جدول جو
جدول جو

معنی بایونیستی - جستجوی لغت در جدول جو

بایونیستی
فانی. فناپذیر. نیستی پذیرنده. (آنندراج). (اما جای دیگر دیده نشد.) ، قسمی از جامۀ بلند سپاهیان که از پوست پلنگ سازند. (ناظم الاطباء)، جیبۀ جامه از همان درنده (ببر) که رستم هنگام جنگ پوشیدی. (فرهنگ رشیدی). نام خفتان چرمین که رستم هنگام جنگ پوشیدی و در او تیغ کارگر نبودی. (شرفنامۀ منیری). گویند رستم یکی از آنها (ببرها) را کشته و برای خود جامۀ جنگ دوخته بود و آن را ببر بیان گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). و بعضی گویند که آن از پوست اکوان دیو بوده. (برهان قاطع). زره مخصوص رستم بوده. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161). اعتقاد بعضی آن است که آن را بجهت رستم از بهشت آورده بودند. و بعضی گویند که ببر جانوری است دشمن شیر و شیر شرزه همان است. او را رستم اندر کوههای شام کشت و پوست آن را جیبۀ جامه ساخت، خاصیتش آن است که در آتش نسوزد ودر آب غرق نشود و هیچ حربه برآن کار نکند، و گویند وقتی در زمان نوشیروان آن جانور بهم رسیده بود، هزارسوار را به کشتن او فرستادند، آن جانور در میان آن جماعت افتاده همه را مجروح ساخت و کشت و خورد. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). و گفته اند که پوششی بود که پادشاهان قدیم آن را بفال نیک داشتندی و در روزهای جشن پوشیدندی و گفتندی که این را جبرئیل از بهشت آورده است و بعضی گویند جامۀ رزم رستم زال بوده که از پوست پلنگ دوخته بودند و شکل صددرصدی در آن مرقوم شده بوده است. (برهان قاطع). پوشیدنی است از سلب، جنگیان کیان داشتندی و گفتندی جبرئیل آورده از بهشت. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پوست اکوان دیو بود که رستم داشتی. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پوششی از کتان که پادشاهان آن را به فال داشتندی و در روز جنگ پوشیدندی و گویند جبرئیل از بهشت آورده است. (صحاح الفرس). فردوسی آن را چنین وصف کرده است:
یکی جامه دارد (رستم) ز چرم پلنگ
بپوشد بزیر اندر آید به جنگ
همی نام ببر بیان خواندش
ز خفتان و جوشن فزون داندش
نه سوزد در آتش نه در آب تر
شود، چون بپوشد برآیدش بر.
فردوسی.
یکی جامه خواهم ز ببر بیان
کز آب و ز آتش نیابد زیان
نه تیر و نه نیزه گذار آیدش
نه از هیچ زخمی فکار آیدش.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل دمان.
فردوسی.
یکی درع پوشم ز ببر بیان
کز آب و ز آتش نیابد زیان.
فردوسی.
چو ببر بیان را به بر افکنم
بسا سرکشان را که سر افکنم.
فردوسی.
بیامد زواره گشاده میان
ازو گبر بگشاد و ببر بیان.
فردوسی.
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی.
فرخی.
، دیبای منقش را گویند و آن را در روم بافند و هر زمان به رنگی دیگر نماید. (شرفنامۀ منیری). دیبای منقش رومی که هر ساعت به رنگی نماید. (آنندراج) :
جز یک سخن از طوطی نطقم نتراود
ابلق ز دورنگی نزند ببر بیانم.
محسن تأثیر.
هزبرم ولی ز آملم اینک اینک
به تن حلۀ داغ ببر بیانم.
طالب آملی.
پیر زال فلک ببر بیان پوش هوا
شوهر دختر رز رستم دستان ابرست.
زکی ندیم (آنندراج).
، چست و چالاک. (فرهنگ شعوری ورق 182 از شمس فخری). چالاک. تیز. تند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا