جدول جو
جدول جو

معنی ببالسن - جستجوی لغت در جدول جو

ببالسن
بالیدن، افتخار نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالین
تصویر بالین
(دخترانه)
کمکی دیوار و ستون، چوبی که پشت در نهند، کلون (نگارش کردی: بان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ابالسه
تصویر ابالسه
ابلیس ها، عزازیل ها، شیاطین، جمع واژۀ ابلیس
فرهنگ فارسی عمید
(بُ سَ)
بندر بابلسر که نام قدیم آن مشهدسر بوده در 18 هزارگزی شمال بابل کنار دریای مازندران و مصب رود خانه بابل واقع گردیده، مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است:
طول 52 درجه و 39 دقیقه و 30 ثانیه، عرض 36 درجه و 43 دقیقه، اختلاف ساعت با طهران 4 دقیقه و 54 ثانیه است، طهران 12 بابلسر 12 و 4دقیقه و 54 ثانیه. مشهدسر بواسطۀ موقعیت بندری خوددر عصر قاجاریه و ماقبل آن مرکز تجارت مازندران مخصوصاً بابل بوده و اهمیت داشته است. بعداً که تجارت بین ایران و شوروی تقلیل یافته بعلاوه بندرشاه، نوشهر وبندر انزلی آباد گردید، این بندر موقعیت خود را از دست داده ولی در دورۀ تحول ایران بیشتر از نقاط دیگر شمال مورد توجه رضاشاه واقع شده و شهر کوچک زیبای بابلسر احداث گردید که اکنون بهترین و زیباترین گردشگاه و آسایشگاه کشور بشمار میرود. ایام عید و تابستان از نقاط مختلف کشور و خارجه جهت استحمام و هواخوری باین بندر آمده در مهمان خانه باشکوه آن، که یکی ازمهمانخانه های مهم دنیا بشمار میرود و ویلاهای متعدد آن استراحت می نمایند. 17 باب ویلا، 200 باب ساختمان روستائی، 200 باب مغازۀ دولتی باضافۀ عمارات شیلات گمرک، بندر، شهربانی، شهرداری، بخشداری و شعب ادارات دیگر در این شهر وجود دارد. روشنائی شهر بوسیلۀ چهار موتور مولد برق تأمین میگردد. فرودگاه طیارۀ بابلسر در اراضی احمدکلا واقع است. جمعیت بابلسر در حدودشش هزار تن، تابستان دو الی سه برابر میشود. از آثارباستانی بابلسر بنای مزار امامزاده ابراهیم واقع دریک هزارگزی جنوب خاوری شهر است. تاریخ بنا معلوم نیست ولی تاریخ دربهای چوبی آن مورخ به 841، 858 و 906 هجری قمری است. 3 آبادی فریدون کنار، کاله عرب خیل، باقرتنگه دهستان حومه بابلسر را تشکیل میدهند. جمعیت دهستان باضافۀ شهر در حدود 11هزار تن است. بخش بابلسر طبق تقسیمات وزارت کشور از چهار دهستان بنام حومه، بانصر، رودبست و پازوار تشکیل شده است. جمع آبادیهای بخش 43 و جمعیت آن در حدود 35 هزار تن است. شرح هر یک از دهستانها در جای خود داده شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ سَ)
جمع واژۀ ابلیس
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ سَ)
جمع واژۀ بطلمیوس. بطلمیوسها. بطالمه (قفطی). یا لاکیدها، این سلسله پس از اسکندر توسط بطلمیوس اول در مصر تأسیس شد و از 309 تا 30قبل از میلاد سلطنت کردند. رجوع به بطلمیوس و بطالمه شود. بطالسه یا لاگیدها پس از مرگ اسکندر که منازعه بر سر جانشینی او مابین سردارانش درگرفت پدید آمدند. سرداران وی ایالت او را مابین خود تقسیم کردندو هر سرداری که دارای ایالتی شد خود را صاحب آن دانست و دولت اسکندر بمرور رو بنیستی رفت و جانشینان اورسماً از 306قبل از میلاد به بعد خود را پادشاه میخواندند و پس از محو آن تیگون در 301قبل از میلاد و تقسیم مستملکات او مابین سرداران دیگر اسمی از دولت اسکندر نیست و برخرابه های او چهار دولت جدید بوجود می آید که یکی از آنها به بطالسه یا بطلمیوسها در مصر و لیبیا حکومت کردند. این سلسله نام خود را از بنیان گذار این سلسله بطلمیوس یا بطلمیوس لاغوس یا لاگوس که اصلاً مقدونی بوده گرفته و از 306قبل از میلاد بمدت 276 سال چهارده تن از این خاندان بر مصر حکومت کردند و سلسلۀ آنها به بطالسه مشهور شد بترتیب زیر:
بطلمیوس اول، سوتر یا لاغوس یا لاگوس، 306-283 قبل از میلاد
بطلمیوس دوم، فیلاذلفوس ’قفطی’ یا فیلادلف 285-246 قبل از میلاد
