وارونه. رجوع به باشگونه شود، لقب نیک و بد. (ناظم الاطباء) ، منت. تکبر. (ناظم الاطباء). فخر. مباهات. (آنندراج) ، لطف. مهربانی. (آنندراج) ، لاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به بارنامه و بازنامه و باژنامه شود
وارونه. رجوع به باشگونه شود، لقب نیک و بد. (ناظم الاطباء) ، منت. تکبر. (ناظم الاطباء). فخر. مباهات. (آنندراج) ، لطف. مهربانی. (آنندراج) ، لاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به بارنامه و بازنامه و باژنامه شود
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه: ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید. فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی. خسروی. تیز بودیم و کندگونه شدیم راست بودیم و باشگونه شدیم. کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی). مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای باشگونه بدهان باز گرفته سرنای. لامعی گرگانی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. چون طبع جهان باشگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است آری بلخ است روستای سپاهان. خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج). کرا باشگونه بود پیرهن چه حاجت بود بازگشتن بتن. نظامی. گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه: ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید. فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی. خسروی. تیز بودیم و کندگونه شدیم راست بودیم و باشگونه شدیم. کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی). مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای باشگونه بدهان باز گرفته سرنای. لامعی گرگانی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. چون طبع جهان باشگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است آری بلخ است روستای سپاهان. خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج). کرا باشگونه بود پیرهن چه حاجت بود بازگشتن بتن. نظامی. گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).