جدول جو
جدول جو

معنی باقوم - جستجوی لغت در جدول جو

باقوم
نام نجاری است، مولای سعید بن عاص که منبر شریف ساختۀ اوست، (از تاج العروس) (منتهی الارب)، صاحب قاموس الاعلام آرد: یکی از صحابه است و آزاد کردۀ سعید بن العاص، در مدینه به نجاری اشتغال داشت، منبر حضرت پیغمبر را وی ساخت، پاره ای از احادیث از وی نقل کرده اند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202)، پروا، اکتراث، ملاحظه، اندیشه، (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)، در عربی باک را به مبالات میشود تعبیر کرد، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 172)، اهمیت، اعتناء، احتراز، (فرهنگ شعوری)، و در این شواهد هم معانی فوق و معانی ترس و جز آن را که بسیار بهم نزدیک است توان یافت:
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد کردن دل و دست پاک،
فردوسی،
شد ازدل مرا باک و از دیده شرم
بچشم من اکنون چه سرد و چه گرم،
فردوسی،
گر آمرزش آید ز یزدان پاک
شما را ز خون برادر چه باک،
فردوسی،
این سوار از کسی باک ندارد، (تاریخ بیهقی)،
چون دین خرد هستمان چه باک است
گر ملک دنیا به دست ما نیست،
ناصرخسرو،
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال امت منکرم،
ناصرخسرو،
که اگر تمامی خزاین ما در آن مبذول خواهد بود باک نیاید، (کلیله و دمنه)،
نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب
خاصۀ خلوت شه طاعت دربان نبرد،
خاقانی،
روزها گررفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست،
مولوی،
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شویم چه باک است،
سعدی (گلستان)،
، عیب، (یادداشت مؤلف) : ما به طبطاب، عیبی ندارد:
بباید بریدن ورا دست و کاک
که تا چون نیامدش از این کار باک،
فردوسی (از لغت فرس اسدی)،
گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی،
حافظ،
- باکی بر شما نیست، لاحرج علیکم، (یادداشت مؤلف)،
، درد، بیماری، (یادداشت مؤلف)، رنج، داء، مرض، در تداول عامه گویند: باکیش نیست، یعنی درد و بیماریی ندارد:
چه بایدکشید آنهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک،
اسدی،
، التفات نمودن، از پس نگریستن، (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج)، التفات، (شرفنامۀ منیری)، توجه، (ناظم الاطباء)، ضرر، (لغت محلی شوشتری)،
- امید و باک، امید و بیم:
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امید و باک،
فردوسی،
زمین و زمان و مکان آفرید
توانائی و ناتوان آفرید
بدویست امید و زویست باک
خداوند آب، آتش و باد و خاک،
فردوسی،
- باک آمدن (کسی را ...)، بیم حاصل شدن، ترسیدن:
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس،
مسعودسعد،
بعد از تو ز هیچکس ندارم
امید و زکس نیایدم باک،
سعدی (ترجیعات)،
- باک بردن، ترسیدن:
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام،
مسعودسعد،
از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم،
خاقانی،
- بی باک، بی پروا، نترس، بی اعتنا:
از فعل منافقی و بیباک
وز قول حکیمی و خردمند،
ناصرخسرو،
زین دهر چو من تو چون نمیترسی
بی باک منم، چه ظن بری، یا تو،
ناصرخسرو،
کیست ... که از نعمت دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود، (کلیله و دمنه)،
نه هرکه ستم بر دگری بتواند
بی باک چنانکه میرود میراند،
سعدی (صاحبیه)،
رحمتی آخر ای مه بی باک
نظری آخرای بت چالاک،
شمس فخری (از شعوری)،
- بی باکی، بی پروایی، ناترسی:
دل دیوانگیم هست وسر بیباکی
که نه کاریست شکیبائی و اندهناکی،
سعدی (بدایع)،
به بیباکی آن تیر ترکش بریخت،
سعدی (بوستان)،
، ترجمه نوع هم هست، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باتوم
تصویر باتوم
باتون، چوب دستی از جنس چوب یا پلاستیک که افراد پلیس و نیروی انتظامی به عنوان اسلحۀ سرد به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
صورتی از کلمه باکوس، رب النوع شراب در میان یونانیان قدیم، و رجوع به باکوس شود، سبحان اﷲ والحمد ﷲ و لااله الااﷲ واﷲ اکبر، و نمازهای پنجگانه، (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، صلوات خمس، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مریخ را گویند، (آنندراج)، ستارۀ مریخ، (ناظم الاطباء)، نام یکی از منازل مریخ است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188) :
گر شرح دهد تیر فلک منصب کلکش
بی آب شود خنجر بهرام به باقو،
شمس الدین محمد طبسی (از لباب الالباب)
لغت نامه دهخدا
نام مردی است که قوی بوده، (آنندراج)، اسم شخصی، (ناظم الاطباء)، نام یک پهلوان است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188)، که بر عهدۀ او از حساب چیزی بود، که تسویۀ حساب نکرده باشد، که در آنچه بر عهده دارد مقداری بدهکار باشد، که از حاصل عملی مالی بر ذمه دارد، آنکه حساب خود را کاملاً تصفیه و بدهی خود راادا نکند، کسی که باقی داشته باشد و وام دار بود، (ناظم الاطباء)، بدهکار پس از فاضل باقی کردن حسابها
لغت نامه دهخدا
نام محلی است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188)، تلفظ دیگری از باکو، از شهرهای معروف قفقاز، رجوع به باکو و نیز به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 37 شود
لغت نامه دهخدا
گذرگاه و معبر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خرمای تر که به یکدیگر نمی چسبد
لغت نامه دهخدا
(قُوْ وَ)
مرکّب از: با + قوت، نیرومند. بانیرو. باتوان. مقابل ضعیف و ناتوان:
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت باقوت و تازه و برناست.
ناصرخسرو.
بسیاری از اشتران باقوت بر جای بماندند. (انیس الطالبین ص 203)، و رجوع به قوت شود، حاصل کم کردن عددی کوچک از عددی بزرگتر. تفاضل. بازمانده. باقیمانده در تفریق که یکی از چهار عمل اصلی است، عدد بزرگ که از آن چیزی کاسته میشود مفروق منه و عدد کوچکتر که از عدد بزرگ کم میشود مفروق نام دارد و رقمی که از تفاضل آن دو به دست آید باقیمانده خوانده میشود، وارث. پس مانده. درعقب مانده. (ناظم الاطباء)، فرزند که از پس مرگ کسی بماند. بازمانده
لغت نامه دهخدا
جماعه گاوان، و این از اسماءجمع است مانند باقر، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، اسم جمع بقره، (منتهی الارب)، گلۀ گاوان، (آنندراج)، باقوره، و نیز رجوع به نقودالعربیه ص 160 شود
لغت نامه دهخدا
کوز، کوب، (از تاج العروس)، عمل صالح، گاهی بجای مصدر استعمال شود، بقاء، و منه قوله تعالی: فهل تری لهم من باقیه، ای بقاء، (منتهی الارب)، البقیه و الباقیه، هر عبادتی که قصد از آن وجه خدای تعالی باشد و بهمین دلیل آمده است که: بقیهاﷲ خیر لکم، (از تاج العروس)، بقیه عبارت از مراقبت و طاعه است، (تاج العروس)، و رجوع به باقیات شود
لغت نامه دهخدا
صورت ترکی کلمه باکن است، و باکن یابیکن نام فیلسوف معروف انگلیسی است، رجوع به باکن وبیکن و همچنین به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1202 شود
لغت نامه دهخدا
عاقبت کار باشد از هر شغلی و کاری، (اوبهی)، اما ظاهراً مصحف بافدم (= به افدم) است بمعنای عاقبت و پایان و سرانجام، رجوع به باقدم و نیز رجوع به افدم شود
لغت نامه دهخدا
باتوم، تلفظ عامیانه کلمه فرانسوی باطون، چوبدستی مخصوص صاحب منصبان نظامی و پاسبانان، رجوع به باطون شود
لغت نامه دهخدا
شهر و بندر معروف روسیه در ساحل شرقی دریای سیاه که دارای 78000 سکنه و آب و هوای معتدل و بارندگی فراوان است، شهری تجارتی و در عین حال سوق الجیشی است، صادرات نفت استخراجی باکو قسمتی از آن شهر خارج میشود، این شهر در قدیم الایام از پایگاههای نظامی رومیها بود، در فاصله قرون 15 تا 19 میلادی به ترکها تعلق داشت، و در سال 1878 میلادی قرارداد معروف برلن آنرا از ترکیه انتزاع کرد، این شهر در زمان سلطان عبدالعزیزخان عمارت فراوان یافت و مسجد جامع معروف به ’عزیزیه’ در آنجا بوجود آمد، در عهد نامه برلن قرار بر این بود که این شهر بندری آزاد باشد ولی چندی بعد به این تعهد وفا نشد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1198 و همچنین ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 184 و ج 2 ص 1648 و 1649 و ج 3 ص 2615 و اعلام المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(اَقْ وَ)
راست تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن). راست تر و درست تر. (آنندراج). قویم تر.
لغت نامه دهخدا
تصویری از باقدم
تصویر باقدم
عاقبت کار باشد از هر شغلی و کاری، و پایان و سرانجام کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقوم
تصویر اقوم
راست تر استوارتر راست تر
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی که پاسبانان بر کمر آویزان کنند و در موقع لزوم با آن حمله نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی که پاسبانان بر کمر آویزان کنند و در موقع لزوم با آن حمله نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقوم
تصویر اقوم
((اَ وَ))
راست تر
فرهنگ فارسی معین
بادام
فرهنگ گویش مازندرانی