از توابع بلوچستان و در کنار کوچه است، کوچه و باهو متصل به دشت قریب به دریا است ... اهالی کوچه از فاضل آب رو خانه قصر قند و اهالی باهو از فاضل آب رود خانه سرباز برکه های خود را مملو می نمایند، اهالی دشت و کوچه و باهو عموماً در کوار که از چوب خرما می بندند سکنا دارند، (از مرآت البلدان ج 1 ص 278)
از توابع بلوچستان و در کنار کوچه است، کوچه و باهو متصل به دشت قریب به دریا است ... اهالی کوچه از فاضل آب رو خانه قصر قند و اهالی باهو از فاضل آب رود خانه سرباز برکه های خود را مملو می نمایند، اهالی دشت و کوچه و باهو عموماً در کوار که از چوب خرما می بندند سکنا دارند، (از مرآت البلدان ج 1 ص 278)
از آرنج تا شانه، (ناظم الاطباء)، بازو، (فرهنگ جهانگیری)، در هندی بمعنی بازوست و لقب پادشاهان هند مها باهو بوده است بمعنی بزرگ بازو یا درازدست، (از الجماهر بیرونی ص 25)، از آرنج تا سر دوش، (التفهیم بیرونی) (برهان قاطع)، در تداول عامۀ گناباد خراسان نیز باهو را بجای بازو بکار برند: و ایشان پروین را چنان نهادند چون سری با دو دست یکی از آن که گفتیم و سرانگشتان حنا دربسته ستارگان از پیش او میان کف الخضیب و میان پروین ساعد و آرنج و باهو و دوش، (التفهیم بیرونی)، پذیرفته آمدن، قبول افتادن، باور افتادن: ای برادر گر ببینی مر مرا باورت ناید که من آن ناصرم، ناصرخسرو، کردند وعده دیگری زین به نیاید باورش از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش، ناصرخسرو، گویمش حال من از عشقت بپرس کز منت باور نخواهد آمدن، انوری، باورش نامد بپرسید از دگر آن دگر هم گفت آری ای قمر، مولوی، باور نیایدم به وفا وعده گر دهد دانا نیازموده به دهر آزموده را، کاتبی
از آرنج تا شانه، (ناظم الاطباء)، بازو، (فرهنگ جهانگیری)، در هندی بمعنی بازوست و لقب پادشاهان هند مها باهو بوده است بمعنی بزرگ بازو یا درازدست، (از الجماهر بیرونی ص 25)، از آرنج تا سر دوش، (التفهیم بیرونی) (برهان قاطع)، در تداول عامۀ گناباد خراسان نیز باهو را بجای بازو بکار برند: و ایشان پروین را چنان نهادند چون سری با دو دست یکی از آن که گفتیم و سرانگشتان حنا دربسته ستارگان از پیش او میان کف الخضیب و میان پروین ساعد و آرنج و باهو و دوش، (التفهیم بیرونی)، پذیرفته آمدن، قبول افتادن، باور افتادن: ای برادر گر ببینی مر مرا باورت ناید که من آن ناصرم، ناصرخسرو، کردند وعده دیگری زین به نیاید باورش از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش، ناصرخسرو، گویمش حال من از عشقت بپرس کز منت باور نخواهد آمدن، انوری، باورش نامد بپرسید از دگر آن دگر هم گفت آری ای قمر، مولوی، باور نیایدم به وفا وعده گر دهد دانا نیازموده به دهر آزموده را، کاتبی
کسی که هوش دارد، هوشمند، زیرک، کیّس، هوشیار: بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار باهوش و پشمینه پوش، فردوسی، شکیبا و باهوش و رای و خرد هزبر ژیان را به دام آورد، فردوسی، بدان مرد باهوش و با رای و شرم بگفتند با لابه بسیار گرم، فردوسی،
کسی که هوش دارد، هوشمند، زیرک، کَیِّس، هوشیار: بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار باهوش و پشمینه پوش، فردوسی، شکیبا و باهوش و رای و خرد هزبر ژیان را به دام آورد، فردوسی، بدان مرد باهوش و با رای و شرم بگفتند با لابه بسیار گرم، فردوسی،