به لغت زند و پازند بمعنی خانه است که بعربی بیت خوانند. (از برهان قاطع). هزوارش بیتا، پهلوی ’خانک’ (= خانه)... بیتا (خانه). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
به لغت زند و پازند بمعنی خانه است که بعربی بیت خوانند. (از برهان قاطع). هزوارش بیتا، پهلوی ’خانک’ (= خانه)... بیتا (خانه). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
کژ باشد که به کلاه و جوراب کنند. (از فرهنگ اسدی). قز باشد که به جوراب و کلاه بافند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) : فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامۀ خانه بتیک فاخته گون شد. رودکی
کژ باشد که به کلاه و جوراب کنند. (از فرهنگ اسدی). قز باشد که به جوراب و کلاه بافند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) : فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامۀ خانه بتیک فاخته گون شد. رودکی
نام نگهبان شهر غزه از طرف داریوش سوم پادشاه ایران که در برابر اسکندر مقدونی مقاومت شدید کرد. غزه قلعه ای بود در کنار دریای مغرب به مسافت 10 میل در جنوب صور، آریان گوید: دژبان این قلعه در این وقت (زمان حملۀ اسکندر 332 قبل از میلاد) خواجه ای بود بتیس نام. این شخص نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با نگهبانان، خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ میکرد... در این جنگ اسکندر جوشن خود را پوشید و به صفوف اول شتافت و مشغول جنگ شد. در این موقع عربی که یکی از سپاهیان غزه بود شمشیر خود را در پشت پنهان کرد و چنین وانمود که از قلعه فرار کرده است و میخواهدبه اسکندر پناهنده شود و همینکه به اسکندر نزدیک شدبه زانو درآمد. اسکندر به او گفت بلند شو و در صف سپاهیان من درآی، ولی او در این حال با تردستی شمشیر را به دست گرفت و خواست ضربتی به سر اسکندر وارد آورد، اسکندر سر خود را عقب برد و ضربت را رد کرد و با شمشیر دست عرب را انداخت... در این گیرودار تیری از طرف نگهبانان شهر به جوشن اسکندر آمد که آن را درید و به شانۀ او فرونشست. طبیب اسکندر فوراً حاضر شد وتیر را از گوشت بیرون کشید، و خون فوران کرد زیرا تیر به عمق نشسته بود. خون اسکندر جاری شد و بر اثر این حال اسکندر از پای درآمد و نزدیکانش او را در آغوش کشیدند و به اردو بردند. بتیس دژبان غزه چون احوال اسکندر را چنین دید پنداشت که او کشته شده است، به شهر درآمد و مژده فتح را منتشر ساخت، اسکندر منتظر التیام زخم خود نشد و امر به تسخیر قلعه داد و با زدن نقب بالاخره شهر گشوده شد. بتیس با نهایت دلاوری و شجاعت جنگ کرد و با وجود اینکه زخمهای زیاد برداشته بود دست از جدال نکشید ولی از کثرت زخمها و خونی که ازاو میرفت بی حال شد و به دست دشمن افتاد. اسیر را نزد اسکندر بردند و او در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید به کوتوال دلیر چنین گفت: ’بتیس’ تو چنان نخواهی مرد که میخواستی، و باید حاضر شوی آنچه را که برای رنج و تعب اسیری میتوانند اختراع کنند تحمل کنی’ کوتوال شیردل در اسکندر خیره نگریست و ساکت ماند و اسکندر در این حال رو به مقدونیها کرد و گفت: ببینید این مرد چقدر لجوج است، آیا زانو بزمین زده یا کلمه ای که دلالت بر اطاعت کند گفته است ؟ اما من بخاموشی او خاتمه خواهم داد و اگر نتوانم بهیچ وسیله او را بحرف آورم، لااقل ناله هایش خاموشی او را قطع خواهد کرد. چون بتیس به تهدیدات اسکندر وقعی ننهاد و باز خاموش ماند، اسکندر حکم کرد پاشنه های پای او را سوراخ کردند و تسمه ای از چرم ازین سوراخها گذرانیدند، بعد رشته ها را به ارابه ای، و ارابه را به اسبهائی بستند و دور شهر کشیدند تا بتیس جان داد. (از ایران باستان ص 1351)
