جدول جو
جدول جو

معنی بتیا - جستجوی لغت در جدول جو

بتیا
(بَ / بِ)
سینه. صدر. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). از بتیا پهلوی است به معنی سینه. (برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتین
تصویر بتین
(دخترانه)
پرحرارت، قدرتمند (نگارش کردی: بهتین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیتا
تصویر بیتا
(پسرانه)
بی همتا، بی مانند، بی نظیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریا
تصویر بریا
(دخترانه)
واژه ایکاش (نگارش کردی: بریا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بنیا
تصویر بنیا
(دخترانه)
تو فرزند منی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بایا
تصویر بایا
(پسرانه)
بایسته، ضروری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بویا
تصویر بویا
دارای بوی خوش، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایا
تصویر بایا
چیزی که مورد احتیاج باشد، ضروری، واجب، لازم
فرهنگ فارسی عمید
(بُ تَ)
توبه. پشیمانی. ندامت. بتینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شکمبه در لهجۀ طبری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زن از دنیا بریده بجهت خدای تعالی، برگشته گردیدن لب از خنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به لغت زند و پازند بمعنی خانه است که بعربی بیت خوانند. (از برهان قاطع). هزوارش بیتا، پهلوی ’خانک’ (= خانه)... بیتا (خانه). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کوهی است در یمامه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند کوهی است در یمامه. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
کژ باشد که به کلاه و جوراب کنند. (از فرهنگ اسدی). قز باشد که به جوراب و کلاه بافند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) :
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامۀ خانه بتیک فاخته گون شد.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام نگهبان شهر غزه از طرف داریوش سوم پادشاه ایران که در برابر اسکندر مقدونی مقاومت شدید کرد. غزه قلعه ای بود در کنار دریای مغرب به مسافت 10 میل در جنوب صور، آریان گوید: دژبان این قلعه در این وقت (زمان حملۀ اسکندر 332 قبل از میلاد) خواجه ای بود بتیس نام. این شخص نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با نگهبانان، خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ میکرد... در این جنگ اسکندر جوشن خود را پوشید و به صفوف اول شتافت و مشغول جنگ شد. در این موقع عربی که یکی از سپاهیان غزه بود شمشیر خود را در پشت پنهان کرد و چنین وانمود که از قلعه فرار کرده است و میخواهدبه اسکندر پناهنده شود و همینکه به اسکندر نزدیک شدبه زانو درآمد. اسکندر به او گفت بلند شو و در صف سپاهیان من درآی، ولی او در این حال با تردستی شمشیر را به دست گرفت و خواست ضربتی به سر اسکندر وارد آورد، اسکندر سر خود را عقب برد و ضربت را رد کرد و با شمشیر دست عرب را انداخت... در این گیرودار تیری از طرف نگهبانان شهر به جوشن اسکندر آمد که آن را درید و به شانۀ او فرونشست. طبیب اسکندر فوراً حاضر شد وتیر را از گوشت بیرون کشید، و خون فوران کرد زیرا تیر به عمق نشسته بود. خون اسکندر جاری شد و بر اثر این حال اسکندر از پای درآمد و نزدیکانش او را در آغوش کشیدند و به اردو بردند. بتیس دژبان غزه چون احوال اسکندر را چنین دید پنداشت که او کشته شده است، به شهر درآمد و مژده فتح را منتشر ساخت، اسکندر منتظر التیام زخم خود نشد و امر به تسخیر قلعه داد و با زدن نقب بالاخره شهر گشوده شد. بتیس با نهایت دلاوری و شجاعت جنگ کرد و با وجود اینکه زخمهای زیاد برداشته بود دست از جدال نکشید ولی از کثرت زخمها و خونی که ازاو میرفت بی حال شد و به دست دشمن افتاد. اسیر را نزد اسکندر بردند و او در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید به کوتوال دلیر چنین گفت: ’بتیس’ تو چنان نخواهی مرد که میخواستی، و باید حاضر شوی آنچه را که برای رنج و تعب اسیری میتوانند اختراع کنند تحمل کنی’ کوتوال شیردل در اسکندر خیره نگریست و ساکت ماند و اسکندر در این حال رو به مقدونیها کرد و گفت: ببینید این مرد چقدر لجوج است، آیا زانو بزمین زده یا کلمه ای که دلالت بر اطاعت کند گفته است ؟ اما من بخاموشی او خاتمه خواهم داد و اگر نتوانم بهیچ وسیله او را بحرف آورم، لااقل ناله هایش خاموشی او را قطع خواهد کرد.
چون بتیس به تهدیدات اسکندر وقعی ننهاد و باز خاموش ماند، اسکندر حکم کرد پاشنه های پای او را سوراخ کردند و تسمه ای از چرم ازین سوراخها گذرانیدند، بعد رشته ها را به ارابه ای، و ارابه را به اسبهائی بستند و دور شهر کشیدند تا بتیس جان داد. (از ایران باستان ص 1351)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شراب انگور راگویند بلغت زند و پازند. (برهان) (از هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند شراب انگور و خمر. (ناظم الاطباء). هزوارش، بسی یا پهلوی باتک، باده ’یونکر103 ’’یوستی بندهش 880’ (از حاشیه برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آذوقه و مأکولاتی که از خارج در شهری حمل میکنند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
باینده، که باید، بایست، (از فرهنگ شعوری)، دربایست، (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع)، بایسته، از ریشه بایستن است، (فرهنگ رشیدی)، آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد، (ناظم الاطباء)، واجب، ضروری، وایا، (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150)، محتاج ٌالیه، (برهان قاطع) (آنندراج)، لابدٌمنه، ضرور، (فرهنگ جهانگیری)، محتوم، لازم، دروا، وایه، رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است:
بایاتری به مصلحت عالم
از بهتری به سینۀ بیماران،
سوزنی،
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات،
سوزنی،
و رجوع به بایستن شود
لغت نامه دهخدا
پهلوی ’بویاک’، (حاشیۀ برهان چ معین)، چیزهایی را گویندکه بوی خوش دهد، (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء)، خوشبوی، معطر، (فرهنگ فارسی معین)، خوشبودار، (غیاث)، بوی خوش دهنده، (رشیدی)، طیب، ارج، (نصاب الصبیان)، ذورائحه، معطر، خوشبو:
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم، بویا ترنجی بدست،
فردوسی،
یکی جام کافور بر پرگلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب،
فردوسی،
چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ،
عسجدی،
بویا چون مشک مکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار،
منوچهری،
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند،
اسدی،
گلش سربسر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود،
اسدی،
تن و جامه کردی ز عطر و گلاب
دوصد بار بویاتر از مشک ناب،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
بویات نفس باید چون عنبر
شاید اگر جسد نبود بویا،
ناصرخسرو،
این زشت و پلید و آن به و نیکو
آن گنده و تلخ و این خوش و بویا،
ناصرخسرو،
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا،
قطران،
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا،
مسعودسعد،
به بوی نافۀ آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذرو است لالۀ سیراب،
مسعودسعد،
بر آن نان که بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود،
نظامی،
مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب
مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار،
قاآنی (دیوان چ شیراز ص 134)،
، رستنی که آنرا شاه تره میگویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
هزوارش ’ستیا، ستیا’، پهلوی ’گثیه’ (گیتی) ، قیاس کنید با ستها. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی ستها که دنیا و روزگار باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَتْ)
فتوی ̍. رجوع به فتوی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
دهی است از دهستان میان بند بخش نور مازندران. (ازسفرنامۀ مازندران رابینو ص 110 و ترجمه ص 149)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
هرچیز که آن در نظر زشت و قبیح نماید. (برهان). پتیار. پتیاره. هرچیز که در نظر بد و مکروه نماید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و رجوع به پتیار و پتیاره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مشقت. رنج. محنت. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (از فرهنگ شعوری ورق 162). درد. پتیاره. (فرهنگ فارسی معین) :
به وزن عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش بتیارهای دهر سلیم.
ابوالفرج رونی.
، برانگیختن غبار را. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ یا)
بقوی ̍. و رجوع به بقوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتیار
تصویر بتیار
رنج مشقت، زشت قبیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتیا
تصویر فتیا
فتوی بنگرید به فتوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویا
تصویر بویا
دارای بو، خوشبو معطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایا
تصویر بایا
آنچه مورد احتیاج باشد ضرور واجب لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایا
تصویر بایا
بایسته، لازم، واجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بویا
تصویر بویا
خوشبو، معطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بویا
تصویر بویا
معطر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایا
تصویر بایا
لازم، واجب
فرهنگ واژه فارسی سره
رنج، محنت، مشقت، زشت، قبیح
متضاد: زیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضرور، لازم، واجب، بایسته، موردنیاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد