جدول جو
جدول جو

معنی باژخواه - جستجوی لغت در جدول جو

باژخواه
آنکه مطالبۀ باج و خراج کند، باج گیر، باج ستان
تصویری از باژخواه
تصویر باژخواه
فرهنگ فارسی عمید
باژخواه(رَ دَ / دِ)
باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان. (شرفنامۀ منیری). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). گذربان. (شرفنامۀ منیری) :
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه.
فردوسی.
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه.
فردوسی.
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه.
فردوسی.
براهت من همیشه دیده بانم
تو گویی باژخواه کاروانم.
(ویس و رامین).
نشان بر فزونی گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژخواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژ خواه همه مسالک بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نانخواه
تصویر نانخواه
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخواه
تصویر بارخواه
آنکه اجازۀ شرفیابی به حضور پادشاه را بخواهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخوار
تصویر بارخوار
خواربار، مواد اولیه برای تهیۀ خوراک انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
دادخواهنده، طالب عدل و داد، در علم حقوق کسی که به او ظلم شده باشد و دادخواهی کند، کسی که دادخواست به دادگاه بدهد و خواهان دادرسی باشد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
واژگونه. عکس. قلب. (برهان قاطع). سرنگون. منکوس. ناراست. (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. باشگونه. واژونه:
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
رودکی.
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
رودکی.
کمندم بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست.
فردوسی.
باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار.
فرخی.
گر دلش زایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من.
فرخی.
گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
اگر نه همه کار تو باژگونه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ای فلک سخت نابسامانی
کژرو و باژگونه دورانی.
مسعودسعد.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست.
مسعودسعد.
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
یاور گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبان باژگونه نوحه سرایم.
سوزنی.
اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد
شعار فخر تو از عار باژگونه شود.
خاقانی.
این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان.
خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
و گر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد بکین آوری.
نظامی.
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاص آنگه که باژگونه بود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 47).
عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامۀ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. (تذکرهالاولیاء عطار).
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را باژگونه گر کنم
کوه را از بیخ و از بن بر کنم.
مولوی.
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمانرا باژگونه تیرهاست.
مولوی.
باژگونه زین سخن کاهل شوی
منعکس ادراک و خاطر ای غوی.
مولوی.
یادم آمد که این چنین باید
کار هندو چو باژگونه بود.
امیرخسرو دهلوی.
لغت نامه دهخدا
(خا جَ)
نام سرداری است از سرداران میرزا ابوالقاسم بابر. وی به دستور بابر مأمور فتح هرات گردیده است. (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 4 ص 30)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بلاخواهنده. طالب محنت. محنت جوی. فتنه خواه:
به صوفیان بلاخواه عافیت دشمن
به حق عافیت غم به جان غم برتاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
لغتی در بارخدا یا معرب آن: فسمعته یقول: اندک اندک یا بارخداه ارفق بی یا مولای ! قال ثم خرجت نفسه... (صفه الصفوه). رجوع به بارخدا و بارخدای شود، داربست. پاردو. پارود، پاردو. بادرنگبو. بادرنگبویه باشد. (دمزن). رجوع به بارانه و بادرنگبویه شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خواربار باشد:
ز کنعان کشیدیم لختی جهاز
کز این بارخوار است ما را نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
عمل بارخواه. بار خواستن. رجوع به بارخواه و بار خواستن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ / رِ)
بادخور. مرضی است که از آن موی اسب بریزد. رجوع به بادخور شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). ورس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر.
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
بادخایه را گویند. (آنندراج). بادخایه است یعنی فتق. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 159). رجوع به باد خصیه، بادخایه، بادخایگی، غری، بادخور، فتق و دبه خایگی شود.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
آنکه باج را از بازرگانان گیرد و بسر کار رساند:
اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند براه.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
جد اعلی:
نه بابا و نه باخواجه نه پور است
دراز و خشک و لاغر چون پنور است.
مبرایل ؟ (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
باج خانه. گمرک. باژگاه. راهدارخانه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نیکخواه. خواهندۀ نیکی و بهی. آنکه نیکی کسان خواهد
لغت نامه دهخدا
(شِ /شَ بَ دَ / دِ)
مؤاخذه کننده
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آنکه رخصت دخول خواهد. طالب اجازۀ دخول. بارجوی. آنکه از شاهی یا امیری بار طلبد. خواهندۀ بار. طلب کننده اجازه برای شرفیابی بحضور امیر یا شاهی:
چو آمد بنزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه از آن بارخواه.
فردوسی.
بآرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه.
فردوسی.
نیارست کس رفت نزدیک شاه
مگر زادفرخ بدی بارخواه.
فردوسی.
بر بساط بارگاه و ساحت درگاه او
گاه قیصر بارخواه و گاه خاقان دادخواه.
محمد بن نصیر
لغت نامه دهخدا
تصویری از وامخواه
تصویر وامخواه
آنکه از کسی وام درخواست کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامخواه
تصویر نامخواه
شهرت طلب، نامجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نانخواه
تصویر نانخواه
گدا، در یوزه گر، نانجوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فامخواه
تصویر فامخواه
آنکه از کسی وام گرفتن خواند داین، طلبکار بستانکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار خواه
تصویر بار خواه
آنکه اجازه ورود طلبد آنکه اذن دخول خواهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باج خواه
تصویر باج خواه
آنکه از بازرگانان باج گیرد باج ستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد خواه
تصویر بد خواه
آنکه بد دیگران را خواهد بد اندیش، کینه ور منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژگونه
تصویر باژگونه
سرنگون وارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا خواه
تصویر وا خواه
کسی که وا خواست میکند: معترض: مقابل وا خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فامخواه
تصویر فامخواه
((مْ خا))
وام خواه، بستانکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
کسی که به او ظلم شده و تقاضای رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
شاکی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داوخواه
تصویر داوخواه
داوطلب
فرهنگ واژه فارسی سره