جدول جو
جدول جو

معنی بال - جستجوی لغت در جدول جو

بال
عضو متحرک بدن پرندگان و حشرات که با آن پرواز می کنند، بخشی مسطح در دو طرف هواپیما که موجب نگه داشته شدن هواپیما در آسمان می شود، دست و بازوی انسان، از شانه تا سرانگشت
خاطر، خیال
بالیدن
مجلس رقص، محل رقص، رقص
بالن
تصویری از بال
تصویر بال
فرهنگ فارسی عمید
بال
ریشه فعل از بالیدن، به معنی نمو کردن و بالیدن هم گفته اند و امر بدین معنی نیز هست، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
بال
نوعی از ماهی فلوس دار بسیار بزرگ باشد و آن در دریای زنگ بهم میرسد و فساد بسیار میکند و گوشت آن خوشمزه بود، (برهان قاطع)، بال و وال از لاتینی بالنا بمعنی ’در آب رونده’ و در یونانی فالائینا، در فنیقی بعلیم بمعنی آقای دریا، در تازی بال و باله و در فرانسه بالن و در آلمانی وال و در انگلیسی وال آمده است، عنبر از مثانۀ این جانور دریائی گرفته میشود و آن با نهنگ اختلاف بسیار دارد، (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، یک قسم جانور ماهی شکل بسیار بزرگ و عظیم الجثه که از طایفۀ پستانداران است و از همه حیوانات بری و بحری بزرگتر و قد آن از 20 تا 30 گز است، (ناظم الاطباء)، قسمی ماهی بزرگ که گوشتش لذیذ است، (فرهنگ شعوری)، نوعی از ماهی بزرگ که آنرا وال گویند، (آنندراج)، وال که بس عظیم الجثه است، (از انجمن آرای ناصری)، وال، فال، آوال، آفال، شال، آل، والی، اوک، اکیال، بالام، (همه این صور مصحف کلمه یونانی بالائنا است)، (یادداشت مؤلف)، جمل البحر، (یادداشت مؤلف)، معرب بالنای یونانی بصورت های بال، وال، فال، اوال، افال، شال، آل، والی، اول، اوک، واک، اکیال، بالام آمده است و هم عرب او را جمل البحر خوانده است، (از نشوء اللغه ص 82)، باله و آن ماهیی است در دریای بزرگ که طول آن به پنجاه ذراع میرسد و به آن ماهی عنبر نیزگویند و این کلمه عربی نیست، کشتی نشینان آنرا وال گویند و ظاهراً معرب آن بال است، (از المعرب جوالیقی ص 52)، بالن ها که نوعی از بال ها هستند معمولاً دارای سری پهن هستند و گاهی طول آنها به 25 گز و وزنشان به 150000 کیلوگرم میرسد، معمولاً بالن های کوچک و نوزاد شش گز طول و شش هزار کیلوگرم وزن دارند و در کنار مادر خود زندگی میکنند تا موقعی که بتوانند خود تغذیه کنند، تغذیۀ بالن معمولاً از حیوانات کوچک دیگر دریائی است چه باوجود دهان گشاد، حنجرۀ بسیار کوچکی دارد، نوع خاص قابل صید آن در دریاهای قطبی زندگی میکند، با وجود وزن و طول زیاد حیوانی چابک و چالاک است و گاهی سرعت حرکت آن به 8 هزارگز در ساعت میرسد، بسیارنیرومند و قوی است و سابقاً کشتیها و قایق ها از آسیب او در امان نبودند، معمولاً هر دویا سه دقیقه یکبارتنقس میکند معذلک گاهی میتواند ربع ساعت را متوالیاً در زیر آب بماند، عنبر در دستگاه دفعی نوعی بال به نام کاشالوت تولید میشود، غالباً عنبر را که این جانور از خود دفع میکند در کنار دریاها پیدا میکنند، و وزن یک توده عنبر تا نودکیلو گرم هم دیده شده است، (از خرده اوستا ص 141)، مجازاً، معشوق زیبا و آخته قامت:
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم،
حافظ،
بالابلند عشوه گر سرو نازمن
کوتاه کرد قصۀ زهد دراز من،
حافظ،
و رجوع به بالا شود
