جدول جو
جدول جو

معنی بتر - جستجوی لغت در جدول جو

بتر
از بیخ برکندن، ریشه کن ساختن، اجتثاث، قلع، اقلاع، اقتلاع
بریدن
در علوم ادبی در علم عروض اجتماع ثلم و حذف است در فعولن، یعنی حرف اول را بیندازند و سبب خفیف را هم ساقط کنند چنان که عو باقی بماند و نقل به فع شود و آن را ابتر می گویند
تصویری از بتر
تصویر بتر
فرهنگ فارسی عمید
بتر
بدتر، صفت تفضیلی بد برای مثال به گیتی بتر زاین نباشد بدی / جفا بردن از دست همچون خودی (سعدی۱ - ۱۹۶)
تصویری از بتر
تصویر بتر
فرهنگ فارسی عمید
بتر
(اِ)
بریدن. (ترجمان علامه جرجانی) (زوزنی) (صراح اللغه). از بیخ برکندن. (آنندراج) ، مرد درازقامت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرد قوی و سخت مفاصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جسم. (منتهی الارب). مؤنث آن بتعه است
بریدن دم. (از دزی ج 1 ص 50). بریده دم شدن. (از آنندراج). دم بریده کردن. و رجوع به بتر شود
لغت نامه دهخدا
بتر
(بَ تَ)
مخفف بدتر. (از آنندراج). نکوهیده تر، و آن را بتّر (با تشدیدتاء) نیز خوانده اند. (از ناظم الاطباء) :
یکی ترک بدنام او گرگسار
گذشته برو بر بسی روزگار
ز آهریمن بدکنش بد بتر
بچنگ اندورن بد سلاحش تبر.
دقیقی.
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی بد است و بجویی بتر.
دقیقی.
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
دگر زو بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
نهانی بتر زآشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود.
فردوسی.
دور بودن ز چنان روی غمی ست
هرچه دشوارتر و هرچه بتر.
فرخی.
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
فرخی.
عید او فرخ و فرخنده و او فرخ روز
روز عید عدوی دولت او هرچه بتر.
فرخی.
کار عدو و کار کیا نابنوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابنوایی.
منوچهری.
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر نبود مرد را نذیر.
منوچهری.
هرکس که خویشتن نتواند شناخت... وی از شمار بهایم است بلکه بتر از بهایم. (تاریخ بیهقی). پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار ازین بترست شکر کنم. (تاریخ بیهقی). حال غازی بدانجای رسانیدند که هر روزی رأی سلطان را در باب وی بتر میکردند. (تاریخ بیهقی).
بتر دشمن و نیکتر دوست کیست
سر هر درستی و هر درد چیست.
اسدی.
بنزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
اسدی.
تو از بردباران به دل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار.
اسدی.
هرچند هست بد ما را ز مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست.
ناصرخسرو.
و هر هفته فتنه ای... و قتل و غارت و سوختن بتر از آنک ببغداد... (از مجمل التواریخ و القصص).
خوگری از عاشقی بتر بود. (کلیله و دمنه).
به آشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من آشکار و پنهانم.
سوزنی.
درد عشق تو بوالعجب دردیست
که چو درمان کنم بتر گردد.
خاقانی.
با این پلنگ گوهری از سگ بتر بوم
گر زین سپس دوم چو سگ اندر قفای نان.
خاقانی.
با توبچنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که بعذر آن دردی بترم بخشی.
خاقانی.
خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کان ز تو پنهان بود این برملاست.
نظامی.
سگم وزسگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم.
نظامی.
پیر بدو گفت نه من خفته ام
زآنچه تو گفتی بترت گفته ام.
نظامی.
چون بدی پیش آید از بتر بترس. (مرزبان نامه).
بچشم عقل نگه می کنم یمین و یسار
بشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار.
کمال اسماعیل.
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی راندنیست.
مولوی.
بتر زانم که خواهی گفت آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی.
سعدی.
زخم دندان دشمنی بتر است
که نماید بچشم مردم دوست.
سعدی (گلستان).
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی (بوستان).
مردمان روزبهی می طلبند از ایام
مشکل این است که هر روز بتر می بینم.
حافظ.