نام نگهبان شهر غزه از طرف داریوش سوم پادشاه ایران که در برابر اسکندر مقدونی مقاومت شدید کرد. غزه قلعه ای بود در کنار دریای مغرب به مسافت 10 میل در جنوب صور، آریان گوید: دژبان این قلعه در این وقت (زمان حملۀ اسکندر 332 قبل از میلاد) خواجه ای بود بتیس نام. این شخص نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با نگهبانان، خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ میکرد... در این جنگ اسکندر جوشن خود را پوشید و به صفوف اول شتافت و مشغول جنگ شد. در این موقع عربی که یکی از سپاهیان غزه بود شمشیر خود را در پشت پنهان کرد و چنین وانمود که از قلعه فرار کرده است و میخواهدبه اسکندر پناهنده شود و همینکه به اسکندر نزدیک شدبه زانو درآمد. اسکندر به او گفت بلند شو و در صف سپاهیان من درآی، ولی او در این حال با تردستی شمشیر را به دست گرفت و خواست ضربتی به سر اسکندر وارد آورد، اسکندر سر خود را عقب برد و ضربت را رد کرد و با شمشیر دست عرب را انداخت... در این گیرودار تیری از طرف نگهبانان شهر به جوشن اسکندر آمد که آن را درید و به شانۀ او فرونشست. طبیب اسکندر فوراً حاضر شد وتیر را از گوشت بیرون کشید، و خون فوران کرد زیرا تیر به عمق نشسته بود. خون اسکندر جاری شد و بر اثر این حال اسکندر از پای درآمد و نزدیکانش او را در آغوش کشیدند و به اردو بردند. بتیس دژبان غزه چون احوال اسکندر را چنین دید پنداشت که او کشته شده است، به شهر درآمد و مژده فتح را منتشر ساخت، اسکندر منتظر التیام زخم خود نشد و امر به تسخیر قلعه داد و با زدن نقب بالاخره شهر گشوده شد. بتیس با نهایت دلاوری و شجاعت جنگ کرد و با وجود اینکه زخمهای زیاد برداشته بود دست از جدال نکشید ولی از کثرت زخمها و خونی که ازاو میرفت بی حال شد و به دست دشمن افتاد. اسیر را نزد اسکندر بردند و او در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید به کوتوال دلیر چنین گفت: ’بتیس’ تو چنان نخواهی مرد که میخواستی، و باید حاضر شوی آنچه را که برای رنج و تعب اسیری میتوانند اختراع کنند تحمل کنی’ کوتوال شیردل در اسکندر خیره نگریست و ساکت ماند و اسکندر در این حال رو به مقدونیها کرد و گفت: ببینید این مرد چقدر لجوج است، آیا زانو بزمین زده یا کلمه ای که دلالت بر اطاعت کند گفته است ؟ اما من بخاموشی او خاتمه خواهم داد و اگر نتوانم بهیچ وسیله او را بحرف آورم، لااقل ناله هایش خاموشی او را قطع خواهد کرد. چون بتیس به تهدیدات اسکندر وقعی ننهاد و باز خاموش ماند، اسکندر حکم کرد پاشنه های پای او را سوراخ کردند و تسمه ای از چرم ازین سوراخها گذرانیدند، بعد رشته ها را به ارابه ای، و ارابه را به اسبهائی بستند و دور شهر کشیدند تا بتیس جان داد. (از ایران باستان ص 1351)
باینده، که باید، بایست، (از فرهنگ شعوری)، دربایست، (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع)، بایسته، از ریشه بایستن است، (فرهنگ رشیدی)، آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد، (ناظم الاطباء)، واجب، ضروری، وایا، (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150)، محتاج ٌالیه، (برهان قاطع) (آنندراج)، لابدٌمنه، ضرور، (فرهنگ جهانگیری)، محتوم، لازم، دروا، وایه، رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است: بایاتری به مصلحت عالم از بهتری به سینۀ بیماران، سوزنی، از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات، سوزنی، و رجوع به بایستن شود
باینده، که باید، بایست، (از فرهنگ شعوری)، دربایست، (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع)، بایسته، از ریشه بایستن است، (فرهنگ رشیدی)، آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد، (ناظم الاطباء)، واجب، ضروری، وایا، (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150)، محتاج ٌالیه، (برهان قاطع) (آنندراج)، لابدٌمنه، ضرور، (فرهنگ جهانگیری)، محتوم، لازم، دروا، وایه، رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است: بایاتری به مصلحت عالم از بهتری به سینۀ بیماران، سوزنی، از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات، سوزنی، و رجوع به بایستن شود
پهلوی ’بویاک’، (حاشیۀ برهان چ معین)، چیزهایی را گویندکه بوی خوش دهد، (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء)، خوشبوی، معطر، (فرهنگ فارسی معین)، خوشبودار، (غیاث)، بوی خوش دهنده، (رشیدی)، طیب، ارج، (نصاب الصبیان)، ذورائحه، معطر، خوشبو: بیامد بر آن کرسی زر نشست پر از خشم، بویا ترنجی بدست، فردوسی، یکی جام کافور بر پرگلاب چنان کن که بویا بود جای خواب، فردوسی، چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ، عسجدی، بویا چون مشک مکی بینمش گاه جوانمردی و گاه وقار، منوچهری، ز خون تبه مشک بویا کند ز خاک سیه جان گویا کند، اسدی، گلش سربسر درّ گویا بود درخت و گیا مشک بویا بود، اسدی، تن و جامه کردی ز عطر و گلاب دوصد بار بویاتر از مشک ناب، شمسی (یوسف و زلیخا)، بویات نفس باید چون عنبر شاید اگر جسد نبود بویا، ناصرخسرو، این زشت و پلید و آن به و نیکو آن گنده و تلخ و این خوش و بویا، ناصرخسرو، می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا، قطران، بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا، مسعودسعد، به بوی نافۀ آهوست سنبل بویا به روی رنگ تذرو است لالۀ سیراب، مسعودسعد، بر آن نان که بویاتر از مشک بود نمک یافته ماهیی خشک بود، نظامی، مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار، قاآنی (دیوان چ شیراز ص 134)، ، رستنی که آنرا شاه تره میگویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
پهلوی ’بویاک’، (حاشیۀ برهان چ معین)، چیزهایی را گویندکه بوی خوش دهد، (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء)، خوشبوی، معطر، (فرهنگ فارسی معین)، خوشبودار، (غیاث)، بوی خوش دهنده، (رشیدی)، طیب، ارج، (نصاب الصبیان)، ذورائحه، معطر، خوشبو: بیامد بر آن کرسی زر نشست پر از خشم، بویا ترنجی بدست، فردوسی، یکی جام کافور بر پرگلاب چنان کن که بویا بود جای خواب، فردوسی، چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ، عسجدی، بویا چون مشک مکی بینمش گاه جوانمردی و گاه وقار، منوچهری، ز خون تبه مشک بویا کند ز خاک سیه جان گویا کند، اسدی، گلش سربسر درّ گویا بود درخت و گیا مشک بویا بود، اسدی، تن و جامه کردی ز عطر و گلاب دوصد بار بویاتر از مشک ناب، شمسی (یوسف و زلیخا)، بویات نفس باید چون عنبر شاید اگر جسد نبود بویا، ناصرخسرو، این زشت و پلید و آن به و نیکو آن گنده و تلخ و این خوش و بویا، ناصرخسرو، می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا، قطران، بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا، مسعودسعد، به بوی نافۀ آهوست سنبل بویا به روی رنگ تذرو است لالۀ سیراب، مسعودسعد، بر آن نان که بویاتر از مشک بود نمک یافته ماهیی خشک بود، نظامی، مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار، قاآنی (دیوان چ شیراز ص 134)، ، رستنی که آنرا شاه تره میگویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
هرچیز که آن در نظر زشت و قبیح نماید. (برهان). پتیار. پتیاره. هرچیز که در نظر بد و مکروه نماید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و رجوع به پتیار و پتیاره شود
هرچیز که آن در نظر زشت و قبیح نماید. (برهان). پتیار. پتیاره. هرچیز که در نظر بد و مکروه نماید. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و رجوع به پتیار و پتیاره شود