جدول جو
جدول جو

معنی بالینگن - جستجوی لغت در جدول جو

بالینگن
بالش، زیر سری، پارچه ای که چهارگوشه ی آن را گره زنند و
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادینان
تصویر بادینان
(پسرانه)
منان، نام عشیرهایی معروف در کردستان، نام منطقه ای در کردستان، یکی از لهجه های زبان کردی (نگارش کردی: بادینان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالاندن
تصویر بالاندن
نمو دادن، رویاندن، تناور ساختن
جنباندن، برای مثال یک قصیده هزارجا خوانده / پیش هر سفله ریش بالانده (سنائی - مجمع الفرس - بالانده)
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی از خانوادۀ نعناع با برگ هایی باریک شبیه برگ ریحان و گل های آبی رنگ که تخم آن مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی علومی که به مطالعه و بررسی سیر بیماری بر روی بیمار می پردازد مثلاً روان شناسی بالینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، کوالیدن، گوالیدن
تناور گشتن
فخر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ گُ تَ)
نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نمو کردن. (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن. نشاء. (ترجمان القرآن). بالش. نشو و نما. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ نظام). گوالیدن. رشد. رستن. روییدن. (فرهنگ اسدی). قد کشیدن. و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن. ستبری. رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن. از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است:
1- شواهد رستنی ها:
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی.
فردوسی.
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال.
فرخی.
بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی.
منوچهری.
القصه در این جهان چو بید مجنون
می بالم و در ترقی معکوسم.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. (از لغت فرس اسدی).
هرچند چنار تو همی بالد
آهنگر او همی زند اره.
ناصرخسرو.
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب.
مسعودسعد.
[جورا] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. (نوروزنامه).
هنگام بهارست و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی.
سوزنی.
بس نبالدگیابنی که کژست
بس نپرد کبوتری که ترست.
خاقانی.
و هرگز موی او نبالیدی. (از تذکره الاولیاء عطار).
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار.
قاآنی.
صیحان، بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز، بالیدن گیاه. اغلیلاب، بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء، بالیدن کشت. (منتهی الارب).
- دراز بالیدن، بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه: و بسبب آنکه نبات او (لبلاب) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. (ترجمه صیدلۀ ابوریحان ذیل لبلاب).
2- شواهد در حیوان و انسان:
ابراهیم به یک روز چندان ببالیدی و بزرگ شدی که کودکی دیگر به یک ماه نشدی. (ترجمه طبری بلعمی). هر کودک که از مادر بزادی با جامه بودی و آن جامه با وی همی بالیدی. (ترجمه طبری بلعمی).
چو رستم ببالید و بفراخت یال
دل از شادمانی بپرداخت زال.
فردوسی.
بپوشند پیراهن بدتنی
ببالند با کیش اهریمنی.
فردوسی.
ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مر ورا نامجوی.
فردوسی.
ببالید [شیروی] بر سان سرو سهی
همی بود با زیب و با فرهی.
فردوسی.
ببالید [فریدون] بر سان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی.
فردوسی.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال.
عنصری.
چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی وفرهنگ را گنج شد.
اسدی.
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت.
اسدی.
تنت از ره طبع بالد همی
به جان از ره دانش خویش بال.
ناصرخسرو.
و حیوان جوان و آنکه در وقت بالیدن باشد زودگوارتر از پیر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا چنانکه خواهد بالید (اندام) ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشوء و نما گویند و بباید دانستن که نشوء و نما فزونی و بالیدن اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
... اندر میان شلوارم
پیرهن پیرهن همی بالید.
رشید وطواط.
فقع، بالیدن کودک و جنبیدن. تطبیخ، بالیدن کودک. (منتهی الارب). شبابه، شباب، بالیدن کودک. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- بالیدن گرفتن، بزرگ شدن. نمو کردن. افزونی گرفتن. بزرگ شدن از همه جوانب. گسترش یافتن از همه سو: نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما بالیدن گرفت. (تاریخ سیستان).
