جدول جو
جدول جو

معنی بانیاسی - جستجوی لغت در جدول جو

بانیاسی
منسوب است به بانیاس، شهری از شهرهای شام، (از انساب سمعانی)، کیستار، (ناظم الاطباء)، در بیت ذیل از ابوشعیب به معنی ببک و ببه و نی نی و مردم و مردمک چشم است و یا صورتی است از ببک:
دلمان چو آب بادی تنمان بهار با دی
از بیم چشم حاسد، کش کنده باد باهک،
ابوشعیب،
و نیز رجوع به ابوشعیب شود
لغت نامه دهخدا
بانیاسی
ابوعبداﷲ مالک بن احمد بن علی بن ابراهیم فراء، او راست جزئی در حدیث، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باریابی
تصویر باریابی
باریافتن، شرفیابی به حضور پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
باتدبیر. چاره جوی. پیش بین و کاربر.
لغت نامه دهخدا
نام مردی ببغداد معاصر مقتدرخلیفۀ عباسی یعنی از مردم اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری قمری وی در نسخه سازی و جعل کتابها و نمودن که آن کتب مجعول نسخی قدیم است مهارتی بسزا داشته است. ابن مسکویه در تجارب الامم در بارۀ وی آرد: ابوالقاسم بن زنجی مرا حکایت کرد که مردی بود در مدینهالسلام (بغداد) مشهور به دانیالی. وی مرا از اسرار خویش باخبر داشتی و از جمله آنکه کتابها و دفترها ساختی بخطی کهن و قدیم نما و آن کتابها را به دانیال نبی نسبت دادی. در این کتابها نام گروهی از صاحب دولتان رابا حروف مقطع نوشتی و هرگاه این حروف مقطع را جمع کردندی نام آن صاحب دولتان برآمدی و بدین از آنان کسب جاه و مقام کردی چنانکه اموالی از قاضی ابن عمرو و فرزندش حسین و وجوه دولت وی را رسیده بود و نیز از خاصان مفلح گشته زیرا بوی گفته بود که در کتابها دیده است که او از فرزندان جعفر بن ابی طالب است و ازینروی از بخشش های بسیار او بهره ور میگشت. روزی از او خواستم که فصلی را در کتب خود مطابق شرحی که میدهم بنویسد. او پذیرفت و من شمایل و فضایل حسین قاسم را برای او توصیف کردم از اوصاف او فقط بذکر قامتش و آثار آبله در صورتش و علامتی که بر لب زبرین داشت و کم پشت بودن مویش اکتفا کردم و گفتم بنویسد که اگر این شخص وزارت دوازدهمین خلیفۀ عباسی را بعهده بگیرد، تمام کارهای خلیفه استقامت گیرد و بر دشمنانش فائق آید و بدست او بلاد فتح گردد و دنیا بروزگار او آبادان شود این نسخه را به دانیالی دادم و مرا مطمئن ساخت که دفتری بسازد و در آن دفتر سخنها پردازد و این فصل را در تضاعیف آن آرد. من از او خواستم که در این کار شتاب ورزد و پیوسته نیز مطالب آن بودم. سرانجام مرا گفت: برای ساختن کتاب آنچنانکه در دیرینگی و قدمتش دودلی وتردید در میان نیاید لااقل بیست روز زمان باید، چه روزی چند باید آنرا در کاه بخواباند و سپس درون کفش قرار دهد و روزی چند با آن طی طریق کند تا نیک زرد و کهنه نما گردد. چون مدتی که معین کرده بود سر رسید با آن کتاب نزد من بیامد و آنرا بمن نشان داد. دفتری دیدم که اگر از ابتدا آنرا نمیشناختم سوگند میخوردم که بدون شک قدیم و دیرینه است. وی آنرا نزد مفلح بردو مقداری از آن را بر او فروخواند. مفلح گفت: این فصل را تکرار کن پس آنرا دوباره خواند. مفلح نزد المقتدر خلیفۀ عباسی رفت و آ ن مطالب با وی در میان نهاد. مقتدر دفتر را طلبید چون بدید از مفلح پرسید که: چه کس را با این صفات میشناسد. مفلح بپاسخ گفت: کسی را به این صفات نمیشناسد. و این خود بر ولع مقتدر افزود و برای شناختن مردی که جامع صفات مذکور در آن کتاب باشد بیش مشتاق شد و سرانجام مفلح اذعان کرد که کسی را جز حسین قاسم معروف به ابن جمال که متصف بدین صفات است نمیشناسد. مقتدر بوی سپرد که اگر از حسین نامه ای برای وی آید آنرا نگه دارد و مراعات خاطر او کند و کس را بر این امر واقف نسازد. سپس مفلح نزد دانیالی رفت و بوی گفت آیا کسی را باین اوصاف میشناسی. دانیالی شناسائی او را انکار کرد و گفت من آنچه را در کتب دانیالی یافتم خواندم و بیش از این اطلاع ندارم سپس دانیالی نزد من (ابوالقاسم زنجی) آمد و مرا از واقعه آگاه ساخت و من برفور نزد حسین بن قاسم رفتم و او را از آنچه رفته بود آگاه ساختم و او بسیار شادی کرد و آثار وجد و شعف بر چهره اش آشکار شد و گفت بدان که دیروز ’بشر کاتب’ را با نامه ای نزد مفلح فرستادم اما مفلح بوی توجهی نکرد و اندوهناک و غمگین بازگشت. بوی گفتم اکنون صدق و کذب دانیالی بر ما آشکار شود. فردا نیز ’بشر’ را با نامه ای نزد مفلح بفرست تا ببینیم چگونه با او رفتار میکند. پس او ابوبشر نصرانی منشی خود را فراخواند و نامه ای بوی داد تا روز دیگر بامداد پگاه آنرا نزد مفلح ببرد. فردای آن روز نزد او رفتم تا از چگونگی کار او آگاه شوم. بشر گفت که چون فرستاده بر مفلح داخل شد جماعتی نزد او بودند ولی مفلح او را بر همه برتری داد و نزد خود نشاند و با او آغاز سخن کرد و سپس به پنهانی در بارۀ حسین بن قاسم از وی پرسش کرد و رسالۀ او را با دقت خواند آنگاه به وی گفت که به حسین سلام مرا برسان و بگوی که من متعهد کارهای او هستم و سخنانی ازین قبیل. ابوبشر گوید که من با نهایت قوت نفس رفتم و حسین را آگاهانیدم که دانیالی در ادعای خود صادق بوده است. سپس دانیالی از من پاداش خواست و من دل او را خوش داشتم تا حسین وزارت را بعهده گرفت و درین هنگام حق دانیالی را یادآور شدم و او شغل حسبه را در بغداد بوی واگذار کرد و هر ماه یکصد دینار او را مقرر داشت و از خاصان خویش گردانیدش. (تجارب الامم چ عکسی ج 2 صص 347- 351) XXX
لغت نامه دهخدا
(رْ)
اذن دخول. (ناظم الاطباء). تشرف بحضور: پس از باریابی بمحل خدمت خود بازگشت. شرف حضور. (دمزن). رجوع به بار یافتن. باریاب شدن. باریاب گشتن. باریابی حاصل کردن شود، دقت. دقه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). دقیق. به چیزی توجه تام کردن و در کاری دقیق شدن: در هر کاری باید شخص باریک بشود. این معنی مجاز است. (از فرهنگ نظام) :
بفکر معنی نازک چو مو شدم باریک
چه غم ز موی شکافان خورده بین دارم.
صائب.
، مخفی و دزدانه دور رفتن: تا شما وارد شدید فلان باریک شده رفت. (فرهنگ نظام). پنهان از جای بدر زدن. (ارمغان آصفی). پنهان جمع نمودن خود را به آهستگی تمام که صدای پا بلند نشود در گریختن از جای بدر زدن. وحید در تعریف مفتول کش گوید:
حدید آفت دور و نزدیک شد
چون آن شوخ را دیده باریک شدن.
