حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود
حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود
فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء) : بانک زله کر خواهد کرد گوش ویچ ناساید بگرما از خروش. رودکی. پس تبیری دید نزدیک درخت هرگهی بانگی بجستی تند و سخت. رودکی. دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست ؟ رودکی. چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ وژخ مردمان خشم آورید. رودکی. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. شد از لشکرش بانگ تا آسمان برفتند گردان ایران دمان. فردوسی. بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار. فردوسی. نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. فردوسی. بپرسید از ایشان که شبگیر هور شنید ایچ کس بانگ نعل ستور. فردوسی. برآمد خروشیدن گاودم جهان شد پر از بانگ رویینه خم. فردوسی. به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست بهر برزنی آتش و باد خاست. فردوسی. تو چه پنداریا که من ملخم که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟ خسروی. از تک اسپ و بانگ نعرۀ مرد کوه پرنوف شد هوا پرگرد. عسجدی. بانگ جوشیدن می باشدمان نالۀ بربط و طنبور و رباب. منوچهری. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. به هریک چنان ساخته بانگ تیز کز او پیل و اسب اوفتد در گریز. اسدی. خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23). پیش نایند همی هیچ مگر کز دور بانگ دارند همی چون سگ کهدانی. ناصرخسرو. وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم. ناصرخسرو. نان همی جوید کسی کو میزند دست بر منبر به بانگ مشغله. ناصرخسرو. خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94). چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب. مسعودسعد. باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست. معزی. سوی حاسد چه این چه بانگ ستور گرگ و یوسف یکی بود سوی گور. سنائی. چون بانگ شتربه بگوش او [شیر رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر. بدر جاجرمی. همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش. خاقانی. گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش. خاقانی. لیک دزدی که شوخ تر باشد بانگ دزدان برآورد ناچار. خاقانی. یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا. خاقانی. به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر برآورد. نظامی. کرده گیرت بهم ببانگی چند از حلال و حرام دانگی چند. نظامی. وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید. عطار. هیچ بانگ کف زدن آید بدر از یکی دست تو بی دست دگر. مولوی. زآنکه آندم بانگ استر می شنید کور را آئینه گوش آمد نه دید. مولوی. پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟ که صدای بانگ اوراحت فزاست. مولوی. به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل. سعدی (گلستان). به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی. حافظ. چو دهد کوس برون بانگ ز پوست بانگ او شاهد بی مغزی اوست. جامی. ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما. عرفی. معکوکا، لجب، نفیر، بانگ و فریاد. لغط، بانگ و فریاد کردن. تشنیع، بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه، بانگ و آواز تلاطم سیل. سخب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر، بانگ خر و اسب. شخشخه، بانگ کاغذ و جامۀ نو یا سلاح. شحیج، شحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط، بانگ مرغ سنگخوار. الغر، بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر، بانگ کبوتر. صفیر، بانگ مرغ. صریر، بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر، بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر، بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه، بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه، بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر. کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب) ، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع، بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور، بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد، بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه، بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار، بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. هرمسه، بانگ و فریاد کردن از ترس. هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر، بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه، بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو، بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است: - بانک آب، زمزمۀ آب. آواز آب. شرشر آب: اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان. فرخی. جوی امید رفت خاقانی لیک ازو بانگ آب نشنیدم. خاقانی. - بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز: خواهرش گفتا که این بانگ اذان هست اعلام و شعار مؤمنان. مولوی. - بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن: ناگهان بانگ در سرای افتید که فلان را محل وعد رسید. سعدی (صاحبیه). - بانگ الله ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء). - بانگ الله اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء) : یک طرف نالۀ خروس سحر بانگ الله اکبر از یکسر. ؟ و رجوع به بانگ اذان شود. - بانگ بامزد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند: دختر بخت را جز ازدر تو بر فلک بانگ بامزد مرساد. خاقانی. و رجوع به بامزد شود. - بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن: شمع گویای من خموش نشست من چرا بانگ بر فلک نبرم. خاقانی. - بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن: ای بانگ برگرفته به دعویها چندانکه می نباید چندانی. ناصرخسرو. - بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است: جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم گر نالۀ ناقوس و گر بانگ بلال است. یغما. - بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند: هر زمان برکشد ببانگ بلند این سیه چاه ژرف این دولاب. ناصرخسرو. شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن. فردوسی. - بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم: بانگ پشه مگذران بر گوش جم گر فرستی لحن عنقایی فرست. خاقانی. - بانگ تبیره، بانگ دهل: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. - بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود: از آن مرز نشنید آواز کس غو پاسبانان و بانگ جرس. فردوسی. غو پاسبانان و بانگ جرس همی آمد از دور و از پیش و پس. فردوسی. مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس در پیش نهاده کلۀ کیکاوس باکلّه همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا نالۀ کوس. خیام (؟). کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست اینقدر هست که بانگ جرسی می آید. حافظ. در قافله ای که اوست دانم نرسم این بس که رسد ز دور بانگ جرسم. جامی. عشق آمد و از حلقۀ در بانگ جرس ریخت برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت. ملاقاسم مشهدی. - بانگ چنگ، بانگ ساز: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد جای آرام و خواب. فردوسی. بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ. منوچهری. بیاد شهریارم نوش گردان به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور. ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید. حافظ. - بانگ خروس، آوای خروس: آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری. - بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ الله اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست الله اکبر می گفت. (از آنندراج). نعرۀ الله اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان الله اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام) : گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی. میرنجات (از آنندراج). - بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند: بر کنار دو جوی دیدۀ من بانگ دولاب آسمان بشنو. خاقانی. - بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل: گویند که راز وی از خلق نگهدار بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز. سوزنی. چو بانگ دهل هولم از دور بود بغیبت درم عیب مستور بود. سعدی. - بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد هیچ آرام و خواب. فردوسی. چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته. خاقانی. - بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. - بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء). -
فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء) : بانک زله کر خواهد کرد گوش ویچ ناساید بگرما از خروش. رودکی. پس تبیری دید نزدیک درخت هرگهی بانگی بجستی تند و سخت. رودکی. دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این آوای کیست ؟ رودکی. چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ وژخ مردمان خشم آورید. رودکی. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله. شاکر بخاری. شد از لشکرش بانگ تا آسمان برفتند گردان ایران دمان. فردوسی. بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار. فردوسی. نیامد همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان. فردوسی. بپرسید از ایشان که شبگیر هور شنید ایچ کس بانگ نعل ستور. فردوسی. برآمد خروشیدن گاودم جهان شد پر از بانگ رویینه خم. فردوسی. به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست بهر برزنی آتش و باد خاست. فردوسی. تو چه پنداریا که من ملخم که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟ خسروی. از تک اسپ و بانگ نعرۀ مرد کوه پرنوف شد هوا پرگرد. عسجدی. بانگ جوشیدن می باشدمان نالۀ بربط و طنبور و رباب. منوچهری. شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد. منوچهری. به هریک چنان ساخته بانگ تیز کز او پیل و اسب اوفتد در گریز. اسدی. خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23). پیش نایند همی هیچ مگر کز دور بانگ دارند همی چون سگ کهدانی. ناصرخسرو. وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم. ناصرخسرو. نان همی جوید کسی کو میزند دست بر منبر به بانگ مشغله. ناصرخسرو. خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94). چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب. مسعودسعد. باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست. معزی. سوی