از انسان و حیوانات چرنده از کتف بود تا سر ناخن دست و بعضی گفته اند از شانه تا آرنج که مرفق باشد، (برهان قاطع)، به لهجۀ طبری بال بمعنی دست، در مازندرانی کنونی و گیلکی و قزوینی همچنین است، در اورامانی بالا و در سمنانی و لاسگردی و شهمیرزادی بال و در سنگسری ’بل’، (از حاشیۀبرهان قاطع چ معین)، آن جزء از بدن انسان که از کتف تا سر ناخنها بود و یا از کتف تا آرنج و در حیوانات از کتف تا انتهای دست، (ناظم الاطباء)، دست، دست چهارپایان را گویند چنانکه در اسب یال و بال آمده است، بازو، (فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ شعوری)، بازو بود مردم را، (فرهنگ اسدی) (فرهنگ خطی) (آنندراج) (شرفنامۀمنیری)، از کتف تا سر ناخن، از شانه تا آرنج، (غیاث اللغات) (انجمن آرای ناصری)، در قزوین بمعنی دست و گاهی بازو مستعمل است، (یادداشت مؤلف) :
ببوسید مادر دو بال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش،
فردوسی،
ببالا بلندی و آکنده یال
چه نامی بدین شاخ و این برز و بال،
اسدی (گرشاسب نامه)،
کمند و کمان درفکنده به یال
یکی گرز شاهان گرفته به بال،
اسدی (گرشاسب نامه)،
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو
کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش،
خاقانی،
ببال و یال هژبرست و خشمگین چو پلنگ
به خال و خط چو تذرو و به دست و پا چو غزال،
طالب آملی،
بیل آهنی، (ناظم الاطباء) (آنندراج)، بیل: اهل الکوفه فانهم یسمون المسحاه بال و بال بالفارسیه، بیل یا کلند، (از البیان و التبیین ج 1 ص 232)، کلنگ که بدان زراعت را اصلاح کنند، (ناظم الاطباء)، کلند، (آنندراج)، مر، (و مر، در لغت فارسی قدیم است وشاید اصلاً بابلی بوده است)، (از نشوءاللغه ص 137)، افزودن، برکشیدن، علو بخشیدن، متعالی ساختن،
- بالا بردن سال کسی یا سن کسی، زیاده کردن میزان آن، افزودن بر آن، نمودن که دیرینه تر است، به پیری گرایاندن کسی:
کی ترقی می تواند داد احوال مرا
می برد بالا سپهر دون همین سال مرا،
اسماعیل ایما (از آنندراج)،
- بالا بردن مقام کسی، برکشیدن وی، برآوردن پایگاه او، ترقی دادن مرتبۀ او،
- بالا بردن نرخ، افزودن بر بهای کالا، ترقی دادن بهای آن، بهای آن را زیادت کردن: قیمت قند را بالا بردند، بر بهای آن افزودند،
، پیش بردن کار، (آنندراج) :
کار بالا نبرد دست نیابد برکام
هرکه دلدادۀ آن قامت و بالا نشود،
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج)
زلف کوتاه زنها، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
بال
عسل، (برهان قاطع)، در ترکی به معنی عسل و ماءالعسل است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، عسل، (اوبهی) (فهرست مخزن الادویه) (غیاث اللغات)، طبقات برتر، خواص، مقابل زیردستان و فرودستان، بی اطلاع و بی توسط دیگری، گویند: فلان بالابالا کار خود را انجام داد، یعنی بدون اطلاع و کمک کسی که با او در آن کار دخیل بود، (فرهنگ نظام)، اما گفتۀ فرهنگ نظام با معنی دوم متناسب تر است، محیلانه، بطور خدعه، (ناظم الاطباء)، اما این معنی جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
بال
دل، حال، خاطر، (برهان قاطع) : ما بالک، حالت چگونه است ؟ خطر ببالی، بدلم خطور کرد، (حاشیۀ برهان قاطع)، ما بالک، ای ما حالک، (ناظم الاطباء)، ج، بالات، (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات)، فؤاد، (یادداشت مؤلف)، حال و شأن، (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، حال، (ترجمان القرآن جرجانی ص 24) : هر اندیشه که کند و مهمی را که پیش گیرد مادۀوبال و موجب تشویش خاطر و بال او شود، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
بال
