جدول جو
جدول جو

معنی بالیغو - جستجوی لغت در جدول جو

بالیغو
نام اصلی الغوخان پسر پایداربن جغتای خان است که بنابر کثرت استعمال، آن لفظ به الغو تبدیل یافت، در عنفوان جوانی همواره در ملازمت منکوقاآن بود و از سایر شاهزادگان الوس چنگیزخان امتیاز یافت، او از المالیغ تاکنار جیحون را به تصرف درآورد ...، و ارغنه خاتون را در حبالۀ نکاح کشید، مدت سلطنتش چهارسال بود، و رجوع به الغو و حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 3 ص 81 و 82 و ارغنه خاتون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالیده
تصویر بالیده
(دخترانه)
رشد و نمو کرده
فرهنگ نامهای ایرانی
ویژگی علومی که به مطالعه و بررسی سیر بیماری بر روی بیمار می پردازد مثلاً روان شناسی بالینی
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی از خانوادۀ نعناع با برگ هایی باریک شبیه برگ ریحان و گل های آبی رنگ که تخم آن مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، کوالیدن، گوالیدن
تناور گشتن
فخر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالارو
تصویر بالارو
نوعی پنجره که رو به بالا باز می شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نموکرده، افزوده، تنومند و بزرگ شده
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
دهی است از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز که در 52 هزارگزی شمال خاوری سقز برکنار رود خانه پای قلعه واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 150 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده آن لبنیات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، تماماً. یکبارگی. پاک. بیکباره. یک دفعگی. بتمامه. از همه جهت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مره شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بالشتچه. بالش کوچک. بالش خرد. حسبانه. (یادداشت مؤلف). بالشتک
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
یکی از ریاحین است که بادرنجبویه و بادرنبویه و ترنجان هم گویند و در عربی بقلۀ اترجیه گویند. (از فرهنگ شعوری). بادرنجبویه. (غیاث اللغات). بارنگو. بادرنجبویه. بقله اترجیه. (ناظم الاطباء). فرنجمشک. (یادداشت مؤلف). نباتی است کوچک که در ایران، عربستان، اروپا و افریقای شمالی میروید آنرا در طب برای معالجۀ تنگی نفس بکار برند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دوایی است که آنرا بادرنجبویه خوانند و در عربی بقلۀ اترجیه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). همان بادرنگبویه که از آن بوی ترنج آید و در اصل بالنگ بو و بالنگبویه بوده و بکثرت استعمال ’باء’ حذف شده و تخمی که الحال پیش عطاران به بالنگو معروف است تخمی دیگر است از ریاحین و بالنگو نیست و بالنگو همان بادرنگبویه است که مذکور شد. (فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که نام دیگرش بادرنجبویه است مخفف بالنگ بو، چه دوای مذکور بوی بالنگ (ترنج) دارد. (فرهنگ نظام). نوعی است از ریحان، در بو شبیه به او و سبز مایل به سفیدیست و برگش بی کنگره و تضریس و تخمش از تخم ریحان بالیده تر و در افعال قریب به تخم شاهسفرم و جهت خفقان و رفع توحش و اسهال معوی و دموی که از امعاء باشد باگلاب مجرب و جهت زحیر مفید و مقدار شربت آن تا دو مثقال وبدل آن ریحان است. (از مخزن الادویه). ملطف، محلل، مقوی دماغ و معده و مفرح دل و مهلل سودا. و رجوع به الفاظ الادویه شود. برای مجموع امرض بلغمی نافع است و دوای مخصوص امراض سوداوی است و برای جرب و سدۀ دماغ و قوت جگر و قوت قلب مفید است. (از فرهنگ شعوری).
