جدول جو
جدول جو

معنی باطرقانی - جستجوی لغت در جدول جو

باطرقانی
(طِ)
منسوب به باطرقان از قرای اصفهان. (الانساب سمعانی ورق 59)
لغت نامه دهخدا
باطرقانی
(طِ)
ابوبکر عبدالواحد بن احمد بن محمد بن عبداﷲ بن عباس باطرقانی از قراء و اهل عبادت و از رواه بود و در اوایل ایام مسعود غزنوی (سال 421 هجری قمری) بروایتی در جمادی الاخره و بروایتی در ماه رجب، در مسجد جامع یا در منزل خود، در فتنه ای که خراسانیان آنجا برپا کردند و گروهی بسیار از دانشمندان در آن واقعه کشته شدند، بقتل رسید. (از معجم البلدان) (الانساب سمعانی ورق 60) ، اصل. (ناظم الاطباء)، راز. (یادداشت مؤلف). ضمیر، فلسفۀ پنهانی. (ناظم الاطباء). اما او در این قول منفرداست، اندرون هر چیز. به مجاز، وقتی که باطن و حقیقت هر چیز شناخته شود گویند: بطن الامر. (تاج العروس). اندرون شکافی: استبطن امره، ای عرف باطنه. (تاج العروس). ج، ابطنه و بطنان. (اقرب الموارد). داخل هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). درون. (ناظم الاطباء). اندرون: بزبان گویم خلاف آنچه در دل است یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن کردارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بباطن چو خوک پلید و گرازی. (همان کتاب ص 384).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
(گلستان).
- باطن البلد، اندرون شهر. (مهذب الاسماء). در مقابل ظاهر بلد، خارج شهر. و رجوع به باطنه وباطنهالبلد شود.
- باطن خوردن، بکسی بد کردن و صدمۀ آنرا در اثر حسن طویت او خوردن. معنویت و حقیقت کسی زدن کسی را:
غفلت شبها به این روزم نشاند
باطن شب زنده داری خورده ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
- باطن زدن، معنویت کسی، دیگری را صدمه زدن:
ساقی نه سیه مستیت از میکده باشد
گویا که ترا باطن زاهد زده باشد.
تأثیر (از آنندراج).
- باطن مرفق، گوز بر زانو. (مهذب الاسماء).
- بدباطن، بدنیت. ناپاک. بداندیش. دارای درونی پلید.
- به باطن کسی یا چیزی گذاشتن، بمعنویت و حقیقت کسی واگذار کردن. دعای بد. (آنندراج) :
دل کار خود بدامن پاک دعا گذاشت
اغیار را بباطن مهر و وفاگذاشت.
صائب (از آنندراج).
- خوش باطن، آنکه دلی پاک دارد. باصفا. خوش قلب. خوش نیت.
- ظاهر و باطن یکی بودن (در تداول عامه) ، بی غل و غش بودن. بی ریا و بی مکر بودن. چیزی از کسی نهان نداشتن.
- علم الباطن، باطن شناسی و آن معرفت به احوال قلب و تخلیه و سپس تحلیه است و از این علم به علم طریقت و حقیقت نیز تعبیر میشود و آنرا علم تصوف نیز خوانند. و اما دعوی تقابل بین ظاهر و باطن، آن طور که مردم عامی بدان ادعا دارند، بشهادت عموم و خصوص باطل است. (از کشف الظنون).
- کور باطن، بی بصیرت.بی حقیقت. آنکه درک واقعیت و حقیقت نکند.
، مخبر. (یادداشت مؤلف). محسر. (یادداشت مؤلف). سریرت. (اقرب الموارد). ضمیر.دل. (ناظم الاطباء) : درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است باظاهرم (مسعود) . (تاریخ بیهقی ص 315).
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
و وزیر پدرش از وی (دارا) نفور شد و مستشعر، و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55).
باطن تو حقیقت دل توست
هر چه جز باطن تو باطل توست.
سنائی.
ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته شود. (کلیله و دمنه). و ظاهر و باطن در خدمت ایشان برابر دارد. (کلیله و دمنه). خردمند بمشاهدت ظاهر هیأت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه).
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یکجا برآورم.
خاقانی.
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه درو سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم. (گلستان).
آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید.
سعدی (بدایع).
، خاطر:
باطن آسوده از یک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
بیدل (از آنندراج).
، از اسماء خداوند عز و جل، باطن یعنی عالم سر و خفیات و بقولی باطن پوشیده از دیدگان خلایق و اوهام ایشان است چنانکه هیچ دیده او را نبیند و هیچ وهمی بدان احاطه نیابد. (از تاج العروس). نامی از نامهای خدای تعالی عز و جل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نهان از وهم و چگونگی. (مهذب الاسماء)، زمین پست. (منتهی الارب). ج، ابطنه و بطنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، مسیل. رهگذر سیل. (تاج العروس). مسیل آب. ج، بطنان. (از اقرب الموارد). آبراهه درزمین درشت. (منتهی الارب).
- باطن زمین، آنچه از آن پست یا مغاک باشد. (تاج العروس) (المنجد). مغاک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران مثلاً روز بارانی، کنایه از دارای اشک مثلاً چشم بارانی، دارای باران، لباسی که آب در آن نفوذ نمی کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازرگانی
تصویر بازرگانی
سوداگری، تجارت
فرهنگ فارسی عمید
(بُ نی ی)
نسبت است به سابرقان (شابرقان). رجوع به سابرقان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمیل بن یوسف بن اسماعیل ابوعلی بادرانی. نزیل اکواخ بانیاس از شهر دمشق بود. در دمشق از ابوالقاسم بن ابی العلا و طاهر بن برکات خشوئی سماع کرد و از ابوالحسن محمد بن محمد بن حامد قاضی بادرانی و ابوبکر زکریا بن عبدالرحیم بن احمد بخاری حدیث کرد. غیث بن علی در بانیاس از وی سماع دارد و جمیل بن یوسف بسال 465 ه. ق. به دمشق آمد و در ماه ربیعالاّخر سال 484 در اکواخ درگذشت. غیث گوید: جمیل بن یوسف مادرایی برای ما حدیث کرد. محمد بن محمد بن حامد بن بنبق در مادریا برای ما حدیث کرد، در کتاب حافظ چنین است یک بار با ’ب’ (بادرانی) و بار دیگر با ’میم’ (مادرایی) آمده و پیداست که مادرایا و بادرایا یک شهر نیستند و معلوم نیست وی بکدام یک ازین دو شهر منسوبست. (معجم البلدان) ، نوعی علفی است طبی تلخ. بقلهالملک. شیطرج. شاه تره. (فرهنگ دمزن). بادروج بویه
لغت نامه دهخدا
نام تیره ای از کردان مغرب ایران
لغت نامه دهخدا
(لَ)
منسوب به بالقان از دیه های مرو. (از لباب الانساب ج 1 ص 91) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ابوالفتح محمد بن ابی حنیفه النعمان بن محمد بن ابی عاصم بالقانی معروف به ابوحنیفه از علمای متفنن بود و عادت به شرب مسکر داشت، (از لباب الانساب ج 1 ص 91)، ابومظفر عبدالرحیم بن ابی سعد سلمانی ازو نام برده است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
محلتی به اصفهان. در مجمل التواریخ و القصص آمده است: و شهر (اصفهان فراخ گشت در خلافت منصور، و این پانزده پاره دیه بود که همه صحرای آن خانه ها ساختند و بهم پیوست و محلتها را بدان نام دیها بازخوانند چون باطوقان، فرسان، یوان، جرمان و... (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 524). مصحح اظهار نظر کرده اند که شاید مقصود از باطوقان همان محلۀ طوقچی (؟) باشد. (حاشیۀ همان صفحه). اما احتمال میرود که این نام ضبط دیگری از کلمه ’باطرقان’ باشد که یاقوت از قرای اصفهان آورده است و گوید اکثر اهالی آنجا بافنده هستند. رجوع به باطرقان شود، متهالک. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به بادران که قریه ای است از قرای واقعه بین نائین و بادران از نواحی اصفهان. (سمعانی) (معجم البدان) (مرآت البلدان ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تجارت. سوداگری. داد و ستد. خرید و فروش. ستد و داد. معامله. (منتهی الارب) (المنجد). رقاحه. متاجره. (منتهی الارب). تجر. اتجار. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ضیعه. (منتهی الارب) : و بازرگانی شان [بازرگانی مردم زبید بعربستان] سیم است و زر ولکن دوازده درم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم). و بازرگانیشان [بازرگانی مردم شهر دمار بعربستان از عمل صنعا] بچیزی است چون قندهری و هشت از وی در می سنجد. (حدود العالم). و بازرگانی ایشان [مردم ناحیت مغرب] بیشتر بزر است. (حدود العالم). سر بازرگانی راستی است. (قابوسنامه).
گه غدر کند با تو و گه مکر فروشد
صد لعنت بر ضیعت و بر بازرگانیش.
ناصرخسرو.
دو شریک... به بازرگانی میرفتند. (کلیله و دمنه).
- بازرگانی دریا، تجارت بحری: در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت، عمل سلطان و بازرگانی دریا و... (کلیله و دمنه).
- وزارت بازرگانی و پیشه و هنر، اصطلاحی است که از طرف فرهنگستان ایران بجای وزارت تجارت و صنایع برگزیده شده است. این وزارتخانه امور مربوط به تجارت و داد و ستد داخلی و خارجی کشور را بررسی میکند.
لغت نامه دهخدا
(طِ)
یکی از قرای اصفهان است که اغلب سکنۀ آن نساج اند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160). دهی است به اصفهان. (منتهی الارب). از قراء اصفهان. (مراصدالاطلاع) : دیوانه ای بود از دیه باطرقان بغایت خوش سخن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 112)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابوالحسن احمد بن محمد بن عیسی بابقرانی. وی در عراق از حسین بن اسماعیل محاملی سماع کرد. (معجم البلدان ذیل بابقران)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
منسوب به بابقران
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان حومه شهرستان ملایر در 27هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و 15هزارگزی شمال راه شوسۀ ملایر به اراک. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 1089تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی زنان قالی بافی است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نوعی از نان که از مسکه و شیر و آرد میسازند، (آنندراج)، غذایی از نان و کره و شیر، (ناظم الاطباء)، برآمده (نیش شتر) : بباقل الناب کالقرقور والساج، (از اقرب الموارد)، تره فروش، (غیاث اللغات) (آنندراج)، سبزی فروش، (یادداشت مؤلف)، کودک نشان ریش برآورده، (غیاث اللغات) (بهار عجم)، (از آنندراج)، نشان ریش پدید آمده، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
لباسی که آب در آن نفوذ نکند و هنگام باریدن برف و باران آنرا بر تن می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرگانی
تصویر بازرگانی
تجارت، سوداگری، داد و ستد، خرید و فروش، معامله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران، تن پوشی که آب در آن نفوذ نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازرگانی
تصویر بازرگانی
تجاری، تجارت
فرهنگ واژه فارسی سره
تجارت، دادوستد، سوداگری، معامله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
Drizzly, Rainy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
pluvieux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
piovoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
ฝนตกปรอยๆ , ฝนตก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
druilerig, regenachtig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
lluvioso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
дождливый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
chuvoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
小雨的 , 阴雨的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
deszczowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
дощовий , дощовий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
regnerisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
gerimis, hujan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی