جدول جو
جدول جو

معنی بافق - جستجوی لغت در جدول جو

بافق
بخش بافق، در فرهنگ جغرافیایی آمده است: یکی از بخشهای یازده گانه شهرستان یزد که در خاور این شهرستان واقع و حدود مشخصات آن بشرح زیر است: از شمال به دشت لوت و بخش خرانق، از جنوب به شهرستان رفسنجان و بخش نیر، از خاور به کرمان و از باختر به بخش خرانق و بخش نیر. دهستان حومه بافق جلگه و هوای آن گرم و سوزان است ولی قسمت خاوری این بخش یعنی دهستان بهاباد به علت کوهستانی بودن هوای آن نسبهً معتدل است. در این بخش دو رشته ارتفاع از طرف جنوب خاور بطرف شمال باختر کشیده میشود که بترتیب عبارتند از: 1- رشتۀ ارتفاع مرکزی که تقریباًحدفاصل بین دهستان حومه بافق و دهستان بهاباد محسوب میشود. 2- رشتۀ ارتفاعات باریک کوه بافق که حد فاصل بین بخش بافق و بخش نیر میباشد. رودشور که از ارتفاعات شهرستان کرمان سرچشمه میگیرد به کویر بافق که در مرکز این بخش واقع شده میریزد. آب زراعتی بخش درمناطق کوهستانی از چشمه و قنات و در قسمتهای مسطح از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن گندم و جو و خرما و پنبه و روناس است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. در 9 هزارگزی شمال خاوری قصبۀ بافق کوهی است بنام چغارت که معدن آهن در آن موجود است ولی هنوز استخراج نشده است. معادن سرب و زغال سنگ و پنبۀ نسوز در نارگار وجود دارد. طرح راه آهن قم به یزد و کرمان از بافق و نزدیکی معدن آهن گذشته و بکرمان منتهی خواهد شد. قراء این بخش بوسیلۀ راههای ارابه رو و مالرو بیکدیگر مربوط میشوند. این بخش از دو دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان حومه بافق که دارای 24 آبادی است و 8639 تن جمعیت دارد. دهستان بهاباد که دارای 26 آبادی و حدود 5634 تن جمعیت است. بنابر آمار جدید، بخش بافق از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن بخش حدود 14273 نفر است. قراء مهم دهستان حومه بافق عبارتند: از باجگان، مبارکه، شیطور، قطرم. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10). شواهد تاریخی: وقتی سلجوقشاه با این ارتش و پنجاه سوار که با ایشان بود در میان بافق و بهاباد برهزار سوار یزدی زدند و یک کس سلامت بیرون نگذاشتند. (تاریخ سلاجقه محمد بن ابراهیم ص 31). و باین بهانه بافق و بهاباد و سر حد کرمان و کوهبنان و راور و غیر هما میخورد. (همان کتاب، ص 89). در تاریخ وزیری نیز از بافق در چند جای سخن رفته است: [ولیخان افشار لشکر کرمان را برداشته از راه کوهبنان و بافق به طبس راند. (تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 276). در جنگهای ایران و عثمانی زمان شاه عباس کبیر تفنگچیان کرمانی خدمات نمایان کردند خصوص تفنگچیان بلوک بافق که آحاد و افراد آنها مورد التفات شاه گردیده انعام گرفتندو شهر و قلعۀ شماخی در پنجم صفر سنۀ هزار و شانزده مفتوح شد. (همان کتاب ص 281). و رجوع به فهرست اعلام همان کتاب شود. لسترنج آرد: تقریباً در پنجاه میلی باختر کوه بنان و در حاشیۀ کویر بزرگ نیمه راه یزدامروز دهکدۀ بافق واقع است. در کرمان دو محل است که نام آنها با هم شباهت کامل دارد: بافق و بافت یا بافد. بافت در هشتاد میلی جنوب شهر کرمان و بافق در دویست میلی شمالی است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 332)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خافق
تصویر خافق
لرزنده، جنبنده، تپنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده و ریزنده، ویژگی آبی که به شدت از جایی بریزد و جاری شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارق
تصویر بارق
برق زننده،، برق دار، درخشان، تابان، ویژگی ابر برق دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بافت
تصویر بافت
بافتن، عمل بافندگی، بافته شده، تاروپود، نسج، در علم زیست شناسی دسته ای از یاخته ها که در بدن موجودی به هم پیوسته باشند، در علم زیست شناسی مجموع سلول هایی که شکل و ساختمان آن ها شبیه یکدیگر است و در بدن عمل مشترکی انجام می دهند مثلاً بافت ماهیچه ای، بافت عصبی، بافت استخوانی، بافت اسفنجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسق
تصویر باسق
سربرافراخته، ویژگی درخت بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بافر
تصویر بافر
دارای فر و شکوه، باشکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشق
تصویر باشق
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، بازک، قوش، بازکی، باشه، سیچغنه
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
سخت آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تلفظ ترکی قوم باسک، رجوع به باسک و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1197 و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نخل بلند بسق النخل، طال. (تاج العروس). ج، بواسق.دراز. بالنده. (غیاث اللغات). خرما بن دراز. بالیده. (آنندراج) : تخم خرمایی، به تربیتش (خدای تعالی) نخل باسق گشته. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است به بغداد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پرنده ای که فارسی آن باشه است. باشه. ج، بواشق. (مهذب الاسماء). مرغی است شکاری. (منتهی الارب). معرب باشه مرغ معروف شکاری. (فرهنگ رشیدی). جانوری است شکاری و معرب باشه. (آنندراج). واشه. ج، بواشق. (زمخشری). معرب باشه که مرغ شکاری بود. (ناظم الاطباء). سیوطی در دیوان الحیوان به کسرشین نیز نقل کرده است و ظاهراً با واشق اشتباه شده باشد. ابوحاتم در کتاب الطیر از بازی و صقر و شاهین و زرق و یؤیؤ و باشق نام میبرد و گوید همه اینها نام صقور است. (تاج العروس). فارسی است که تعریب شده و همان پرندۀ معروف است، بقول ابوحاتم هر پرنده ای که شکاری باشد صقر نامیده میشود بجز عقاب و نسر، و انواع صقور عبارتند از بازی و شاهین و زرق و یؤیؤ و باشق. (المعرب جوالیقی ص 63 و 64). در قاموس آمده که آن معرب باشه است. (حاشیۀ المعرب ص 63). از طایفۀ طیور لاشخوار. (دزی ج 1 ص 3). انطاکی گوید: گرم وخشک باشد در دوم و از بازی لطیف تر است و برای عرق النساء و مفاصل مفید است و گویند اگر کسی چشم باشق را در پارچۀ آسمانی رنگ پیچیده و بر بازو بندد، هنگام راه رفتن مانده نشود. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 70). از باشۀ فارسی است و بعربی صقر و به هندی جره (ر ر) نامند. از جملۀ جوارح طیور است و جثۀ آن کوچکتر از بازی است و در فعل از آن ضعیفتر، طبیعت آن در دوم گرم و خشک و منسوب به مشتری است. (مخزن الادویه تحت عنوان باشق). معرب از باشه است و بعربی صقر نامند در دوم گرم و خشک و لطیف تر از باز و زهرۀ او جهت نزول آب و بیاض عین و طرفه قوی تر از زهرۀ باز و سرگین او جهت ازالۀ کلف مجرب است و گوشت او را چون نمک سود کرده بسایند و سه روز با آب سرد بنوشند جهت سعال بارد و ربو نافع و قدر شربتش یک مثقال و جگر نمک سوداو همین اثر دارد و چون باشه را با پر و جمیع اجزاءبجوشانند تا مهرا شود و آب صاف کردۀ آن را با روغن زیتون بجوشانند تا روغن بماند جهت عرق النساء و مفاصل و اعیا و تعب نافع است و از خواص اوست که چون چشم آن را بپارچۀ کبودی بسته بربازوی چپ ببندند از طی مسافتها مانده نشوند. و مهر بارس گوید که نیم درهم از زهرۀ او و بدستور دماغ او جهت خفقان سوداوی مجرب است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
فارسی معرب، نام پرنده ای است و صفات آن مانند باز است ولی از او بزرگتر است. در حیاه الحیوان آمده است که چون بر شکار دست یابد رها نکند تا خود یا شکار نابود شوند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 57)
لغت نامه دهخدا
پادشاه عمالقه در شهر بلقا. معاصر یوشعبن نون. صاحب حبیب السیر می نویسد: دارالملک عمالقه در آن زمان (زمان یوشع) بلقا بود و پادشاه ایشان رابالق می گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت... چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت... و آن محاصره امتداد یافت.... ملک بالق از بلعم التماس دعا کرد چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله ای اندیشیده ملک را گفت زنان فاحشه را به معسکر بنی اسرائیل فرست که اگر یک نفر از ایشان زنا کند نصرت ما را باشد، و بالق بموجب فرموده عمل نمود. همان لحظه بلیۀ طاعون در میان سپاه یوشع شیوع یافت... (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 1 ص 104 و 105)
لغت نامه دهخدا
منسوب به باف از قرای خوارزم، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
مخفف بافیدن صورت دیگر از بافتن، در ترکیبات چون: گیس بافی، گیسوبافی، و نیز رجوع بشواهد بعد شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 211 هزارگزی جنوب کهنوج و 5 هزارگزی شمال خاوری راه مالرو انگهران به میناب واقع است و 40 تن سکنه دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