بطلمیوس سوم، اورگت ’نیکوکار’ پسر فیلادلف، 247-221 قبل از میلاد
بطلمیوس چهارم، فیلوپاتر 221-204 قبل از میلاد
بطلمیوس پنجم، اپی فان پسر بطلمیوس چهارم، 203-181 قبل از میلاد
بطلمیوس ششم، فیلومتر، 181-146 قبل از میلاد
بطلمیوس هفتم، اوپاتر ’اورگت دوم’ 146-117 قبل از میلاد
بطلمیوس هشتم، سوتر دوم لاتیرا 117-81 قبل از میلاد
بطلمیوس نهم، اسکندر سوم.
بطلمیوس دهم، اسکندر دوم، سوتر دوم 89 قبل از میلاد
بطلمیوس یازدهم، اسکندر اول 107-88 قبل از میلاد
بطلمیوس دوازدهم برنیس سوم، 80 قبل از میلاد
بطلمیوس سیزدهم، الت 80-51 قبل از میلاد
طرز حکومت بطالسه یا لاکیدها در مصر: در این باره دو عقیدۀ مختلف وجود دارد یکی آنکه تا بتوانند ثروت این کشور را بیرون بکشند و با این اندوخته بحریه و قشون نیرومند ترتیب دهند و در سیاست بین المللی دریای مغرب (مدیترانه) اهمیت یابند و مصراز نظر آنها جزء منبع عایدات آنها نبود و هدف بطلمیوسهای مصر در خارج از مصر وسیلۀ جهانگیری در خارج مصر بود. نظر دیگر این است که از مصر دولتی قوی و با ثروت تشکیل دهند تا بتوانند در مقابل حملات خارجی مقاومت کنند و لذا نیرومندی و ثروت مصر مقصود بوده است. و حکومت بطالسه در مصر طوری تشکیلات خود را ترتیب داده بود که هرچه بیشتر بتواند ثروت این کشور را بدست آورد و علت عمده شورش مصریها علیه ایرانیان تحریکات و دست پنهانی یونانیها بود. حکومت بطالسه در مصر استبداد صرف بود بطلمیوس یا فرعون مقدونی بر جان و مال و روح مصریها حکومت میکرد و معتقد است مصریها هم که فراعنۀ خود را خدا میدانستند کار بطالسه را برای خدایی بر مصریها آسان ساخته بودند. ترتیب ادارات بطالسه ترکیبی بود از وضع ادارات مصر قدیم و با شرایط تسلط بطالسۀ مقدونی بر مصر تا بتواند هدف آنها را که بیرون کشیدن ثروت مملکت باشد تأمین نماید وگرنه بطالسه چیز تازه ای در زندگی مصریها داخل نکردند و وضع آنها را بهمان حال سابق باقی گذاشتند. شهر اسکندریه در زمان بطالسه مرکز علوم و فنون شد و بطلمیوس اول درشهر مزبور یک کتابخانه و یک موزه تأسیس کرد که بعدها اهل تحقیق بدانجا روی آوردند و از آن استفاده کردند. (نقل بمعنی و اختصار از ایران باستان). و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 215 و قاموس الاعلام ترکی ج 1 و ایران در زمان ساسانیان ص 294 و حکمت اشراق ص 306 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی، و قفطی شود
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
ج بطال در حالت رفع. رجوع به بطال و قفطی ص 183 شود، در اصطلاح قراء، اماله را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اماله شود
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
جمع واژۀ بطال در حالت نصب و جر. رجوع به بطال و قفطی ص 183 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
مقبرۀ وی به تبریز از مقابر و مزارات متبرکه باشد. (نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ سوم ص 78)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی جزء دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل در 5هزارگزی شمال اردبیل، 3هزارگزی شوسۀ اردبیل - آستارا. جلگه، معتدل، دارای 87 تن سکنه. آب آن از رود خانه بالخلو و چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(ذُسْ سِ)
لقب پسر صوان بن عبدشمس، و لقب پسروثن بجلی از آنروی که او را دندان زائد بود، و در حاشیۀ المرصع آمده است: نام پدر ذیهمیر بن ذی السن بن وثن بن اصغر بن عمرو بن جلیحه بن لوی بن بکر بن ثعلبه است
لغت نامه دهخدا
(بُلْ حَ سَ)
کنیت حضرت علی (ع). (غیاث) (آنندراج). حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. (ناظم الاطباء) :
یکی مشکلی برد پیش علی
که تا مشکلش را کند منجلی
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بوالحسن.
سعدی.
و رجوع به علی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)،
- بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)،
- بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ،
- بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده:
فریدون بود طفلی گاوپرورد
تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد،
نظامی،
- بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است:
بالغکلامان مدرسه سخن
طفلان مکتب زبان دانیش،
- بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) :
ای چارده ساله قرهالعین
بالغنظر علوم کونین،
نظامی،
نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز
دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست،
صائب،
با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد
میزان چو تمیز آمده بالغنظران را،
واله هروی (از آنندراج)،
و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)،
- یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)،
، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مکلّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مدرک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) :
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست،
خاقانی،
طفل می خواندمت زهی بالغ
مست می گفتمت زهی هشیار،
خاقانی،
هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته:
چنان شد حکایت در آن مرز وبوم
که بالغترین کس منم زاهل روم،
نظامی،
بالغانی که بلغۀ کارند
سر به جذر اصم فرونارند،
نظامی،
خرکه با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد،
نظامی،
- نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر:
شنیدم که نابالغی روزه داشت
بصد محنت آورد روزی به چاشت،
سعدی (بوستان)،
-، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد:
چو با او ساختی نابالغی جنگ
ببالغتر کسی برداشتی سنگ،
نظامی،
همه گفتند کاین خیال بد است
قول نابالغان بیخرد است،
نظامی،
یکی تشنه میگفت و جان می سپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب،
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ شُ دَ)
تبریک کردن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بابلون
تصویر بابلون
خرخیار
فرهنگ لغت هوشیار
خداوند (امر یا صفت) نیکو (کینه اشخاص قرار گیرد گاه بصورت عام و شخص نامعین استعمال شود) : (گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن) (مثنوی)، اسم خاص) کینه علی بن ابی طالب
فرهنگ لغت هوشیار
دهلیز خانه. بالنده، در حال بالیدن در حال نمو کردن، نمو کننده، بالنده، فزاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالکن
تصویر بالکن
مهتابی، ایوانچه، ایوان کوچک جلو عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی، بادکنک، هوا گرد کره ای لزرگ که پوشش آن از پارچه ای غیر قابل نفوذ تشکیل شده و داخل آنرا از گازهای سبک (سبکتر از هوا) پر کنند و در نتیجه باسمان صعود کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالین
تصویر بالین
بالشی را گویند که زیر سر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
ولو شدن، ریختن، باز کردن پشم یا پنبه، با دست و پا کنار
فرهنگ گویش مازندرانی
تاکردن آستین دست یا لنگه ی شلوار، مالاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
گریه کردن، اشک بسیار ریختن، باریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از شاخه های نازک و خشک جهت افروختن آتش استفاده نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
تابیدن، درخشیدن، تاب آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
باختن از دست دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
چاپیدن، سرکیسه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از شهرهای مازندران که پیشتر مشهد سر نام داشت
فرهنگ گویش مازندرانی
باختن در قمار یا بازهای دیگر، از دست دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
بالیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر و بالا نمودن و پراکنده ساختنواژه
فرهنگ گویش مازندرانی
ببلاس، بپلاس
فرهنگ گویش مازندرانی
پلاسیدن پژمرده گشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نالیدن، در سانسکریت نارد naard آمده است
فرهنگ گویش مازندرانی
مالیدن
فرهنگ گویش مازندرانی