- بالنگوی شهری و نیز بالنگوی شیرازی، هردو از انواع بالنگو است. رجوع به بالنگویه شود. (یادداشت مؤلف) ، آلودن. آلوده کردن. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 181). پالودن. رجوع به پالودن شود
لغت نامه دهخدا
نام خانواده ای معروف در انگلستان از نواحی نرماند و از قریه ای بنام بایول، این خاندان در تاریخ دو قرن سیزدهم و چهاردهم میلادی کشور انگلستان تأثیر فراوان داشته است و معروفترین افراد آن خانواده ’گی دوبایول، برنارددوبایول، و ژان دوبایول’ بودند، سرمایه دار، پولدار، توانگر، مایه ور:
مرد بامایه را گر آگاه است
شحنه باید که دزد در راه است،
نظامی،
و رجوع به مایه شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی ازاسبهای آشیل پهلوان معروف یونان بود، این اسب را پوزئیدون به ’پله’ هنگام عروسی او با ’تتیس’ هدیه کرده بود، پس از آنکه آشیل ازدنیا رفت، پوزئیدون این اسب و اسب دیگر آشیل یعنی گزانتوس را پس گرفت، (از فرهنگ اساطیر یونان ص 134)
نام یکی از سگهای اکتئون پسر آپولون بوده است، (از فرهنگ اساطیر یونان ص 134)
لغت نامه دهخدا
روزنامه نگار، صاحب برید، (حاشیۀ تاریخ یمینی چ طهران در 1272) : به صحابت برید گویند که در قدیم منصب بزرگی بوده، (حاشیۀ یمینی ص 356)، ظاهراً از بایی و باییر فرانسوی بمعنی حکومت کردن گرفته شده است
لغت نامه دهخدا
کلینیک، پیشتر این کلمه را سریری میگفتند، (لغات مصوبۀ فرهنگستان)،
- استادکرسی بالینی، مدرس و استاد مسائل مربوط به امراض بالینی در دانشکدۀ پزشکی
لغت نامه دهخدا
نام جویباری در نواحی کوهستانی فرات و سرزمین آشور، سربازان کراسوس فرماندۀ رومی در جنگ با ارد اول (اشک سیزدهم) به آنجای رسیدند و بقول پلوتارک، اگر چه این جوی آب فراوان نداشت، با وجود این سربازان لذت بسیاری بردند، چه از خشکی و گرمای فوق العاده خسته شده بودند، (از ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2307)، بامداد نخست، ذنب السرحان، (مهذب الاسماء)، صبح کاذب، فجر کاذب، صبح نخستین، صبح نخست، (یادداشت مؤلف)، دم گرگ، دنبال گرگ، صبح دروغین، سپیدۀ نخست، دراز بدیدار و تیز و سر ببالاکه بدنبال گرگ از بهر درازی و باریکی و راستی تشبیه کرده اند و دیر نماند این صبح، (از التفهیم بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شهری در هندوستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از مدعیان امپراطوری روم در حمص که وی سرانجام بقتل رسید (264 میلادی)، او با شاپور ساسانی نیزجنگ نموده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1318)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار که در 32 هزارگزی شمال خاوری نیک شهرو 2 هزارگزی باختر راه مالرو نیک شهر بدشتیاری واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و گرمسیر و دارای 200 تن سکنه، آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، نام محلی در حوالی سمرقند. در حبیب السیر آمده است: پادشاه آفاق از منزل زیبا به قرابولاق خرامید و بعد از یک دو روز از آنجا کوچ کرد و از آب همواری بگذشت، بام مضرب خیام عساکر نصرت انجام گردید. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 4 ص 231). حضرت پادشاهی روزی چند در بام بود، بمحاصرۀ سمرقند پرداخت. (حبیب السیر ج 4 ص 234)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نموکرده. بلندشده. (ناظم الاطباء). گوالیده. یافع. هرچیز که ببالا بلند باشد. باسق، درخت یا مردی باشد که ببالا بلند باشد. (اوبهی). آدمی و درخت و جز آن را گویند که تنومند و بلند ودراز شده باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). بالابلند. نمویافته. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 193) : عمرو از دور پدید آمد با آن مویها، و برهنه بود، بترسیدند، چون به نزدیک ایشان رسید سلام کرد، جواب دادند و گفتند طعام خور، از آن ناخن درازگشته و مویهای بالیدۀ او کراهت داشتند. (از ترجمه طبری بلعمی).
ستوده شد طمع تا شد به جودش
طمع بالیده و نالیده مالا.
عنصری.
بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بالا نشود.
منوچهری.
چون محمد بن سائب بالیده و بزرگ شد از شجاعان و مردان روزگار خود بود. (تاریخ قم ص 258). و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290). چون ابوعبداﷲ بالیده شدبه قم رئیس و متصرف املاک و اموال که پدر او و محمد بن موسی به دست آورده بود گشت. (تاریخ قم ص 219). و ابوالفضل بالیده و بزرگ شد. (تاریخ قم ص 226).
رخسار و قدت بر گل و سروش عارست
بالیده نهالیست که ماهش یارست.
(از فرهنگ شعوری).
- تمام بالیده، بکمال نموکرده. بطور کامل رشدکرده: هیکل، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب).
- نوبالیده، که نورسته باشد. تازه رسته. تازه برآمده:
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده می دارد همی آن سرو نوبالیده را.
یغما.
لغت نامه دهخدا
ولایت قندهار راگویند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، فرهنگ شعوری این لغت را باسبوس ضبط کرده است، ولایت قندهار، (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج)، نام قدیم ولایت قندهار که از بلاد افغانستان است، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گُ تَ)
نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نمو کردن. (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن. نشاء. (ترجمان القرآن). بالش. نشو و نما. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ نظام). گوالیدن. رشد. رستن. روییدن. (فرهنگ اسدی). قد کشیدن. و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن. ستبری. رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن. از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است:
1- شواهد رستنی ها:
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی.
فردوسی.
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال.
فرخی.
بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی.
منوچهری.
القصه در این جهان چو بید مجنون
می بالم و در ترقی معکوسم.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. (از لغت فرس اسدی).