عبداﷲ بن محمد بن عیسی، مکنی به ابومحمد بن الاسلمی، معروف به ابن الاسلمیه، فقیه و ادیب و از اهل آندلس و از شهر الفرج معروف به وادی الحجاره بود، کتبی دارد، از آنجمله: تفقیه الطالبین، والارشاد در اشربه و احکام آن، (از الاعلام زرکلی ج 4ص 265)، ابومحمد عبداﷲ بن محمد بافی ادیب فقیه شافعی بود و بسال 398 هجری قمری در بغداد درگذشت، ازو است:
علی بغداد معدن کل طیب
و مغنی نزهه المتنزهینا
سلام کلما جرحت بلحظ
عیون المشتهین المشتهینا
دخلنا کارهین لها فلما
الفناها خرجنا مکرهینا
و ماحب الدیاربها، ولکن
امرّ العیش فرقه من هوینا،
و هم گوید:
ثلاثه ما اجتمعن فی واحد
الا واسلمنه الی الاجل
ذل اغتراب وفاقه و هوی
و کلها سابق علی عجل،
(از معجم البلدان)،
او بسیار بدیهه گوی و نیکو محضر بود روزی بدیدار یکی از دوستان خود رفت و وی را در خانه نیافت، آنگاه این دو شعر را بدو نوشت:
کم حضرنا فلیس یقضی التلاقی
نسئل اﷲ خیر هذا الفراق
ان اغب لم تغب وان لم تغب غب
مت کان افتراقنا باتفاق،
(از ریحانه الادب ج 1 ص 136)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است در کتاب مقدس (سفر داوران 1: 4) ذکر آن آمده و گوید که قوم خدا در آنجا بر کنعانیان دست یافته پادشاه ایشان را اسیر کردند. (از قاموس کتاب مقدس ص 159) ، بمجاز، منصرف شدن از کار یا فکری:
ز کین پدر چند باشی بدرد
بمهر اندرآی و ز کین بازگرد.
فردوسی.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجبان و ستور.
ناصرخسرو.
هر که طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
و آنکه هوادار اوست بازنگردد بتیر.
سعدی (بدایع).
گر چه دانم که بوصلت نرسم بازنگردم
تا درین راه بمیرم که طلبکار تو باشم.
سعدی (طیبات).
، راجع شدن. عاید شدن. مربوط بودن. ارتباط داشتن:
(چودیدند و رفتند کارآگهان
بنزدیک بیدار شاه جهان)
که تاراج کردند انبار شاه
بمزدک همی بازگردد گناه.
فردوسی.
خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد. (تاریخ بیهقی). چنان باید که هر چه اجابت کنی غضاضتی بجای ملک بازنگردد. (تاریخ بیهقی)، انعطاف. (منتهی الارب)، انقلاب. (ترجمان القرآن).
- از گناه بازگردیدن، تائب شدن. توبه کردن: و بنی اسرائیل را گفتند هلاکت شمابدست وی است خواهد آمد از گناه بازگردید. (قصص الانبیاء ص 179).
- باز گردیدن از کاری، تعرقب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
باقه. دستۀ علف یا محصول درو شده. تودۀ بریده شده از علف یا قصیل. بغل. دستۀ دروده و گرد کرده از یونجه و گندم و جو و غیرآن. (این کلمه در چهار محال بختیاری و دهات کرمان بدین معنی بکار میرود).
لغت نامه دهخدا
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافق
تصویر نافق
خریدار گیر پر خریدار بازار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دافق
تصویر دافق
جهنده، ریزنده، آب جهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافق
تصویر خافق
لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافق
تصویر رافق
کار سودمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باذق
تصویر باذق
پارسی تازی شده باده، شیره انگور، کم پخته، تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارق
تصویر بارق
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائق
تصویر بائق
سختی و بلا رسیده، یورش کننده، ستم کشنده، هالک
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی در بدن حیوان یا نبات که موظف به انجام دادن قسمتی از اعمال حیاتی موجود است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسق
تصویر باسق
بلند و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خافق
تصویر خافق
مضطرب، غایب، پنهان، خالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دافق
تصویر دافق
((فِ))
آب که به شدت از محل ریزد، ریزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسق
تصویر باسق
((س ِ))
بلند، دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بافت
تصویر بافت
((چِ))
بافتن، نسج، مجموعه سلول هایی که در شکل و ساختمان شبیه هم می باشند و یک عمل مشترک را انجام می دهند، مانند بافت های ماهیچه ای، بافته شده، بافته، مجازاً، ساختار و ویژگی های متعلق به یک مجموعه، مجموعه اج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارق
تصویر بارق
((رِ))
برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ فارسی معین