جدول جو
جدول جو

معنی باگیرمی - جستجوی لغت در جدول جو

باگیرمی
نام خطه ای در سودان شرقی که از ساحل جنوب شرقی دریاچۀ چاد آغاز میشود و تا داخلۀ افریقا پیش میرود و به غنا و کنگو منتهی میشود، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازگیری
تصویر بازگیری
گرفتن چیزی از مال کسی، ضبط کردن مال کسی، مصادره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگیری
تصویر بارگیری
گرفتن بار برای حمل و نقل، عمل بار بستن و بار گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
مصادره، نگاهداری موقتی اموال اشخاص به توسط دولت در موقع احتیاج و برای مصلحت عمومی، (لغات مصوبۀ فرهنگستان) (فرهنگ رازی)، بعقب نگاه کردن، پس نگریستن، بدنبال نگاه کردن: چون لختی براندم آوازی بگوش می آمد، بازنگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی وخواهشکی میکرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200)، من رفتم و مردک به خرمار بودن مشغول، چون حرکت من شنید بازنگریست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ رِ)
سلیمان بن محمد بن عمر بجیرمی فقیه مصری، در سال 1131 هجری قمری در بجیرم از قرای غربی مصر بدنیا آمد و در خردی به قاهره رفت و درالازهر درس خواند و تدریس کرد. کتاب او: التجرید لنفع البعید در 4 جلد است که شرحی است بر منهج در فقه شافعی. در مصطبه نزدیک بجیرم بسال 1221 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 391). کتاب دیگر او تحفهالحبیب علی شرح الحطیب است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گرفتن بز. بز گرفتن. رجوع به بز گرفتن شود.
لغت نامه دهخدا
گرفتن بار خواه برای حمل بر روی ستور و یا حمل در کشتی، (ناظم الاطباء)، عمل پر کردن جوالها و غیره از محمولی برای بردن بر ستور و غیره، بار بستن و مهیا نمودن: قافلۀ اصفهان هنوز بارگیری خود را نکرده، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(بازگیری)
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت حیدریه به نیازآباد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و حدود پنجاه تن سکنه، محصول آن غلات و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. آب آن از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، بیان کردن. (ناظم الاطباء). توضیح کردن. تبیین. شرح دادن: این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). بنده (بونصر مشکان) آنچه رفته است بتمامی بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). چهارم علم موسیقی و بازنمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامۀ علائی).
هرچه دشنام دهم بر تو همه راست بود
شرح آن بازنمایم به نقیر و قطمیر.
سوزنی.
اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). ملک، چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن و آنچه فراز می آید بازنمای. (کلیله و دمنه). و اندرو بازنماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست. (چهارمقاله). و مذمت تعجیل درسیاست و محمدت تأخیر و تأنی و تثبت بازنمایم. (سندبادنامه ص 146). تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص 171). مولانا از سبب تشریف حضور سؤال کردند خواجه قصۀ طلب را بازنمودند. (انیس الطالبین ص 189)، آشکار کردن. عرضه نمودن. (ناظم الاطباء). آشکار گفتن. اظهار کردن: بومسلم اندر شد و زمین بوسه داد و خواست که عذر خویش بازنماید اندر دیر آمدن. (تاریخ سیستان). اشعث بن بشر را نزدیک حجاج فرستاد تا آنچه رفت از حدیث سیستان و خراسان بازنماید. (تاریخ سیستان). این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه سلطان رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عمال و صاحبان برید را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بازنمود که مردمان جیلان از وی و لشکرش بسیار رنج دیدند بسیار لافها زدند و گفتند هر گاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملکزاده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 562). گفت اول حاجت آن است که احوال آن زنگی بازنمایی تا چه کس است. (مجمل التواریخ و القصص) احمد بن محمد فیروزان آن را بحضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند، بعد از آنک محمد بن موسی برو رفعکرده بود (تاریخ قم ص 125)، اطلاع دادن.گزارش دادن. خبردادن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید. (تاریخ بیهقی). هر چه کردی و هر چه نمودی بازمینمودی (سعید صراف) . (تاریخ بیهقی). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای. (کلیله و دمنه). پیغام شاهزاده بگزارد و التماس که کرده بود بازنمود. (سندبادنامه ص 273). هر چه درخانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی جمله اعلام دادی و وقایع و حوادث بازنمودی. (سندبادنامه ص 86). بازنمودند که این موضع را که او فرمود آب هر... نمی توانند برد. (تاریخ طبرستان). به کسری ابرویز بازنمودند و بعرض او رسانیدند که صاحب اهواز زیاده بر هفت هزاردرهم کفایت کرده است. (تاریخ قم ص 148).
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید بازنمود.
نظامی.
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفتۀ جبرئیل بازنمود.
نظامی.
، نشان دادن. ارائه کردن: (خون یحیی) همچنان میجوشید تا کشندۀ یحیی را بازنمودند، او را بکشت، ساکن گشت. (مجمل التواریخ و القصص).
به پیش آینۀ دل هر آنچه میدارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
حافظ.
، وانمود کردن: و ناصحان وی باز نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی)، باز نمودن بنا، پراکندن اجزاء آن. جرجمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مولد و مسقط رأس سرافیون (سرابیون) ، طبیب معروف. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 431 س 7). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 109 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازگیری
تصویر بازگیری
مصادره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگیری
تصویر واگیری
سرایت (مرض)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگیری
تصویر برگیری
اشتقاق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
مع ليونةٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
Softly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
doucement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پیدا کنیم
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
轻柔地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
نرمی سے
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
мягко
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
sanft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
м'яко
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
delikatnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
polepole
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
মৃদুভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
suavemente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
nazikçe
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
부드럽게
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
やさしく
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
בעדינות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
dengan lembut
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
อย่างนุ่มนวล
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
zacht
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
suavemente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
dolcemente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از با نرمی
تصویر با نرمی
मुलायम तरीके से
دیکشنری فارسی به هندی