- مرا بتر، وای بمن، برخلاف خنک مرا:
ترا خوشا که ترا هرکسی بجای منست
مرا بتر که مرا هیچکس بجای تو نیست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
بتر
(بُ)
در اصلاح ورق بازان، بد آوردن در بازی. ورق بد به دست بازیکن رسیدن چنان که بیم باختن باشد
لغت نامه دهخدا
بتر
(بُ)
نام کوهستانی است و گفته شده است که بتر بیش از هفت فرسنگ عرض و بیست فرسنگ طول دارد و در سرزمین بنی عمرو بن کلاب است. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
بتر
مخفف بدتر
تصویری از بتر
تصویر بتر
فرهنگ لغت هوشیار
بتر
بهتر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابتر
تصویر ابتر
ناتمام، ناقص
در علوم ادبی بتر
بی فرزند
دم بریده، ویژگی جانوری که دمش را بریده باشند، بریده دم، کلته، بکنک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ / بَتْ تَ)
مخفف بدترجا، جای بدتر. آنجا که بد است، منقار مرغان. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). مرغان را منقار بود. (اوبهی). منقار مرغ. (فرهنگ اسدی) ، اطراف بینی. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد کلاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ماچه خر. (یادداشت مؤلف). اتان. خر ماده. (ناظم الاطباء) ، اطراف بینی. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد کلاه، منقار مرغان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابن عبدالسلام، معروف به بترونی حلبی. سیدمحمد امین محبی دمشقی در ذیل نفحه، او و خاندان او را بغایت ستوده و شعر وی را توصیف کند. او در اوائل قرن یازدهم هجری وفات کرد. محمد راغب حلبی دو صفحه ازاشعار او را در اعلام النبلاء ج 6 ص 436 آورده است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بترون. رجوع به بترون شود، آنکه متصدی صدور و بازدید پروانۀ عبور و مرور از شهری به شهر دیگر باشد. (از انجمن آرای ناصری). و رجوع به مجالس النفائس ص 259 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابوالیمن بن عبدالرحمن البترونی، در حلب مفتی بود. بسال 1004 هجری قمری به دمشق رفت. و در 80 سالگی بسال 1046 هجری قمری درگذشت. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام شهری در جبل لبنان واقع در 40 هزارگزی شمال بیروت. (از معجم المطبوعات). از بنادر عهد فینیقی هاست. (از اعلام المنجد) ، کتابه. (برهان قاطع) ، کتاب. (ناظم الاطباء) ، اجازه نامه که کارگزاران دولت صادر کنند و لفظ مذکور ترکی و مرادف پتک و پته است. (فرهنگ نظام). پروانۀ خروج و دخول از شهری که پته گویند. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
معرب پترول. نفت. رجوع به پترول یا پترل شود
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ)
مرکّب از: ب + ترک، کلمه دعا که هنگام وداع گویند یعنی خداحافظ. (ناظم الاطباء)،
- بترک گفتن، خداحافظ گفتن. (ناظم الاطباء)،
- ، گوش از بن بریدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گرفتن چیزی و کشیدن آن همچو پر مرغ و موی و پشم و مانندآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، گرفتن چیزی پس کشیدن آن تا بریده شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
یونانی شدۀ پاتریارک. (از دزی ج 1 ص 50) ، با حرکت تقریب که نوعی است از حرکات اسب. رجوع به تقریب شود:
همی راندم فرس را من بتقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
تمرد. سرکشی. گردنکشی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لج. عناد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 193).
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یَ)
گروهی از زیدیان منسوب به مغیره ابتربن سعد. (آنندراج). و ابتریه که نوشته شده ظاهراً غیرمشهور یا غلط باشد. (یادداشت مؤلف). اینان اصحاب بتیرالثومی هستند و با سلیمانیه هم عقیده اند. جز آنکه آنان تا عثمان بیشتر نپذیرند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به خاندان نوبختی عباس اقبال ص 249 و 251 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / بَتْ تَ)
بدتری. بتّری:
وگر بگذرد آن هم از بتریست
بر آن زندگانی بباید گریست.
فردوسی.
مباشید گستاخ با این جهان
که از بتری دارد اندر نهان.
فردوسی.
تا همی گفتم باشد که نکو گردد کار
کار من بر بتری بود و دل من بگمان.
فرخی، آزار یافتن از بدهضمی طعام و تهوع داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بطر. بطری. شیشۀ شراب و امثال آن. (یادداشت مؤلف) ، آنچه برکشیده شود از موی و پر مرغ و پشم و مانند آن. ج، بتک (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تاریکی شب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابومحمد مسلمه بن محمد بتری اندلسی از روات بود. (از معجم البلدان) ، آزار یافتن از بدهضمی طعام و تهوع داشتن. (ناظم الاطباء). روات در تاریخ علم حدیث اسلام اهمیت بسیاری دارند، زیرا بدون وجود آنان، روایت های نبوی و اهل بیت (ع) نمی توانستند به نسل های بعدی منتقل شوند. این افراد به طور مستقیم یا از طریق واسطه ها، به جمع آوری و انتشار روایت های پیامبر اسلام و امامان دوازده گانه پرداخته اند. نقش این روات در حفظ و گسترش اسلام و تعلیمات پیامبر (ص) انکارناپذیر است.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نورالدین بتروجی. از شاگردان ابن طفیل در حوالی 582 هجری قمری میزیست و کتاب ’الهیئه’ از آثار اوست که به لاتینی نیز ترجمه شده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ دَ)
نام شهری است به هند. رتن هندی بترندی از آنجاست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قلعه ای در حوالی مرسیۀ اندلس. (از معجم البلدان). ناظم الاطباء آن را قلعه ای از مضافات مرمیه دانسته است
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتراء
تصویر بتراء
رسا، دمبریده، بی پشت بی فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتر
تصویر ابتر
بریده دم، دم بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتری
تصویر بتری
بد تری، بدتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتر
تصویر ابتر
((اَ تَ))
دم بریده، ناقص، ناتمام، بی فرزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتر
تصویر ابتر
آسیب دیده، بی فرزند، دم بریده
فرهنگ واژه فارسی سره
بلاعقب، بلاعقبه، بی اولاد، مقطوع النسل، ناتمام، ناقص، دم بریده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بترس، وحشت کن، حذرکن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که راه رفتن را به اشکال و نادرست انجام دهد
فرهنگ گویش مازندرانی
به معنی مجازی بمیر یا جان بکن
فرهنگ گویش مازندرانی