رقص، رقص با جماعت، (یادداشت مؤلف)، مشتق از باله فرانسوی بمعنای رقصیدن، رقص با موزیک، جمعیت و گروهی که در محفلی با یکدیگر برقص درآیند، رقص در جوامع قدیم بشری وجود داشته است، اما بدین صورت که اختصاصاً شبی جمعی زن و مرد در محفلی گردآیند و برقصند از قرون وسطی و در اروپا شروع شده است و خصوصاً در دربارهای سلاطین و کشورهای اروپائی رواج داشته است، در فلورانس خاندان ’مدیسی’ و در فرانسه دربار فرانسوای اول و هانری دوم مشوق این امر بوده اند، چندی بعد، هانری چهارم و لوئی سیزدهم و لوئی چهاردهم مجالس خاص این گونه رقص را ترتیب میدادند، از قرن 18 ببعد، بال در جزء برنامۀ تآتر و نمایش نیز درآمد و سپس عامه هم در این مراسم شرکت نمودند،
- بال بلان، رقص دسته جمعی مخصوص دختران که زنان شوهردار حق شرکت در آن ندارند،
- بال دانفان، رقص دسته جمعی خاص اطفال،
- بال دوتت، نوعی رقص دسته جمعی که رقصندگان باید با سر و صورت پوشیده و مسخره در مجلس درآیند ورقصند،
- بال ماسکه، نوعی رقص دسته جمعی که معمولاً رقصندگان چهرۀ خود را با ماسک (صورت مصنوعی) بپوشانند و هر کدام به چهره ای خاص درآیند و بسا این چهرۀ مصنوع صورت حیوانات دارد، و نیز رجوع به بالت شود
لغت نامه دهخدا
بال
نام شهری در نواحی شمالی سویس که در برابر آلزاس فرانسه و ناحیۀ ’باد’ آلمان واقع و مرکز ناحیۀ بال است، این شهر قریب 135000 تن جمعیت دارد و ’بالوا’ خوانده میشوند که قریب سه ربع آن پروتستان و بقیه کاتولیک اند، چندین رشته راه آهن مهم به آن شهر منتهی میشود، کارخانه های ابریشم بافی و داروئی و شیمیائی و چاپ آن معروف است، دانشگاه معروف آن توسط پاپ پی دوم در سال 1460 میلادی پی افکنده شده است، این دانشگاه با داشتن استادان معروفی چون ’اراسم’ شهرت یافته است و کتابخانه ای عظیم دارد، شهر بال بوسیلۀ رود خانه رن بدو قسمت تقسیم میشود: بال کوچک که شهری صنعتی است و بال بزرگ (طرف چپ) که شهر قدیم و اصیل بال است
ناحیه ای که در دشت های وسطای ساحل رود خانه رن قرار گرفته و بنام مرکز آن ’شهر بال’ خوانده میشود، پرواز کردن به ارتفاع بسیار، برتری جستن، بلندی جستن، در تداول عامه، به گزاف ادعای بلندمقامی کردن، بیش از حد به علو مقام تظاهر کردن
لغت نامه دهخدا
بال
بازوی انسان، عضوی از بدن پرندگان که با آن پرواز می کنند
تصویری از بال
تصویر بال
فرهنگ لغت هوشیار
بال
اندام پرواز در پرندگان، حشرات و خفاش
تصویری از بال
تصویر بال
فرهنگ فارسی معین
بال
خاطر، دل، جان
تصویری از بال
تصویر بال
فرهنگ فارسی معین
بال
جناح
تصویری از بال
تصویر بال
فرهنگ واژه فارسی سره
بال
پر، جناح، اندیشه، حال، دل، خاطر، باله، مجلس رقص، بالن، وال، نهنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بال
1ـ اگر خواب ببینید که بال درآورده اید، علامت آن است که به خاطر جدایی از فرد مورد علافه خود که به سفر رفته است، احساس ناامنی و اضطراب خواهید کرد. 2ـ دیدن بال پرندگان در خواب، علامت آن است که بر تنگ دستی و فقر غلبه خواهید کرد و به ثروت و افتخار دست خواهید یافت.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بال
عضو پرواز پرندگان است که به کنایه به دست انسان نیز گفته می
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالا
تصویر بالا
(پسرانه)
قیافه (نگارش کردی: باا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالک
تصویر بالک
(پسرانه)
استخوان کتف، نام کوهی در کردستان، نام منطقه ایی در کردستان، نام قبیله ایی در کردستان، نام روستایی در کردستان (نگارش کردی: بالک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالغ
تصویر بالغ
