جدول جو
جدول جو

معنی بالسو - جستجوی لغت در جدول جو

بالسو
چوبی کوتاه که بر دوش نهند و کوله بار را بر آن آویزند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالو
تصویر بالو
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول، برای مثال ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالوس
تصویر بالوس
کافوری که آن را با چیزی شبیه کافور مخلوط کرده باشند، کافور مغشوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالسویه
تصویر بالسویه
به طور یکسان و برابر، علی السویه
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ ما رَ تُنْ بِسْ سو)
فرماینده به بدی. مأخوذ ازآیۀ: ان النفس لاماره بالسوء (قرآن 53/12) ، تن آدمی نهمار بدفرمایست و بدآموز. (کشف الاسرار میبدی ج 5 ص 73) ، همانا نفس سخت فرماینده است به بدی، گله های آهو که از سی تا چهل باشد یا گلۀ بز کوهی. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به امعوز و اماعیز شود
لغت نامه دهخدا
دانۀ سخت که بر اعضای آدمی برآید و مسه نیز گویند، (فرهنگ رشیدی)، آژخ، زگیل، (یادداشت مؤلف)، ثؤلول گویند به تازی، (فرهنگ اسدی)، اژخ و آن دانه های سخت باشد که در اعضای آدمی بر می آید و درد نمی کند، (آنندراج) (برهان قاطع)، ژخ، (شرفنامۀ منیری)، در بعضی از ولایات فارس و عراق عجم کورک خوانند و به تازی ثؤلول و به تبریزی سکیل و به ترکی کونیک و بهندی مسا گویند، (فرهنگ جهانگیری)، زگیل، مهک، چیزی بود چند عدسی که از تن مردم برآید، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، ازخ، (ناظم الاطباء)، دانه های سختی که بر اعضای انسان بیرون می آید که درد ندارد و پخته هم نمیشود و نام دیگرش آزخ است، (فرهنگ نظام) :
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو،
شاکر بخاری،
به رویت هرکه روشن نیست چشمش
بود مقله بچشمش در چو بالو،
شمس فخری (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناحیتی است (از حدود خراسان) اندر میان بیابان، جایی بسیار کشت و برز و کم نعمت است و اندر وی شهرهاست چون سفنجایی، کوشک، سیوی. ومستقر امیر شهر کوشک است. (حدود العالم). رخج اقلیمی است بین زمین داور و بین بالس. (اصطخری ص 244، نقل از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 31). از شرح اخیر پیداست که این موضع در مغرب افغانستان کنونی واقع بوده است
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام رب یکی از منازل قمر بزبان هندی که در کتاب ’بشن دهرم’ آمده است. ابوریحان گوید: در این کتاب برای منازل قمر نیز ارباب گوناگون در نظر گرفته شده است و باسو نام رب منزل دهنشت قمر است. رجوع به تحقیق ماللهند، ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
چوبدستی، عصا، (آنندراج)، عصا، دگنگ، (شعوری ج 1 ورق 188)، بنظر میرسد که این کلمه صورتی دیگر از بازو و باهو باشد،
توقف، اقامت، در جایگاهی ماندن، قرار گرفتن، سکونت گزیدن:
مر سگی را لقمۀ نانی ز در
چون رسد بر در همی بندد کمر
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار،
مولوی،
، باش در ترکیب ’لولی باش’ که در شاهد ذیل آمده است، ظاهراً لهجه یا تحریفی از ’وش’ پساوند مشابهت و همانندی است: اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند، (کتاب المعارف)، امر به باشیدن، رجوع به باشیدن شود
لغت نامه دهخدا
از امرای زمان غازان خان است، این مرد یاغی شد و پس از دستگیر شدن با پسرش در ذی الحجۀ 696 هجری قمری در میدان تبریز به یاسا رسید، رجوع به تاریخ گزیده ص 592 و 593 و تاریخ مبارک غازانی ص 101 و 104 و 105 و 111 و 117 و 121 شود
لغت نامه دهخدا
کافور مغشوش، چه لوس، غش باشد، و بعضی به شین معجمه گفته اند، (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (لغت فرس اسدی)، کافوری که چیز دیگری به فریب در آن آمیخته باشند، (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، کافور مغشوش، (ناظم الاطباء)، نوعی کافور، (دزی ج 1 ص 49)، مغشوش و بیشتر در کافور مغشوش استعمال میشود و ممکن است لوس که بمعنی غش است مخفف همین لفظ باشد، (فرهنگ نظام)، یک قسم از بد و نفایۀ کافور: انواع کافور بسیار است، اما آنچه بهتر است فنصوری است وریاحی و سه نوع دیگر است بالوس و ... و ... هرسه بد و نفایۀ کافور باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود، در فرهنگها این لفظ را کافور مغشوش می نویسند چنانکه بالوش با شین معجمه را، ولی در لغت نامه هایی که در دسترس من است از قبیل سروری و جهانگیری و شعوری و برهان و رشیدی شاهدی ندارند، در نسخۀ فرهنگ اسدی، در شاهد کلمه ناک بیت ذیل از رودکی نقل شده که بالوس در آن هست و بیت این است:
کافور تو بالوس بد و مشک تو ناک
بالوس تو کافور تو مغشوش بود (کذا)،
و باز در کلمه لوس فرهنگها می نویسند غشی بوده که در کافور کنند، منشاء لفظ بالوس و معنی غش در کلمه لوس به گمان من همین بیت رودکی است که گاهی ’بالوس’ را یک کلمه گرفته اند و گاهی مرکب از ’با’ و ’لوس’ بمعنی فریب و امثال آن، و اما صورت صحیح شعر رودکی که به کسایی نیز منسوب است این است:
کافور تو بالوس بود مشک تو باناک
بالوس تو کافورکنی دایم مغشوش،
(یادداشت مؤلف)،
و پیداست که در این صورت کلمه مرکب از ’با’ و ’لوس’ خواهد بود و از عبارت ذخیرۀ خوازمشاهی نیز همین معنی مستفادمیشود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
اوج. مقابل حضیض (در ستارگان). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دختر بکر و دوشیزه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 152). باکره. (هفت قلزم) (فرهنگ ضیاء) :
کیست که از دمدمۀ روح قدس
حامله چون مریم بالست نیست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
طبیب یا گیاه شناسی که ابن البیطار در مفردات از او نقل کند، از جمله در کلمه جنجل و دلق و سنجاب و جوز عبهر. اورا کتابی است بنام التکمیل. (یادداشت مؤلف). طبیبی فاضل و در شناخت ادویۀ مفرده توانا بود، از کتب اوکتاب التکمیل در ادویۀ مفرده است که آنرا برای کافور الاخشیدی تألیف کرده است. (از عیون الانباء ص 87)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
منسوب به بالس که شهری است معروف واقع در بیست فرسنگی حلب و رقه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
شیر تیره که شیر تازه در آن کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 9 هزار و پانصدگزی شمال باختری ارومیّه و یک هزارو پانصدگزی باختر شوسۀ ارومیّه به سلماس در جلگه واقع است، ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 1346 تن سکنه، آب آن از چشمه و نازلوچای تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و توتون و کشمش و چغندر و حبوب، و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و ظرف گلی سازی و راه آن ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از ده های کوهپر کجور مازندران است. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 148). خواندمیر آرد: فوت ملک کیومرث (بن بیستون در سر راه بالو در ماه رجب سنۀ سبع و خمسین و ثمانمائه (857 هجری قمری) دست داد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 334)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالوس
تصویر بالوس
کافور مغشوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالو
تصویر بالو
آزخ ازخ زگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالو
تصویر بالو
زگیل، آزخ
فرهنگ فارسی معین
از ابزار کشاورزی و زراعی و برنج کاری و وجین کنی، نوعی کج
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی به طول یک متر که به وسیله ی آن بار را به دوش کشند
فرهنگ گویش مازندرانی
پرتاب کردن سنگ به فواصل دور، حرکت تند دست ها به هنگام راه
فرهنگ گویش مازندرانی