حاسد چه این چه بانگ ستور گرگ و یوسف یکی بود سوی گور. سنائی. چون بانگ شتربه بگوش او [شیر رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر. بدر جاجرمی. همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش. خاقانی. گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش. خاقانی. لیک دزدی که شوخ تر باشد بانگ دزدان برآورد ناچار. خاقانی. یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا. خاقانی. به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر برآورد. نظامی. کرده گیرت بهم ببانگی چند از حلال و حرام دانگی چند. نظامی. وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید. عطار. هیچ بانگ کف زدن آید بدر از یکی دست تو بی دست دگر. مولوی. زآنکه آندم بانگ استر می شنید کور را آئینه گوش آمد نه دید. مولوی. پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟ که صدای بانگ اوراحت فزاست. مولوی. به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل. سعدی (گلستان). به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی. حافظ. چو دهد کوس برون بانگ ز پوست بانگ او شاهد بی مغزی اوست. جامی. ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما. عرفی. معکوکا، لجب، نفیر، بانگ و فریاد. لغط، بانگ و فریاد کردن. تشنیع، بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه، بانگ و آواز تلاطم سیل. سَخَب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر، بانگ خر و اسب. شخشخه، بانگ کاغذ و جامۀ نو یا سلاح. شحیج، شُحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط، بانگ مرغ سنگخوار. الغر، بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر، بانگ کبوتر. صفیر، بانگ مرغ. صریر، بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر، بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر، بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه، بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه، بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر. کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب) ، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع، بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور، بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد، بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه، بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار، بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه، بانگ و خروش در پیکار. هرمسه، بانگ و فریاد کردن از ترس. هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر، بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه، بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو، بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است: - بانک آب، زمزمۀ آب. آواز آب. شُرشر آب: اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان. فرخی. جوی امید رفت خاقانی لیک ازو بانگ آب نشنیدم. خاقانی. - بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز: خواهرش گفتا که این بانگ اذان هست اعلام و شعار مؤمنان. مولوی. - بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن: ناگهان بانگ در سرای افتید که فلان را محل وعد رسید. سعدی (صاحبیه). - بانگ الله ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء). - بانگ الله اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء) : یک طرف نالۀ خروس سحر بانگ الله اکبر از یکسر. ؟ و رجوع به بانگ اذان شود. - بانگ بامزَد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند: دختر بخت را جز ازدر تو بر فلک بانگ بامزد مرساد. خاقانی. و رجوع به بامزد شود. - بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن: شمع گویای من خموش نشست من چرا بانگ بر فلک نبرم. خاقانی. - بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن: ای بانگ برگرفته به دعویها چندانکه می نباید چندانی. ناصرخسرو. - بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است: جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم گر نالۀ ناقوس و گر بانگ بلال است. یغما. - بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند: هر زمان برکشد ببانگ بلند این سیه چاه ژرف این دولاب. ناصرخسرو. شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن. فردوسی. - بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم: بانگ پشه مگذران بر گوش جم گر فرستی لحن عنقایی فرست. خاقانی. - بانگ تبیره، بانگ دهل: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. - بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود: از آن مرز نشنید آواز کس غو پاسبانان و بانگ جرس. فردوسی. غو پاسبانان و بانگ جرس همی آمد از دور و از پیش و پس. فردوسی. مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس در پیش نهاده کلۀ کیکاوس باکلّه همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا نالۀ کوس. خیام (؟). کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست اینقدر هست که بانگ جرسی می آید. حافظ. در قافله ای که اوست دانم نرسم این بس که رسد ز دور بانگ جرسم. جامی. عشق آمد و از حلقۀ در بانگ جرس ریخت برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت. ملاقاسم مشهدی. - بانگ چنگ، بانگ ساز: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد جای آرام و خواب. فردوسی. بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ. منوچهری. بیاد شهریارم نوش گردان به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور. ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید. حافظ. - بانگ خروس، آوای خروس: آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان. منوچهری. - بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ الله اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست الله اکبر می گفت. (از آنندراج). نعرۀ الله اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان الله اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام) : گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی. میرنجات (از آنندراج). - بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند: بر کنار دو جوی دیدۀ من بانگ دولاب آسمان بشنو. خاقانی. - بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل: گویند که راز وی از خلق نگهدار بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز. سوزنی. چو بانگ دهل هولم از دور بود بغیبت درم عیب مستور بود. سعدی. - بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید: به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد هیچ آرام و خواب. فردوسی. چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته. خاقانی. - بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود. - بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء). -
بانگ صدا است و آواز و این در خواب وجوه مختلف دارد. اگر در خواب دیدید که خودتان صدا سر داده اید و بانگ می کنید به طوری که بانگ شما آن قدر رسا و بلند است که تا دور دستها می رسد به شهرت و بزرگی می رسید و بسیار نیکو است. اما این در صورتی است که خودتان از شنیدن صدا ناراحت نشوید و از صدا و بانگ خوشتان بیاید اگر دیدید که دیگری بانگ سر داده و صدای او آن قدر رسا و بلند است که تا دور دست ها می رود و این صدا به گوش شما خوش آیند نیست و از آن خوشتان نمی آید خوابتان می گوید که کسی با شما رقابت می کند و این رقابت طوری است که شما از هم دوشی او بیمناکید و می ترسید. اگر بانگ زنی را در خواب خود شنیدید ولی صاحب صدا را نتوانستید ببینید نیکو نیست. اگر در خواب بانگ گریه شنیدید شادمان و مشعوف می شوید و بشارتی به شما می رسد. بانگ گریه در صورتی که با هق هق و ناله همراه نباشد حاجتی است از شما که بر آورده می شود و کامی است که روا می گردد. شنیدن بانگ جانوران بخصوص چهار پایان حلال گوشت و مفید در خواب نیکو است -
بانگ صدا است و آواز و این در خواب وجوه مختلف دارد. اگر در خواب دیدید که خودتان صدا سر داده اید و بانگ می کنید به طوری که بانگ شما آن قدر رسا و بلند است که تا دور دستها می رسد به شهرت و بزرگی می رسید و بسیار نیکو است. اما این در صورتی است که خودتان از شنیدن صدا ناراحت نشوید و از صدا و بانگ خوشتان بیاید اگر دیدید که دیگری بانگ سر داده و صدای او آن قدر رسا و بلند است که تا دور دست ها می رود و این صدا به گوش شما خوش آیند نیست و از آن خوشتان نمی آید خوابتان می گوید که کسی با شما رقابت می کند و این رقابت طوری است که شما از هم دوشی او بیمناکید و می ترسید. اگر بانگ زنی را در خواب خود شنیدید ولی صاحب صدا را نتوانستید ببینید نیکو نیست. اگر در خواب بانگ گریه شنیدید شادمان و مشعوف می شوید و بشارتی به شما می رسد. بانگ گریه در صورتی که با هق هق و ناله همراه نباشد حاجتی است از شما که بر آورده می شود و کامی است که روا می گردد. شنیدن بانگ جانوران بخصوص چهار پایان حلال گوشت و مفید در خواب نیکو است -
خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه، یک ششم چیزی به ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین، یک ششم درهم، برای مثال دست دراز از پی یک حبه سیم / به که ببرند به دانگی و نیم (سعدی - ۱۱۹)، سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته جمعی که هر یک از افراد دسته باید بدهند، در موسیقی نصف یک گام
قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه، یک ششم چیزی به ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین، یک ششم دِرهم، برای مِثال دست دراز از پی یک حبه سیم / بِه که ببُرند به دانگی و نیم (سعدی - ۱۱۹)، سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته جمعی که هر یک از افراد دسته باید بدهند، در موسیقی نصف یک گام
بنگاه صرافی دولتی یا شخصی که اشخاص پولهای خود رابامانت میگذارند فرانسوی بانک بایگ بنگاهی اقتصادی ملی یا دولتی که مردم پولهای خود را در آن بامانت سپارند و در موقع لزوم با صدور چک از پول خود برداشت کنند و همچنین در مقابل تضمین اعتباری پیدا کنند و بهنگام ضرورت وام گیرند، نوعی از بازی ورق، پولی که در بازی بانک در میان نهند
بنگاه صرافی دولتی یا شخصی که اشخاص پولهای خود رابامانت میگذارند فرانسوی بانک بایگ بنگاهی اقتصادی ملی یا دولتی که مردم پولهای خود را در آن بامانت سپارند و در موقع لزوم با صدور چک از پول خود برداشت کنند و همچنین در مقابل تضمین اعتباری پیدا کنند و بهنگام ضرورت وام گیرند، نوعی از بازی ورق، پولی که در بازی بانک در میان نهند