- بر بالیدن، نشو. نشاءه. (تاج المصادر بیهقی).
3- شواهد در غیر گیاه و حیوان:
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
از امروز تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و ببالدش گنج.
فردوسی.
روشنائی اندر تن ماه ببالد تا به میانگاه مشرق و مغرب رسد. (التفهیم ص 82). بعد از آن سنگ همی بالید. (در خواب بخت النصر) و بزرگ همی شد تا روی زمین پر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده.
ظهیر فاریابی.
، ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن. (یادداشت مؤلف). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف). با دست بر سرکسی زدن. (فرهنگ نظام) : و در قدیم زدن بر آستین به نشانۀ توهین و تخفیف. (یادداشت مؤلف) :
رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش
بامش بر آستین و لتش بر قفا زند.
خطیری
لغت نامه دهخدا
(زُ گِ)
شهری در آلمان غربی (رنانی دو نورد وستفالی) که 172800 تن سکنه داردو کارد و چاقوسازی آن معروف است. (از لاروس). رجوع به فرهنگ فارسی معین ج 5 و دایره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
یکی از ریاحین است که بادرنجبویه و بادرنبویه و ترنجان هم گویند و در عربی بقلۀ اترجیه گویند. (از فرهنگ شعوری). بادرنجبویه. (غیاث اللغات). بارنگو. بادرنجبویه. بقله اترجیه. (ناظم الاطباء). فرنجمشک. (یادداشت مؤلف). نباتی است کوچک که در ایران، عربستان، اروپا و افریقای شمالی میروید آنرا در طب برای معالجۀ تنگی نفس بکار برند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دوایی است که آنرا بادرنجبویه خوانند و در عربی بقلۀ اترجیه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). همان بادرنگبویه که از آن بوی ترنج آید و در اصل بالنگ بو و بالنگبویه بوده و بکثرت استعمال ’باء’ حذف شده و تخمی که الحال پیش عطاران به بالنگو معروف است تخمی دیگر است از ریاحین و بالنگو نیست و بالنگو همان بادرنگبویه است که مذکور شد. (فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که نام دیگرش بادرنجبویه است مخفف بالنگ بو، چه دوای مذکور بوی بالنگ (ترنج) دارد. (فرهنگ نظام). نوعی است از ریحان، در بو شبیه به او و سبز مایل به سفیدیست و برگش بی کنگره و تضریس و تخمش از تخم ریحان بالیده تر و در افعال قریب به تخم شاهسفرم و جهت خفقان و رفع توحش و اسهال معوی و دموی که از امعاء باشد باگلاب مجرب و جهت زحیر مفید و مقدار شربت آن تا دو مثقال وبدل آن ریحان است. (از مخزن الادویه). ملطف، محلل، مقوی دماغ و معده و مفرح دل و مهلل سودا. و رجوع به الفاظ الادویه شود. برای مجموع امرض بلغمی نافع است و دوای مخصوص امراض سوداوی است و برای جرب و سدۀ دماغ و قوت جگر و قوت قلب مفید است. (از فرهنگ شعوری).