وحید قزوینی (از ارمغان آصفی) (آنندراج).
و رجوع به باریک گردیدن شود، باریک شدن گردن، کنایه از ملایمت و همواری بهم رساندن. (آنندراج) :
در زمان خط مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل شود باریک در پای حساب.
صائب (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکّب از: با + کیاست، زیرک. ظریف. ظریفه. کیّس. عاقل. فهیم. لبیب. و رجوع به کیاست شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عبدالقادر بن صالح بن عبدالرحمن حلبی بانقوسی فقیهی حنفی و فاضل بود. ’سلک النضار’ که شرحی بر الدر المختار است از اوست، همچنین ’تعلیق بر اوائل’ صحیح البخاری و شرحهای دیگری نیز دارد. او بسال 1142 هجری قمری تولد یافت و در 1199 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 534)
صادق بن عبدالرحمن بانقوسی حلبی، از افاضل حلب بود و در آن شهر تولد یافت و بسال 1203 هجری قمری در همان شهر درگذشت، اشعاری دارد و کمال الدین عزی قطعه ای ازو آورده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 422). و رجوع به ریحانه الادب ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
منسوب به بانقوساست. کوهی در حومه حلب
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به باسیان. رجوع به باسیان شود
لغت نامه دهخدا
حسین بن حسن باسیانی از محدثان و منسوب به باسیان بوده است. (تاج العروس). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بهمنی بخش میناب شهرستان بندرعباس و در 5 هزارگزی باختر میناب و دو هزارگزی شمال راه فرعی میناب در جلگه واقع است، ناحیه ای گرمسیر و دارای 400 تن سکنه است، آب آن از رودخانه تأمین میشود، محصول عمده آن خرما، مرکبات و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است، مزرعۀ شهمرادی جزءاین ده است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)، دو فرسخ میانۀ شمال و مغرب میناب است، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
بازداری، نگاهداری باز، قوشچی گری
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه در 13 هزارگزی جنوب کوزران و 3 هزارگزی کاکیها و در دامنه واقع است، ناحیه ای است سردسیر و 80 تن سکنه دارد، آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و حبوبات و دیم کاری و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شهری در سوریه، (ناظم الاطباء)، نام بلده ای است کوچک مشتمل بر درختها و انهار و ثمرهای خوش و نهرها، وآن یک ونیم منزل است از دمشق بطرف مغرب، و در آن جا قلعه ای است نامش حبیبه و حاجب عزیزی میگوید که مدینۀ بانیاس زیر کوهی است که برف در آنجا همیشه خواه هنگام سرما و خواه گرما وجود دارد، نام قدیم آن قیصریۀ فیلیپس است، (از قاموس الاعلام ترکی)، صحیح آن باناس است نزدیک دمشق، (مراصد الاطلاع)، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1222 و وفیات الاعیان ج 2 ص 205 و آثار البلدان ص 218 و الکامل ابن اثیر ج 11 ص 136 و 183 شود،
بلا و سختی، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دشخوار، کار دشوار گران، (آنندراج) : امر باهظ، کار دشوار گران، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برناسی
تصویر برناسی
غافلی نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقاسی
تصویر انقاسی
منسوب به انقاس سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصولی، اساسی
فرهنگ واژه فارسی سره
سیاس، سیاستمدار، زیرک، هوشمند، کاردان، مدبر
متضاد: بی تدبیر، بی کیاست، نامدبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
Fundamental
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fondamental
دیکشنری فارسی به فرانسوی
مرتعی بین لاشک وانگاس نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
фундаментальный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
grundlegend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
фундаментальний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamentalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
基本的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamental
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fondamentale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamental
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
استرداد، بهبودی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamenteel
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
พื้นฐาน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamental
دیکشنری فارسی به اندونزیایی