جدول جو
جدول جو

معنی بتکه - جستجوی لغت در جدول جو

بتکه
(بِ / بَ کَ)
پاره. بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قسمتی از چیزی بریده. ج، بتک و از آن است: و انفلت منه الطائر و فی یده بتکه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بتکه
دکه، باجه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتکده
تصویر بتکده
بتخانه، جایی که بت ها را در آن نگهداری می کنند، معبد بت پرستان، خانۀ بت، بتکده، بتستان، جای زنان پادشاهان، حرم، فغستان، در تصوف عالم لاهوت و مظهر ذات احدیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوکه
تصویر بوکه
مخفّف واژۀ بود که، بوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
علاوه بر این، شاید مثلاً بلکه فردا بیاید، امید است که، باشد که، برای نفی حکم قبلی گفته می شود، برعکس مثلاً او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکه
تصویر بشکه
ظرف چوبی یا فلزی بزرگ استوانه ای شکم دار برای آب، شراب، نفت یا مایع دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکه
تصویر برکه
گودال آب، تالاب، استخر طبیعی، استخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چتکه
تصویر چتکه
چرتکه، چهارچوبۀ کوچکی که دارای چند رشته مهره های چوبی به سیم کشیده است و در حساب کردن برای عمل جمع وتفریق به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(باکْ کَ)
قلعه ای است از نواحی بربشتر از توابع اندلس و امروز در تصرف فرنگان است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
حصنی است به اندلس از نواحی بربشتر. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان کولیوند در 38 هزارگزی خرم آباد. سکنۀ آن 300 تن. محصول آن حبوبات وغلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. ساکنین آن از طایفۀ کولیوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
مالۀ برزیگری را گویند و آن تخته ای باشد که زمین شیار کرده را بدان هموار کنند. (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج). تخته ای که برزگران بر زمین شیارکرده کشند تا کلوخهای او شکسته گردد. (فرهنگ رشیدی). مالۀ برزیگران. (ناظم الاطباء) ، قرار دادن و ریختن بتن در پایه و بنلاد بنایی
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ دَ / دِ)
بت خانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرخار. بهار. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل فرخار). بیت الصنم. بیت الاصنام. معبد بت پرستان. جایگاه بتان. بمعنی بتخانه است زیرا که کده و کد بمعنی خانه است و آنرا بدون هاء نیز آورده اند چنانکه فرخی گفته:
به بتکد اندر بت را خزانه ای کردند
در آن خزانه به صندوقهای پیل گهر.
(از انجمن آرای ناصری).
بسان بتکده شد باغ و راغ کانون گشت
در آن ز نور تصاویر و اندران از نار.
حکیم غمناک.
همه شهر گویی مگر بتکده ست
ز دیبای چین بر گل آذین ببست.
فردوسی.
بسا بتا که تو برداشتی ز بتکده ها
چنان بتان که ز لاهور برگرفتی پار.
فرخی.
دراز و پهنا حوضی به صدهزار عمل
هزار بتکدۀ خرد گرد حوض اندر.
فرخی.
راست گفتی به بتکده ست درون
بتی و بت پرستی اندر بر.
فرخی.
کز او بتکده گشت هامون چو کف
به آتش همه سوخته شد چو خف.
عنصری.
وز خرب غلامان همه خراسان
چون بتکدۀ هند و چینستانست.
ناصرخسرو.
ای روی تو در چشم رهی بتکده ای
مردی نبود ستیزه با دلشده ای.
ازرقی.
وقت بهار نو صفت نوبهار کن
خانه ز گل چو بتکدۀ قندهار کن.
ادیب صابر.
بر روی دلارایت فتنه است بجان و دل
آنکس که بت آراید در بتکده های چین.
سوزنی.
وبجای بتکده ها مساجد بنا افتاد.
(کلیله و دمنه).
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن.
خاقانی.
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بتکده شد.
نظامی.
از طلبی که داشتم چون که نشستم اندکی
از کف پیر بتکده درد مغانه یافتم.
عطار.
امروز اگر هستم شوریده و سرمستم
در بتکده بنشستم دل داده به ترسائی.
عطار.
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای ارزن نماند.
سعدی.
عزلت گزین زاویۀ طاعت تواند
گر پیر بتکده است و گرشیخ خانقاه.
میرو الهی.
کس عنان گیر نشد ورنه من از بیت حرم
تا در بتکده از سایۀ ایمان رفتم.
عرفی.
چون کرم کردگار جلوه کند کعبه را
پست کند روزگار بتکدۀ آذری.
؟
- بتکدۀ فرخار، کنایه از شهر فرخار منسوب به خوبان است:
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکدۀ فرخار.
فرخی.
و رجوع به فرخار شود.
- بتکدۀ نوشاد، کنایه از شهر نوشاد که منسوب به خوبان است:
تا بوقت خزان چو دشت شود
باغهای چو بتکدۀ نوشاد.
فرخی.
و رجوع به نوشاد شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
تمرد. سرکشی. گردنکشی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لج. عناد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 193).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ماچه خر. (یادداشت مؤلف). اتان. خر ماده. (ناظم الاطباء) ، اطراف بینی. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد کلاه، منقار مرغان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام شهری به هند. (از رحلۀ ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
نام شهری در نزدیکی ساحل شرقی فرات که در زمان آمیانوس مارسلینوس مورخ، همه ساله در اوائل سپتامبر بازار بزرگی در آنجا تشکیل می شد و متاع چین و کالای هند در آنجا فراهم می آمد. (از ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنس ص 148)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریدن چیزی را و منه طلقها بتله، جدا کردن آن را از غیرو ممتاز ساختن. (منتهی الارب). جدا کردن. (آنندراج). و رجوع به بتل و تبتیل شود، قبه. گوی سر عصا و قمچی. (برهان قاطع). سر تازیانه و جز آن. (فرهنگ رشیدی). گیره یا چیز گردی که سر چماق و شلاق قرار میدهند. (از فرهنگ شعوری) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) ، دسته و قبضه، گره ساقۀ گیاه. (ناظم الاطباء) ، سنگ درازی که بدان دارو سایند و آن را به عربی مقمع خوانند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). و آن را بته نیزگویند. (فرهنگ نظام) (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). سنگ صلابه. سنگ درازی که در آن داروها را می سایند و صلابه میکنند. (ناظم الاطباء) ، هاون سنگی. (از فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) ، دبه که در آن روغن ریزند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع). دبۀ روغن و شیشۀ گلاب. دبۀ روغن ریز و آنچه گلاب در آن اندازند. (شرفنامۀمنیری) ، دستۀ هاون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابن حسام الدوله، مکنی به ابوکامل و ملقب به زعیم الدوله. رجوع به زعیم الدوله... شود. (یادداشت مؤلف) ، رشوت و پاره. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جغد. (ناظم الاطباء)
یمین. از خانان گوگ اردو از خاندان باتو یا خانان دشت قپچاق غربی (654 تا664 هجری قمری). (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول)
لغت نامه دهخدا
(بِکَ)
سینه و پوست سینۀ شتر که در خفتن ملاصق زمین شود، یا جمع برک است، یا برک سینۀ آدمی است وبرکه غیر آدمی، یا برک باطن سینه است و برکه ظاهر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ عَ)
تپۀ سیاهرنگی است در نزدیک طائف، و در آنجا غارها و سوراخهائی است که هرکدام قریب یک ساعت راه است وگمان میکردند که مقابر عاد در آنجا باشد و از این جهت بدین کوه احترام میگزاردند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
دهی است از دهستان بیضا بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنه 112 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7) ، رنگی است همرنگ برگ نی. (آنندراج) :
سرو من سبزیست شیرین راست همچون نیشکر
چون ببالائی قبائی برگ نی بندد کمر.
سیفی بدیعی (از آنندراج).
، نوعی از خربزۀ خوب. (آنندراج) :
هنگام یزک بشکّرستان
برگ نی او شود نواجان.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هتکه
تصویر هتکه
پرده دریدگی رسوایی، پاسی از شب زهپرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لتکه
تصویر لتکه
لتکا بنگرید به لتکا کرجی قایق بلم
فرهنگ لغت هوشیار
چهار چوبه ای که دارای چند رشته مهره های چوبین بسیم کشیده است و بدان اعداد را محاسبه و جمع و تفریق کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکه
تصویر برکه
استخر کوچک، حوض آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوکه
تصویر بوکه
کلمه تمنی کاشکی کاش، کلمه استثنا مگر، امید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتکده
تصویر بتکده
بتخانه بتستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
شاید، بسا که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکه
تصویر بشکه
ظرف چوبین بزرگ سر بسته برای آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکه
تصویر بسکه
چندانکه ظنقدر که یا از بسکه. چندانکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
((بَ کِ))
شاید، به علاوه، باشد که، برخلاف، برعکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکه
تصویر برکه
((بِ کِ))
آبگیر، تالاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بتکده
تصویر بتکده
((بُ کَ دِ))
بتخانه، بت پرستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشکه
تصویر بشکه
((بُ کِ))
ظرف بزرگ شکم دار به شکل استوانه برای آب یا شراب، چلیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکه
تصویر برکه
آبگیر، تالاب
فرهنگ واژه فارسی سره