- بالنگوی شهری و نیز بالنگوی شیرازی، هردو از انواع بالنگو است. رجوع به بالنگویه شود. (یادداشت مؤلف) ، آلودن. آلوده کردن. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 181). پالودن. رجوع به پالودن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ گِ)
قصبه ای است بر ساحل اشمیاخه در ایالت وورتامبرگ آلمان، صاحب 5600 تن سکنه و دارای کارخانه های بسیار و تجارت حیوانات
لغت نامه دهخدا
کلینیک، پیشتر این کلمه را سریری میگفتند، (لغات مصوبۀ فرهنگستان)،
- استادکرسی بالینی، مدرس و استاد مسائل مربوط به امراض بالینی در دانشکدۀ پزشکی
لغت نامه دهخدا
میخائیل، (1946-1875)، از رجال حکومت اتحاد جماهیر شوروی، و از سال 1938 تا 1946 رئیس مجلس عالی آن کشور بوده است
لغت نامه دهخدا
(گِ)
نام بندری است در ایالت فریسلند، واقع در هلند مرکز راه آهن لیوواردن. بنابه آمارگیری سال 1957 میلادی یازده هزارو پانصد و هفتاد و هشت تن جمعیت دارد. قسمت های قابل ملاحظۀ آن عبارت از سالن شهرداری و کلیسای غرب است که قسمتی از قلعۀ معروف هارلینگن را تشکیل می دهد. محصولات عمده آن: کره، پنیر، گوشت، ماهی و سیب زمینی
نام شهری در کامرون، واقع درایالت تگزاس ایالات متحده که بر طبق آمار سال 1950 میلادی جمعیت آن بالغ بر 23229تن بوده است. شهر مذکور مرکز بزرگ آبیاری زمینهای درۀ لوور ریو گراند است. از صادرات آن محصولات غذایی و پنبه و غیره است. واردات آن الوار، زغال سنگ، پارچه های پنبه و جز اینهاست
لغت نامه دهخدا
(اِ گِ)
قصبه ای است بر ساحل نهر ((آلپ)) بفاصله 7هزارگز از کارلسروهه، دارای 5300 سکنه
لغت نامه دهخدا
(اِ گِ)
قصبه ای است در سوآب (باویر - آلمان). 600 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
از قرای مالین در نواحی هرات، (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
چاه قسم، چون ابراهیم در زمان کندنش هفت بز به ابی مالک داد تا شاهد برکندنش باشد لهذا آن را بئر شبع نامید. لکن این اسم مختص آن چاهی بود که اولاً ابراهیم و بعد از او اسحاق مدت مدیدی در حوالی آن بسر بردند. پس بندگان اسحاق نیز چاهی را در آن جا حفر نمودند، بعد از آن شهری را که به مسافت 20 میل به حبرون مانده واقع است با بئر شبع نامیدند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
جای نهادن بالین آنجاکه بالین نهند
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
بالینگاه آنجا که بالین نهند.
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 14 هزارگزی جنوب رودسر و 2 هزارگزی جنوب باختر رحیم آباد در دامنه واقع است. ناحیه ایست با آب و هوای معتدل مرطوب و 338 تن سکنه، آب آنجا از نهر پل رود تأمین میشود. محصول عمده آن برنج و چای و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است. عباس آباد نیز جزء بالنگا محسوب شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
حالت و چگونگی بالیده.
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀشهرستان سنندج در 14 هزارگزی جنوب باختر پاوه. سکنۀ آن 538 تن، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. لبنیات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، در 36هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است، سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 20 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع اسپرک، زینسان، میان، سیان، پورک، کلاته غلام و حاجی قربان جزء همین ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
فرانز. مؤلف کتاب شیخ بدرالدین پسر قاضی سیماوی چ برلین و لایپزیک 1921م. (تاریخ ادبیات برون ترجمه رشید یاسمی ص 34 و 36- 38)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالینی
تصویر بالینی
چگونگی بیماری و حالت آن در مدت بستری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره نعناعیان شبیه بگیاه بادر نجبویه دارای برگها دراز و باریک و نوک تیز. گلهایش آبی یا بنفش یا سفید و کاسبرگهایش دو قطعه یی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالینی
تصویر بالینی
منسوب به بالین، مطالعه ناخوشی های بیماران بستری و کلینیکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
((دَ))
رشد و نمو کردن، فخر کردن
فرهنگ فارسی معین
نوعی بازی که در آن بازیکنان باید نشانه های چوبی بطری مانند را با پرتاب گوی سرنگون کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تفاخر، فخر، مباهات، نازش، رشد، نشو، نمو، رشد کردن، قد کشیدن، نمو کردن، نشوونما کردن، نازیدن، فخر کردن، مباهات کردن، تفاخر کردن، افزایش یافتن، زیاد شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلینیکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نان لواش، دلیل این نام گذاری، به این خاطر است که پیش از چسباندن
فرهنگ گویش مازندرانی
قدم، گم ناپیدا
فرهنگ گویش مازندرانی