه). فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی). بدزبانی. فحش. کلام قبیح. هرزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَحْ حا)
زن گلوگرفتۀ گران آواز. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به بس ء شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
رجوع به بس ء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود، سفرۀ چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرۀ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) :
پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی
کردی ز بساطزر زرین تره را بستان.
خاقانی.
پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
می سرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد.
نظامی.
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم.
سعدی (غزلیات).
در آن بساط که منظورمیزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی (طیبات).
هر کرا بر بساط بنشانی
واجب آمد بخدمتش برخاست.
سعدی (گلستان).
- بساط افکندن، بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن:
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سربسر.
فردوسی.
- بساطالرحمه، سفره. (مهذب الاسماء).
- بساط کشیدن، سفره گستردن:
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی.
- بساط گستردن، سفره گستردن: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- بساط گشودن،سفره گستردن:... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه طبری بلعمی).
- امثال:
آه در بساط نداشتن، کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام).
بساطک مدّ رجلیک، خرجت را باندازۀ دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن.
، نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج) ، رخت و قماش. (آنندراج) : بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام) ، اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند.
- بساط انداز، شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد.
- بساطاندازی، عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام).
- بساط برچیدن، جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت.
- بساط چیدن، بساط پهن کردن. بساطگستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود.
، عرصۀ شطرنج. (غیاث). تختۀ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه).
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز.
سوزنی.
بر یک نمطنماند کار بساط ملکت
مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر.
خاقانی.
با حریفان درد مهرۀ مهر
بر بساط قلندر اندازیم.
خاقانی.
- بساط لهو، مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب:
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
بزیر سایۀ رز بر کنار شادروان.
سعدی (قصاید).
، دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) :
بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک.
خاقانی.
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهرفروش من به محمود محمدت خر.
خاقانی.
بسا بساطخداوند ملک دولت را
که آب دیدۀ مظلوم در نورداند.
سعدی (قطعات).
گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست
بندۀ شاه شماییم و ثناخوان شما.
حافظ.
، برگ درخت سمر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد) ، ج، بسط و بسط و بسط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آشکارا و فاش کردن راز را. (آنندراج). رازدر میان نهادن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بث شود، بسیاربار. (از اقرب الموارد). مردم بسیارخشم. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِثْ ثا)
پدر یوسف مصری محدث است. (ناظم الاطباء). محدثان در تاریخ اسلام، نه تنها ناقلان احادیث بلکه حافظان امانت علمی امت اسلامی بودند. آنان در دوران اختلاط احادیث صحیح و جعلی، با تکیه بر معیارهای علمی، به پالایش روایات پرداختند و با دسته بندی آن ها، منابع معتبر را متمایز ساختند. علم رجال و طبقات راویان به همت همین محدثان شکل گرفت و معیارهای دقیق علمی برای نقل روایت تدوین شد.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام کوهی است. (از اقرب الموارد). کوهی است مربجیله را که ابراهیم بن ادهم معتکف آن بود عبادت را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نام کوهی است و برخی گویند نام درختی است که نام آن در غزوه رجیع آمده است. (از معجم البلدان) ، زهاب. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابثع، زنی که لبهای وی سرخ و سطبر گردیده باشد از غلبۀ خون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، بثع
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
گشاد. واسعه. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
زمینی است نرم. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَدْ دا)
مؤنث: ابدّ. زن بزرگ اندام یا زنی که اعضایش یا هر دو دستش یا هر دو ران او ازهم دور باشد. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه رانهایش از یکدیگر دور بود. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
زمین نرم. (ناظم الاطباء). و رجوع به بثاء شود
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
جمع واژۀ خبیث. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از قاموس) (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از البستان) (از لسان العرب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غثاء
تصویر غثاء
کف، کفک کپک، میرنده، خنزرپنزر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواء
تصویر بواء
برابر همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبثاء
تصویر خبثاء
جمع خبیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغثاء
تصویر بغثاء
گوسپند پیسه، گروه مردم درآمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاء
تصویر بغاء
جهمرزی (زنا) بد خویی نافرمانی خواسته دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطاء
تصویر بطاء
آهستگی نمودن، درنگ نمودن، کندی درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاء
تصویر بجاء
چشم فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براء
تصویر براء
پاک، بیزار
فرهنگ لغت هوشیار
خیار چنبر خیار نیشابوری از گیاهان خیار چنبر خیار نیشابوری یا قثاء الحمار. سیماهنگ یا قثاء بری. سیماهنگ. یا قثاء هندی. فلوس
فرهنگ لغت هوشیار
فحش گفتن، بدزبانی، هرزه، چیرگی، مانند همتا، تک تندی دشنام بد زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
گریستن بر مرده، گریه کردن، بر مرده، مرده ستای نیکیادی، مویش موییدن گریستن بر مرده، فراگرفتن به یاد سپردن گریه کردن، بر مرده و ذکر نیکیهای او، شعر گقتن در باب مرده و اظهار تاسف مویه گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جثاء
تصویر جثاء
پاداش، برابر، همقدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رثاء
تصویر رثاء
((رَ))
گریستن بر مرده، سوک سرود، شعر گفتن برای مرده با تأسف و اندوه، مرده ستایی، مویه گری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهاء
تصویر بهاء
((بَ))
روشنی، درخشندگی، زیبایی، نیکویی، زینت، آرایش، رونق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقاء
تصویر بقاء
((بَ))
زیستن، زندگانی کردن، پایدار ماندن، دوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بداء
تصویر بداء
((بَ))
ظاهر گشتن، پیدا شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بکاء
تصویر بکاء
((بُ))
گریستن، گریه
فرهنگ فارسی معین