کسی که به حد بلوغ رسیده، رسنده، رسا، رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالا
تصویر بالا
مقابل پایین، بخش بلند هر چیز، زبر مثلاً بالای کمد، جای بلند، پشته، تپه و مانند آن،
قسمتی از اتاق یا تالار که دور از در قرار دارد، صدر مثلاً بفرمایید بالا بنشینید،
کنایه از دارای مقام یا رتبۀ باارزش تر یا مهم تر، بهتر، برتر مثلاً در کلاس از همه بالاتر بود،
قد و قامت، عالم مقدس در آسمان، اندازه، مقدار
بالا و پست: کنایه از آسمان و زمین، برای مثال ولیکن خداوند بالا و پست / به عصیان در رزق بر کس نبست (سعدی۱ - ۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالو
تصویر بالو
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد، سگیل، وردان، واروک، واژو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول، برای مثال ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالن
تصویر بالن
پستاندار عظیم الجثۀ دریازی با وزنی حدود سی تن، شبیه ماهی که به جای دندان تیغه های استخوانی دراز در دهان دارد و برای تنفس به روی آب می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالش
تصویر بالش
کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند، برای مثال تا که بنشست خواجه در «بالش» / «بالش» آمد ز ناز در بالش (سنائی۱ - ۶۶۰)، تکیه گاه، مسند
رشد، نمو، به خود نازیدن، فخر کردن، برای مثال تا که بنشست خواجه در بالش / بالش آمد ز ناز در «بالش» (سنائی۱ - ۶۶۰)
در دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن زر و سیم، درحدود هشت مثقال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالغ
تصویر بالغ
پیالۀ شراب از جنس شاخ گاو، کرگدن یا استخوان فیل، برای مثال با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب / آمد به خان چاکر خود خواجه با صواب (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالح
تصویر بالح
زمین مرده چور (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالا
تصویر بالا
فراز، زبر، فوق، مقابل زیر
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پروشت وشتن (رقص) نرم چون پرواز یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است بوسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالش
تصویر بالش
بالشت، تکیه که زیر سر نهند، تکیه گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالغ
تصویر بالغ
رسا، کافی، بسنده، رسنده، بحد بلوغ رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالو
تصویر بالو
آزخ ازخ زگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باله
تصویر باله
بال کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالن
تصویر بالن
محفظه کروی شکل تو خالی از پارچه یا چرم، بال
فرهنگ لغت هوشیار
((لِ))
اندام بال مانندی است در ماهیان و برخی جانوران دریازی که جهت شنا و حفظ تعادل به کار می رود، نمایش توأم با موسیقی و رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالو
تصویر بالو
زگیل، آزخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالا
تصویر بالا
بالنده، نمو کننده، زبر، فوق، بلندی، ارتفاع، طول، درازا، پشته، تپه، قد و قامت
بالا بالاها پریدن: کنایه از بسیار جاه طلب بودن
فرهنگ فارسی معین
((لُ))
از پستانداران دریایی با طول تا سی متر و وزن تا صدوپنجاه هزار کیلو گرم، وال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالش
تصویر بالش
بلوغ
فرهنگ واژه فارسی سره