جدول جو
جدول جو

معنی بافهم - جستجوی لغت در جدول جو

بافهم
فهیم، فهمیده، عاقل، دانا، باکمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بافدم
تصویر بافدم
عاقبت، انجام و پایان کاری، سرانجام، به فرجام، درآخر، برای مثال مکن خویشتن از ره راست گم / که خود را به دوزخ بری بافدم (رودکی - ۵۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهم
تصویر باهم
با یکدیگر، به اتفاق، متحد
با هم آمدن: همراه یکدیگر آمدن
با هم شدن: متفق شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ هََ)
داناتر. بافهم تر. (ناظم الاطباء). مفهوم تر. (یادداشت مؤلف) : و هو (ای الدب) من افهم الحیوان. (ابن البیطار) ، کوماج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای کوماج در خاکستر گرم. ج، افائید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مهیب. هولناک. مخوف. (ناظم الاطباء). سهمناک:
که چون پور باسهم مهتر شود
ازو باب را روزبدتر شود.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ)
عاقبت. انجام. پایان کار. (برهان قاطع). عاقبت کارها. (فرهنگ جهانگیری). عاقبت باشد. (فرهنگ اسدی ص 340). فرجام. (شرفنامۀ منیری). آخر:
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
بودنت در خاک باشد بافدم
همچنان کز خاک بود انبودنت.
رودکی.
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
بوشکور.
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وانگه بیاید بافدم وانگه بیارد باطیه.
منوچهری.
براسب گمان از ره راست چم
قرارت به دوزخ بود بافدم.
اسدی.
درنسخۀ حسین وفائی وادات الفضلاء بجای فاء، قاف یعنی:باقدم نوشته شده است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) و آن براساسی نیست و بافدم نیز چون باقدم مرکب است از (افدم + ب اضافه) و در پهلوی بمعنی آخرین و نهائی است و ضبط بافدم را اسدی استخراج کرده است که در لغت فرس گوید ’بافدم عاقبت باشد. رودکی گوید:
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود رابدوزخ بری بافدم...’
یعنی به عاقبت. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نادان. بی عقل. (آنندراج). ایهم. (از منتهی الارب). نفهم
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
باد موافق. (آنندراج). باد شرطه. بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء). باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) :
سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را
کشتی بیخردانست که باهم دارد.
سالک اصفهانی (از شعوری).
اما این معنی جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همراه. معاً. به معیت. به اتفاق. به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم. متفقاً. متحداً. جفت. یکجا:
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
باهم بنشینند و خریدار فروشند.
عرفی.
الفه، باهم آمیختن. ممزوج، باهم آمیخته. لم، باهم آوردن. (ترجمان القرآن). اکزاز، باهم آوردن از سرما. (تاج المصادر بیهقی). تراکض، باهم اسب دوانیدن. توارد، باهم به آب آمدن. تراجع، باهم بازگشتن. تلاهی، باهم بازی کردن. مماشقه، باهم بانگ و فریاد کردن. توافد، باهم به جائی رفتن. تشاکس، باهم بدخویی کردن. تقابل، باهم برانداختن بایع و مشتری بیع را. تواثب، باهم برجستن. تکالب، باهم برجستن. تلزج، باهم برچسبیدن گیاه. مکاساه، باهم بزرگ منشی کردن. ممارطه، باهم برکندن موی را. مماجعه، تماجع، باهم بی باکی کردن. تلاحی، مماصعه، باهم پیکار و خصومت کردن. تألف، التقاء، باهم پیوستن. مکاشره، باهم تبسم نمودن. تصاول، باهم حمله بردن. تعکش، باهم درآمدن. تماسح، باهم دست زدن در خرید و فروخت. مماحله، محال، باهم دشمنی کردن. ملاحاه، باهم دشنام دادن. مکاشره، باهم تبسم کردن و دندان پیدا نمودن. لقی، باهم دیدارکننده. ایتلاف، باهمدیگر آمیختگی کردن. تغامز، باهمدیگر بچشم اشارت کردن. التقاء، باهم رسیدن. مماشاه، تسایر، باهم رفتن. تقابل، باهم روباروی شدن. تعایش، باهم زندگی کردن. مماحکه، باهم ستهیدن. تکالم، ملاسنه، باهم سخن کردن. تکلع، تحالف، سوگند خوردن. تقامر، باهم قمار باختن. مکاساه، باهم مفاخره کردن. تقاوم، با همدیگر بر پای ایستادن در جنگ. تصافق، با همدیگر بیعت کردن. ارتما، با همدیگر تیر انداختن. تناضل، با همدیگرتیر انداختن. تزاوج، با همدیگر جفت شدن. تضارت، تجالد، با همدیگر شمشیر زدن. تغازل، با همدیگر عشق ورزیدن. تواطؤ، با همدیگر موافقت کردن. تشاجر، با همدیگر نیزه زدن. تجاور، با همدیگر همسایگی کردن. تماجد، باهم نازیدن و فخر کردن. ملاخاه، باهم نرمی کردن. تجانس، باهم نشستن. تزاول، باهم واکوشیدن. (منتهی الارب).
- باهم شیر و شکر بودن، نهایت محبت و آمیزش و دوستی با یکدیگر داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از غایت محبت و نهایت آمیزش و دوستی باشد میان دو کس. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
باقه. دستۀ علف یا محصول درو شده. تودۀ بریده شده از علف یا قصیل. بغل. دستۀ دروده و گرد کرده از یونجه و گندم و جو و غیرآن. (این کلمه در چهار محال بختیاری و دهات کرمان بدین معنی بکار میرود).
لغت نامه دهخدا
تصویری از افهم
تصویر افهم
داناتر، فهمیده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با هم
تصویر با هم
باتفاق بااتحاد با یکدیگر، مجتمع متحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافهم
تصویر نافهم
نادان، بیعقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهم
تصویر باهم
باتفاق، به معیت، با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بافدم
تصویر بافدم
سرانجام، عاقبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بافدم
تصویر بافدم
((دُ))
عاقبت، سرانجام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باهم
تصویر باهم
((هَ))
به اتفاق، با یکدیگر، مجتمع، متحد
فرهنگ فارسی معین
به اتفاق، توام، تواماً، متحداً
متضاد: به تنهایی، منفرداً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پود پارچه، نخ های عرض پارچه، آن مقدار از ساقه های برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
بفهم درک کن
فرهنگ گویش مازندرانی