جدول جو
جدول جو

معنی بامسی - جستجوی لغت در جدول جو

بامسی
از توابع شهرستان رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامی
تصویر بامی
(دخترانه)
درخشان، لقب شهر بلخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بامس
تصویر بامس
پامس، پابند، گرفتار، بیچاره، درمانده
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
منسوب به امس برخلاف قیاس. (آنندراج). دیروزی. (ناظم الاطباء). رجوع به امس شود
لغت نامه دهخدا
یکمرتبه. یک نوبت. قدری.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام طایفه ای از طوایف بلوچستان ناحیه بمپور و مرکب از300 خانوار است. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 99) ، مغلم. (آنندراج) (از فرهنگ شعوری) ، لوطی. (آنندراج) ، شرور. (ناظم الاطباء) ، بزدل. (آنندراج). کم جرأت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شیر تیره که شیر تازه در آن کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
منسوب به بالس که شهری است معروف واقع در بیست فرسنگی حلب و رقه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
طبیب یا گیاه شناسی که ابن البیطار در مفردات از او نقل کند، از جمله در کلمه جنجل و دلق و سنجاب و جوز عبهر. اورا کتابی است بنام التکمیل. (یادداشت مؤلف). طبیبی فاضل و در شناخت ادویۀ مفرده توانا بود، از کتب اوکتاب التکمیل در ادویۀ مفرده است که آنرا برای کافور الاخشیدی تألیف کرده است. (از عیون الانباء ص 87)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ده مخروبه ای است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. که زارعان آبادی کنس پا در اراضی آن زراعت میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار که در 10 هزارگزی جنوب باختر رامسر بر کنار راه عمومی در دشت واقع است و 49 تن سکنه دارد. شغل عمده مردم آن گله داری و چوب تراشی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابومحمد. از محدثان بود، وی از ابوعبدالله محمد بن محمد بن بسطام مجالسی را که عبدالله بن محمد بن ابراهیم بن عبدوس بر او املاء کرد روایت دارد. ابوبکر احمد بن عبدالرحمن از بادسی روایت دارد. (از معجم البلدان: بادس). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
ابویعقوب. سرور اولیای متصوفۀ مغرب است که در آغاز قرن هشتم هجری میزیسته. رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ 1336 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 658 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سی ی)
منسوب به لامس، قریتی از غرب. (انساب سمعانی ورق 595)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ظاهراً مرکب از ’با’ مخفف بابا و ’مس’ بمعنی بزرگ و مه. این کلمه در تداول زرتشتیان یزد معنی پدر بزرگ و جد دارد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است جزء دهستان سربند سفلی بخش سربند شهرستان اراک که در 36 هزارگزی جنوب باخترآستانه و 36 هزارگزی راه مالرو عمومی در کوهستان واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 193 تن سکنه، آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و بن شن و پنبه و انگور و عسل و شغل مردمش زراعت و گله داری وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده:
خدایگانا بامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست، دستوری.
دقیقی.
از شرف فر و جاه برفلک سادسید
در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید
با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید
خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید.
سوزنی.
پادشاه شرع و دین قاضی القضاه
عقل پیش طبع او بامس بود
مادح تو چون توئی باید بزرگ
گرچه آرایندۀ گل خس بود.
سید اشرف.
، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
نام شهر بلخ است. (ناظم الاطباء). لقب شهر بلخ است. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). لقب قدیمی شهر بلخ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 198) (فرهنگ نظام). لقب شهر بلخ بود و بلخ بامی میگفتند بمعنی بلخ درخشان، چه بامی به فرس قدیم بمعنی درخشیدن بود و کلمه بامداد نیز از آن ریشه است. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 58). نام قدیم بلخ بوده است. (از قانون مسعودی ج 2 ص 572). لقب شهر بلخ است از بناهای کیومرث پیشدادی و کیکاوس در عمارت آن افزود چندی تختگاه گشتاسب و محل آتشکدۀ نوبهار [بود. در عهد اسلام چنان آباد شد که آنرا ام البلاد خواندند و قبهالاسلام نامیدند، چنگیزخان در آن شهرقتل عام نمود. اکنون قلیلی از آبادی آن باقی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). محل بلخ در خاک افغانستان و مزارشریف نزدیک آن است. بجهت نسبت بامیان، بلخ را بامی خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری). شهر بلخ به مناسبت نوبهار در ادبیات ایران نامبردار است و آنرا به مناسبت نزدیکی با بامی (بامیان) بلخ بامی میگفته اند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص 323) :
چو از بلخ بامی به جیحون رسید
سپهدار لشکر فرود آورید.
دقیقی.
بدو گفت چندین چراماندی
خود از بلخ بامی چرا راندی.
دقیقی.
چو از بلخ بامی به جیحون کشید
سپاهی که هرگز چنان کس ندید.
فردوسی.
مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار
از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار.
فرخی.
شود عالم چنان معمور از انصاف تو کآسان
توان از بلخ بامی شد به بام مسجد اقصی.
سوزنی (از جهانگیری).
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاهجان تا بلخ بامی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بامی
تصویر بامی
درخشان درخشنده، لقب شهر بلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامس
تصویر بامس
پابند وگرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامی
تصویر بامی
((مَ))
درخشان، صفت و عنوان شهر بلخ
فرهنگ فارسی معین
گربه
فرهنگ گویش مازندرانی
کهنه
دیکشنری اردو به فارسی