هرچند چنار تو همی بالد
آهنگر او همی زند اره.
ناصرخسرو.
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب.
مسعودسعد.
[جورا] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. (نوروزنامه).
هنگام بهارست و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی.
سوزنی.
بس نبالدگیابنی که کژست
بس نپرد کبوتری که ترست.
خاقانی.
و هرگز موی او نبالیدی. (از تذکره الاولیاء عطار).
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار.
قاآنی.
صیحان، بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز، بالیدن گیاه. اغلیلاب، بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء، بالیدن کشت. (منتهی الارب).
- دراز بالیدن، بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه: و بسبب آنکه نبات او (لبلاب) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. (ترجمه صیدلۀ ابوریحان ذیل لبلاب).
2- شواهد در حیوان و انسان:
ابراهیم به یک روز چندان ببالیدی و بزرگ شدی که کودکی دیگر به یک ماه نشدی. (ترجمه طبری بلعمی). هر کودک که از مادر بزادی با جامه بودی و آن جامه با وی همی بالیدی. (ترجمه طبری بلعمی).
چو رستم ببالید و بفراخت یال
دل از شادمانی بپرداخت زال.
فردوسی.
بپوشند پیراهن بدتنی
ببالند با کیش اهریمنی.
فردوسی.
ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مر ورا نامجوی.
فردوسی.
ببالید [شیروی] بر سان سرو سهی
همی بود با زیب و با فرهی.
فردوسی.
ببالید [فریدون] بر سان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی.
فردوسی.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال.
عنصری.
چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی وفرهنگ را گنج شد.
اسدی.
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت.
اسدی.
تنت از ره طبع بالد همی
به جان از ره دانش خویش بال.
ناصرخسرو.
و حیوان جوان و آنکه در وقت بالیدن باشد زودگوارتر از پیر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا چنانکه خواهد بالید (اندام) ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشوء و نما گویند و بباید دانستن که نشوء و نما فزونی و بالیدن اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
... اندر میان شلوارم
پیرهن پیرهن همی بالید.
رشید وطواط.
فقع، بالیدن کودک و جنبیدن. تطبیخ، بالیدن کودک. (منتهی الارب). شبابه، شباب، بالیدن کودک. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- بالیدن گرفتن، بزرگ شدن. نمو کردن. افزونی گرفتن. بزرگ شدن از همه جوانب. گسترش یافتن از همه سو: نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما بالیدن گرفت. (تاریخ سیستان).
- بر بالیدن، نشو. نشاءه. (تاج المصادر بیهقی).
3- شواهد در غیر گیاه و حیوان:
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
از امروز تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و ببالدش گنج.
فردوسی.
روشنائی اندر تن ماه ببالد تا به میانگاه مشرق و مغرب رسد. (التفهیم ص 82). بعد از آن سنگ همی بالید. (در خواب بخت النصر) و بزرگ همی شد تا روی زمین پر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده.
ظهیر فاریابی.
، ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن. (یادداشت مؤلف). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف). با دست بر سرکسی زدن. (فرهنگ نظام) : و در قدیم زدن بر آستین به نشانۀ توهین و تخفیف. (یادداشت مؤلف) :
رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش
بامش بر آستین و لتش بر قفا زند.
خطیری
لغت نامه دهخدا
بالغ، ظاهراً در ترکی مغولی بمعنی آبادی و شهر است، مرحوم اقبال در تاریخ مغول گوید: پس از آنکه مغول بامیان را زیرو رو کردند آنرا از آن تاریخ ببعد ’ماوبالیغ’ یعنی آبادی بد نامیدند، (تاریخ مغول ص 58)، و خان بالیغ (شهرخان) نام پکن است، و رجوع به بالغ و خان بالغ شود
لغت نامه دهخدا
ابن قداعی بن بوری بن میتوکان، ازپادشاهان ماوراءالنهر و ترکستان که پس از کونجک خان بپادشاهی رسید و چون درگذشت ایسبوقاخان بن دواخان بسلطنت رسید، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 89 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بایغوش
تصویر بایغوش
ترکی کوچ چغد جغد
فرهنگ لغت هوشیار
بالا رونده صاعد، دستگاهی که برای بالا رفتن باشکوبهای ساختمان بکار رود آسانسور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنبو
تصویر بالنبو
باریجه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره نعناعیان شبیه بگیاه بادر نجبویه دارای برگها دراز و باریک و نوک تیز. گلهایش آبی یا بنفش یا سفید و کاسبرگهایش دو قطعه یی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نمو کرده، بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالینی
تصویر بالینی
چگونگی بیماری و حالت آن در مدت بستری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالارو
تصویر بالارو
بالارونده، آسانسور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
((دِ))
نمو کرده، رشد یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالینی
تصویر بالینی
منسوب به بالین، مطالعه ناخوشی های بیماران بستری و کلینیکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
((دَ))
رشد و نمو کردن، فخر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره