جدول جو
جدول جو

معنی باط - جستجوی لغت در جدول جو

باط
مستدیم، (سفر پیدایش 10:10) اور. اوروک. ارخ. شهری در کلدیه که نمرود آنرا بر دجله بنا کرد و یونانیان و رومانیان آن را ((ارکوی)) میگفتند و بعید نیست که همان ((ورقه)) یا ((ارقه)) حالیه باشد که بجنوب شرقی بابل واقع است و رأی بعضی که ارک را ((ادسا)) دانسته اند که ((ارفا)) ی حالیه باشد که در شمال بین النهرین واقع است، مردود است. (قاموس کتاب مقدس). و آن از شهرهای نامی سومر بود. (ایران باستان ص 113) ، کرانۀ قویتر چیزی. (منتهی الأرب). هر امر که باعث قوت و غلبه و شوکت باشد مثل ملک و لشکر و مانند آن. (منتهی الأرب) ، ارجمندی و قوت و غلبه، جوارح. (منتهی الأرب). اندامها، عناصر. (غیاث اللغات). چهار طبع. (دستوراللغه) :
ارکان و موالیت بدو هستی دارند
تأثیر بسی مشمر در وی حدثان را.
ناصرخسرو.
این گوهر از این کان چو بیک پایه برآید
کانی دگرش سازند آنگاه زارکان.
ناصرخسرو.
نیاز نیست بما خلق را همی زجهان
چنانکه گوئی ما همچنان ز ارکانیم.
مسعودسعد.
اگر جهان خرد خوانیم رواست که من
هم آخشیجم و هم مرکزم هم ارکانم.
مسعودسعد.
ز بخشیدن چه عجز آمد نگارندۀ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش از اختران بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد، تو آنرا از بنان بینی.
سنائی.
- چهار ارکان، ارکان اربعه، یعنی باد و خاک و آتش و آب. مواد اربعه. چهار آخشیجان. استقصات:
از این چار ارکان که داری بنام
ببین کاین هنرها جز او را کدام.
اسدی.
تا در افلاک هفت سیاره ست
تا بگیتی چهار ارکانست.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی
که هست قائد این پنج پنج نوبت لا.
خاقانی.
و هم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار.
خاقانی.
- ، تکبیرهالاحرام و قیام و رکوع وسجود.
، موالید ثلثه:
زمین آمداز اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ز چرخ بلند.
اسدی.
، بزرگان. : اعیان امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند. (تاریخ بیهقی). خلوت کرد با اعیان و ارکان. (تاریخ بیهقی).
- ارکان جیش، پنج است: مقدمه، قلب، میمنه، میسره، ساقه.
- ارکان دولت، اعیان دولت و رجال دولت. (آنندراج) : همه ارکان و اعیان دولت وی را به پسندیدند بدان راستی و امانت و خدمتی که کرد. (تاریخ بیهقی). این جماعت ارکان دولت و ابیات امّت دیلم بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیّت ملک بجا آوردند. (گلستان). یکی از پسران هرون الرشید پیش پدر آمد خشم آلوده که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد هرون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد. (گلستان). ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم حاضر شدند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
باط
شادمانی باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 228)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باطن
تصویر باطن
پنهان، اندرون، درون چیزی، داخل هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باطل
تصویر باطل
ناچیز، ناحق، بی اثر، بیهوده، یاوه، پوچ
باطل گفتن: بیهوده گفتن، یاوه گفتن، ناحق گفتن، برای مثال بلی مرد آن کس است از روی تحقیق / که چون خشم آیدش باطل نگوید (سعدی - ۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
(طِ)
پنهان. (آنندراج) (منتهی الارب). خلاف ظاهر. (تاج العروس). نهان. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، بواطن. (مهذب الاسماء). ناپیدا. مقابل ظاهر:
شعر تو شعر است لیکن باطنش پر عیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین.
منوچهری.
هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیی ٔ علیم، اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و اوست بهمه چیز دانا. (قرآن 3/57). فضرب بینهم بسورله باب باطنه فیه الرحمه و ظاهره من قبله العذاب، پس کشیده شد میان ایشان دیواری که مر او راست دری که باطنش در اوست رحمت و ظاهرش از پیش آن است عذاب. (قرآن 13/57). و ذروا ظاهر الاثم و باطنه، ان الذین یکسبون الاثم سیجزون بما کانوا یقترفون، و واگذارید بیرون گناه و درونش را بدرستیکه آنها که کسب میکنند گناه را زود باشد که جزا داده شوند بآنچه که کسب میکردند. (قرآن 120/6). واسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه، و تمام گردانید بر شما نعمتهایش را ظاهری و باطنی. (قرآن 20/31).
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ابط
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آنچه زیر بغل گیرند
لغت نامه دهخدا
(طِ)
بمعنی اعتماد، . و آن شهر هدر عزر بود که طبحه نیز خوانده شده و در میانۀ حلب و فرات واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
لیسنده، نعت از بطخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- باطخ الماء، احمق. (منتهی الارب). نادان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح اهل دفاتر ایران، فرد باطل، منسوخ. (آنندراج).
- داغ باطله، نشان بیهودگی و از کار افتادگی.
- داغ باطله به اسپی یا کسی زدن، او را از جرگه بیرون کردن. از زمرۀ کار آمدان بیرون راندن. رجوع به داغ شود.
، کاغذ یا نوشته ای باطله که بکار نیاید
لغت نامه دهخدا
(طِ)
کسی که حمله کند بر کسی. (ناظم الاطباء). حمله کننده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(طِ)
مقابل حق. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، اباطیل. دروغ. نادرست. (مهذب الاسماء) (لغات قرآن جرجانی). خزعبیل. (منتهی الارب). خزعبل. (منتهی الارب). چیزی که پس ازتفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد.
قال اﷲ تعالی: لاتلبسوا الحق بالباطل. (قرآن 42/2). ناحق. (آنندراج). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده. بیهده. (صحاح الفرس). قلب. یاوه. عبث. هرزه. پوچ. نبهره. ناراست. ناصواب. خطا. ابن الالال. ابن التلال. ابن یهلل. ابن تهلل. ابن سهلل. ابن فهلل. بنیات الطریق. بنات عیر. (المرصع). بیراهه رو. آنکه راه حق و صواب فرو گذارد: ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت. (تاریخ بیهقی). حق را همیشه حق میباید دانست. و باطل را باطل. (تاریخ بیهقی). دیگر درجه آن است که تمیزتواند کرد حق را از باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 279).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
ابوسعید خطیری.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل، مکان باطل، حدث لازم، قدم برجا.
ناصرخسرو.
حق ز حق خواه و باطل از باطل.
سنائی.
هر چه جزباطن تو باطل تست.
سنائی.
باطل و زرق هرگز کم نیاید. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه).
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل.
خاقانی.
حکمشان باطل ترست از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند.
خاقانی.
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مرحق را معین.
خاقانی.
بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 429).
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای.
عطار.
حق از بهر باطل نشاید نهفت.
سعدی.
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق این نسق باش.
پوریای ولی.
لغت نامه دهخدا
بنوابی الباطل، قبیله ای در یمن از طایفۀ عک، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
به یونانی میوه ای است که توت سه گل خوانند و به عربی ثمرهالعلیق گویند و درخت آن را سه گل نامند اگر برگ و بار آن را با هم بجوشانند خضابی باشد جهت موی ریش و گیسو و امثال آن. (برهان). نوعی از علّیق. (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ج 1 ص 200). تمشک. گیهه. ثمرهالعلیق. توت الشوکی. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). تموش. توت سه گل. (ناظم الاطباء). علیق. (فهرست مخزن الادویه).
لغت نامه دهخدا
شهری است در طرف شرقی عکا، در قسمت اشیر. (از قاموس کتاب مقدس) ، دورشونده، هالک. (اقرب الموارد). ظاهراً از بعد بمعنی هلاک چنانکه در صحاح و غیره آمده است. قال تعالی: الا بعد المدین کما بعدت ثمود. (قرآن 95/11) (از تاج العروس).
- بعد باعد، بر سبیل مبالغه، یعنی بسیار دور. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). دوری بسیار دور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باطیه
تصویر باطیه
پیاله، بادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطلاقی
تصویر باطلاقی
پارسی ترکی تو روسک (گویش گیلکی) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطله
تصویر باطله
بیهوده و ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطن بین
تصویر باطن بین
ژرف بین باریک بین آنکه درون چیزها را بیند ژرف بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطنا
تصویر باطنا
در بنیاد در شکم پنهانی در باطن در حقیقت حقیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطنی
تصویر باطنی
درونی
فرهنگ لغت هوشیار
درونگرایان گروهی که باور دارند هر دستور دینی را آماجی نهانی است. چنان که آماج نماز فرمانبرداری است
فرهنگ لغت هوشیار
چوبکی که پاسبانان بر کمر آویزان کنند و در موقع لزوم با آن حمله نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطون
تصویر باطون
چوبدستی صاحب منصفان نظامی و پاسبانان که از لاستیک درست می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطن
تصویر باطن
پنهان، خلاف ظاهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطل
تصویر باطل
لغو، بیهوده، یاوه، دروغ، نادرست، مقابل حق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباط
تصویر اباط
آنچه زیر بغل گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطس
تصویر باطس
یونانی توت سه گل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطح
تصویر باطح
بر روی خفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطلاق
تصویر باطلاق
ترکی مرداب زمین یا آبی راکد که پای در آن فرو رود، لجنزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطل
تصویر باطل
((طِ))
بیهوده، بی فایده، جمع اباطیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باطن
تصویر باطن
((طِ))
پنهان، درون چیزی، جمع بواطن، حقیقت، اصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باطن
تصویر باطن
درون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باطل
تصویر باطل
بی هوده، تباه، نادرست
فرهنگ واژه فارسی سره
بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب
متضاد: حق، راست، صواب، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی
متضاد: حق، صواب 01 بی اعتبار، نامعتبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنهان، ناپدید، نهان
متضاد: آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت
متضاد: برون، ظاهر، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت
متضاد: جلوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد