جدول جو
جدول جو

معنی باغجر - جستجوی لغت در جدول جو

باغجر
(جَ)
دهی است از دهستان سلطان آباد بخش حومه شهرستان سبزوار که در 18 هزارگزی شمال خاوری شهرستان سبزوار بر سر راه شوسۀ عمومی سبزوار به نیشابور در دامنه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 116 سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است. معدن سنگ آسیا دارد و دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

غلام ترک متوکل خلیفۀ عباسی. او در قتل متوکل شرکت داشت و به دست مستعین کشته شد: در شب چهارم شوال سنۀ سبع و اربعین و مأتین که خلیفه در مجلس بزم نشسته بود و مست گشته، بوقاءالصغیر و موسی بن بوقاءالکبیر و باغر و بلغور و غیرهم از اتراک عربده ناک با شمشیرهای برهنه به دارالخلافه در آمدند. باغر باشخصی دیگر مهمش را تمام کردند. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 272). بعداً ابوالعباس المستعین باللّه باغر ترکی را که به قتل متوکل اقدام کرده بود تبعید کرد. (ازتاریخ الخلفاء سیوطی ص 238). در مجمل التواریخ و القصص سال قتل متوکل دویست و چهل و هشت ذکر شده و گوید:آن شب به سامره غلامان شمشیر کشیده از راه آب در آمدند از پس تخت متوکل... و شمشیر اندر بستند، و فتح بن خاقان وزیر آنجا بود خود را بروی افکند و هر دو کشته شدند، شب چهارشنبه رابع شوال سال دویست و چهل و هشت، و باغر وصیف با ایشان بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص 361). ابن اثیر این واقعه را ذیل سال 247 هجری قمری ثبت کرده و گوید باغر با سایر ترکان در قتل متوکل شرکت داشت. رجوع شود به الکامل ابن اثیر ج 7 ص 37
لغت نامه دهخدا
(غِ)
آماس. ورم. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(غَ)
انگور نیم رسیده. (شعوری ج 1 ورق 153) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). غوره. انگور نیم پخته باشد. (فرهنگ جهانگیری) :
چو نیک و بد همه از همنشین بیاموزد
شود برفته سیه همچو یکدگر باغج.
ابوالمعانی (از شعوری).
و رجوع به باغچ و باغنج شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب). المنتفخ الجوف. ج، بجره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
بادجر. جرجس (جرج) پرسی. مستشرق انگلیسی. او راست: الذخیره العلمیه فی اللغتین الانکلیزیهوالعربیه، و آن بزرگترین قاموس انگلیسی بعربی است ودر هرتفرد (انگلستان) بسال 1298 هجری قمری / 1881 میلادی در 1244 صفحه بطبع رسیده است. (از معجم المطبوعات)
نام بت قبیلۀ ازد. (منتهی الارب). صنم عبدته الازد. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا