جدول جو
جدول جو

معنی بالدیه - جستجوی لغت در جدول جو

بالدیه
(لِیْ یَ)
نخلی است متعلق به بنی غبر در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالیده
تصویر بالیده
(دخترانه)
رشد و نمو کرده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلدیه
تصویر بلدیه
شهرداری، سازمانی که در هر شهر برای پاکیزه نگهداشتن کوچه ها، خیابان ها، مواظبت باغ های عمومی، روشنایی شهر، تقسیم آب و تعیین نرخ خواربار تشکیل می شود و زیر نظر انجمن شهر یا وزارت کشور قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا، بیابان، هامون
کاسۀ معمولاً بزرگ از جنس سفال، فلز و مانند آن، طاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نموکرده، افزوده، تنومند و بزرگ شده
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
بنت غیلان ثقفی. از صحابه بود. صاحب الاصابه آرد بادیه بنت غیلان بن سلمه الثقفی بود و چون پدرش اسلام آورد او نیز مسلمانی گزید و روایت کرد و ابن منده از طریق احمد بن خالد وهبی از محمد بن اسحاق الزهری از قاسم بن محمد از وی روایت کرد. رجوع به الاصابه ج 7کتاب النساء ص 26 و رجوع به امتاع اسماع ص 419 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بدو. صحرا. خلاف حضر. ج، بادیات، بواد. (قطر المحیط). بوادی. (مهذب الاسماء). صحرا و بیابان. (غیاث) (آنندراج). خرابه. دشت بی آب وعلف: بادیۀ تیه، صحرای تیه. (ناظم الاطباء). تأنیث بادی. صحرا. اهل البادیه، تازیان چادرنشین صحراگرد. (ناظم الاطباء) .و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود. و به اماله بیدیه گویند. (آنندراج). و نسبت به آنرا بدوی گویند: حیره، شهرکیست بر کران بادیه. (حدود العالم). قادسیه، شهرکیست بر راه حجاز و بر کران بادیه. (حدودالعالم).
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته ست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
امیر (مسعود) گفت: پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). و خرامان و نازان همیشه در بادیه. (منتخب قابوسنامه ص 21).
رفته و مکه دیده آمده باز
محنت بادیه خریده بسیم.
ناصرخسرو.
چند در این بادیۀ خوب و زشت
تشنه بتازی بامید سراب ؟
ناصرخسرو.
بشناس حرم را که هم اینجا بدر تست
با بادیه و ریگ مغیلانت چه کار است ؟
ناصرخسرو.
گر دلم سوزد سموم بادیه
بس مفرح کز لب و خالش کنم.
خاقانی.
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده.
خاقانی.
خضر لب تشنه در این بادیه سر گردان داشت
راه ننمود که بر چشمۀ حیوان برسم.
خاقانی.
و لشکر فرستاد تاناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103).
بپایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید.
نظامی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را درعرصات آورند.
نظامی.
عزت کعبه بود آن ناحیه
دزدی اعراب و طول بادیه.
مولوی.
هرکه گستاخی کند اندرطریق
گردد اندر بادیۀ حسرت غریق.
مولوی.
کاروان در کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه.
مولوی.
ببوی آنکه شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند.
سعدی (بدایع).
خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی (گلستان).
در بادیه تشنگان بمردند
از حلّه بکوفه میرود آب.
سعدی.
خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را
ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد.
(از حاشیۀ خطی احیاءالعلوم).
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به بادیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ دی یَ)
دهی از دهستان باوی، بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. ساکنان این ده از طایفۀ حوشیه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ دی یَ / یِ)
بلدیه. تأنیث بلدی. (فرهنگ فارسی معین).
- امور بلدیه.
لغت نامه دهخدا
(لِ یَ)
تأنیث بالی، کهنه. قدیم. (غیاث اللغات) (آنندراج). پوسیده. ج، بالیات.
- ثیاب بالیه، لباس های کهنه و ژنده.
- عظام بالیه، استخوانهای کهنه. (یادداشت مؤلف) :
عظام بالیه کی رتبت عظام دهد؟
ملک الشعراء بهار.
و رجوع به بالی شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای در سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار (عثمانی) که قریب 850 پارچه ده در بردارد، محصول عمده آن حبوبات و پنبه و میوه و خشخاش است، دام داری نیز رواج دارد، آب معدنی گوگردی معروفی در آنجا هست، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1220)،
آنچه بدان بر بام شوند، زینه، پایه، نردبان، آنچه طول (ارتفاع) بام را بدان نوردند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، و رجوع به نوردیدن شود
لغت نامه دهخدا
نام قصبۀ کوچکی مرکز ناحیۀ ملحق به قضای بالیکسری در سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار (عثمانی) که در 45 هزارگزی شمال غربی بالیکسری واقع است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1220)
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ)
از اتباع تالده است. و منه حدیث العباس: فهی تالده بالده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تالده شود
لغت نامه دهخدا
فلیکس، نویسندۀ درام و سیاستمدار فرانسوی، مولد ویرزن (1810- 1889 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(دِ لی یَ)
نخلستانی است متعلق به بنی عنبر در یمامه. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
پرستو. ابابیل. بالوایه. (آنندراج). چلچله. مرغ بهشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوایه شود، آراسته، خوبی. نیکوئی. (برهان) (آنندراج) ، زیبا. گویند مردی براه است. (فرهنگ اسدی) ، آراستگی، برازش، برازیدن. (برهان) (آنندراج). بر راه کسی که در راه (مستقیم) است. (فرهنگ فارسی معین).
- سربراه، مطیع. بی سرکشی و طغیان، بجا. مناسب. بموقع، نیکو. شایسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن محمد بن بالویه بیهقی. ابوالعباس بالویه. از رواه بود. در تاریخ بیهق آمده است: در این ناحیت (بیهق) وقفی است منسوب به بالویه، مولد او از مزینان بوده است و او را از محمد بن اسحاق بن خزیمه روایت باشد. او از ابوالعباس محمد بن شاذان و او از عمر بن زراره و او از اسماعیل بن ابراهیم بن علی بن کیسان و او از ابی ملیکه و او از ابن عباس روایت کرد که: ’کل صلوه لایقراء فیها فاتحه الکتاب فلاصلوه الا صلوه وراء الامام’ هر نمازی که در آن سورۀفاتحه خوانده نشود نماز نیست، مگر نمازی که پشت سر امام خوانده شود. (از تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 160)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مؤلف). و ظاهراً همان بالوی است
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نموکرده. بلندشده. (ناظم الاطباء). گوالیده. یافع. هرچیز که ببالا بلند باشد. باسق، درخت یا مردی باشد که ببالا بلند باشد. (اوبهی). آدمی و درخت و جز آن را گویند که تنومند و بلند ودراز شده باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). بالابلند. نمویافته. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 193) : عمرو از دور پدید آمد با آن مویها، و برهنه بود، بترسیدند، چون به نزدیک ایشان رسید سلام کرد، جواب دادند و گفتند طعام خور، از آن ناخن درازگشته و مویهای بالیدۀ او کراهت داشتند. (از ترجمه طبری بلعمی).
ستوده شد طمع تا شد به جودش
طمع بالیده و نالیده مالا.
عنصری.
بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بالا نشود.
منوچهری.
چون محمد بن سائب بالیده و بزرگ شد از شجاعان و مردان روزگار خود بود. (تاریخ قم ص 258). و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290). چون ابوعبداﷲ بالیده شدبه قم رئیس و متصرف املاک و اموال که پدر او و محمد بن موسی به دست آورده بود گشت. (تاریخ قم ص 219). و ابوالفضل بالیده و بزرگ شد. (تاریخ قم ص 226).
رخسار و قدت بر گل و سروش عارست
بالیده نهالیست که ماهش یارست.
(از فرهنگ شعوری).
- تمام بالیده، بکمال نموکرده. بطور کامل رشدکرده: هیکل، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب).
- نوبالیده، که نورسته باشد. تازه رسته. تازه برآمده:
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده می دارد همی آن سرو نوبالیده را.
یغما.
لغت نامه دهخدا
(لِ دی یَ)
نام دیناری است که خالد بن عبدالله القسری در عهد بنی امیه ضرب کرد و از بهترین دنانیر عرب بود. (از نقود العربیه ص 145)
لغت نامه دهخدا
(لِ دی یَ)
نام ناحیتی بوده است بر مشرق خلیج قسطنطنیه. نویسندۀ حدود العالم آرد: ’و اما آن یازده ناحیت که بر مشرق خلیج (خلیج قسطنطنیه) است نام وی این است: برقسیس، ابسیق، ابطماط، سوقیه، ناطلیق، بقلار، افلاخوینه، فیادق، خرشته، ارمیناق، خالدیه و هر یکی از این ناحیتی است بزرگ با شهرهاو دهها و حصارها و قلعه ها و کوهها و آبهای روان و نعمت بسیار’. (حدود العالم چ سید جلال طهرانی ص 105)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا و بیابان، خرابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیه
تصویر بالیه
کهنه دیرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نمو کرده، بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
در زبان رتازی: انجمن شهر در زبان فارسی: شهرداری مونث (بلدی) : امور بلدیه، شهرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالرین
تصویر بالرین
رقاصه، رقصنده باله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدیه
تصویر بلدیه
((بَ لَ یّ))
شهرداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیه
تصویر بالیه
((یِ))
کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
((یِ))
صحرا، بیابان، جمع بوادی، کاسه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
((دِ))
نمو کرده، رشد یافته
فرهنگ فارسی معین
بیابان، تیه، صحرا، فلات، وادی، هامون، ظرف، کاسه
متضاد: آبادی، شهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه دو معنی دارد. یکی به معنی صحراست و دیگری ظرفی که در آشپزخانه مورد مصرف دارد و مایعات را در آن می ریزند. در مورد نخست به همین قسمت کلمه بیابان مراجعه کنید اما در مورد دوم یعنی بادیه فلزی مطبخ، کهن بادیه و پیاله و این نوع ظروف را که در قسمت طباخی خانه مورد مصرف دارد به خادم و کنیزک نسبت داده اند. بخصوص در مورد بادیه و پیاله نوشته اند کنیزک. امروز کنیزک نداریم و حتی نمی شناسیم و جز نامی که در کتابها نوشته اند اطلاعی در مورد آن نداریم. بطور کلی پیاله و بادیه به خانم بر می گردد و سودی که از جانب او عاید ما می شود. بادیه در خواب معرف کدبانوی خانه است و روابطی که از نظر اخلاقی و عاطفی با او داریم. چنان چه بادیه ای نو و شسته و تمیز و براق در دست داشته باشیم گویای این است که روابط مرد و زن بر مبنای استواری قرار دارد و چنان چه بادیه کثیف و نشسته بود این را می گوید که نقار و کدورتی پیش می آید. چنان چه بیننده خواب جوان و مجرد باشد، شستن پیاله نیکو است و نشان دهنده این است که زنی در زندگی او ظاهر می شود که خانه دار و کدبانو است. اگر این خواب را دختر جوانی ببیند باز هم خوب است زیرا به شخصیت خودش بر می گردد و تمایلات نهفته او را نشان می دهد. چنین دختری شائق تشکیل یک زندگی خوب خانوادگی است و در خود این آمادگی را می بیند که مردی را خوشبخت کند. نصیبی که از زندگی خانوادگی می بریم به اندازه بادیه مشخص می شود بادیه کوچک سهم اندک است و بزرگ نصیب بیشتر ما را نشان می دهد. بادیه پر توفیق است. بادیه خالی بی نصیبی است. پیاله شکسته غم و اندوه است و اندوهی که در محیط خانواده پیش می آید چنان چه بادیه ای از نقره داشتید کسی در محدوده خانه در صدد فریب شما بر می آید. بادیه آهنی بیان کننده استحکام روابط خانوادگی است و بادیه چینی شکنندگی و ظرافت این علائق و روابط را بیان می کند و به ما هشدار می دهد که موجب شکستن این پیوند عاطفی نشویم. داشتن تعداد زیادی بادیه تعدد کدبانو را نشان نمی دهد بل که مبین وسعت و توانائی زن خانه است. نوشته اند اگر بادیه ای را به عمد به زمین بزنید، بشکنید یا دور بیاندازید زن را طلاق میدهید و اگر زنی این خواب را ببیند زن دیگری بین او و شوهرش اختلاف به وجود می آورد که شکستن و دور افکندن بادیه گویای نفرتی است که از آن زن مجهول دارد -
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ظرف مسی یا سفالی که بزرگتر از کاسه ی معمولی باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
محل سابق آبادی بالا جاده که اکنون به مزرعه ای تبدیل شده و
فرهنگ گویش مازندرانی