جدول جو
جدول جو

معنی باشقرد - جستجوی لغت در جدول جو

باشقرد
(قِ)
ناحیه ای در دامنه های جبال اورال. در تقسیم بندی ممالک چنگیزاین ناحیه و ناحیۀ بلغار سهم جوجی گردید و چون جوجی قبل از فوت پدر مرد این اراضی به پسر او باتو رسید. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 109 و 567 و نیز رجوع به باشغرد و باسکیر و باشکیر شود: توشی خان بن چنگیزخان مهتر پسر او بود بحکم پدر ولایات خوارزم و دشت خزر و بلغار و سقسین و الان واس (؟) و روس و مکس و باشقرد و آن حدود بدو مفوض بود. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 575). یافث بن نوح... بلغاریان و برطاسیان و باشقردیان از تخم اوند، یونانیان و فرنگیان و بعض رومیان از نسل اواند. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 28)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشاورد
تصویر بشاورد
زمین پشته پشته، زمین ناهموار و دارای کتل و کریوه
فرهنگ فارسی عمید
جایی در جلو اتومبیل سمت راست فرمان که به صورت جعبه ساخته شده و در آن پول یا اوراق یا اشیای دیگر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگرد
تصویر بادگرد
تندرو، تیزرو، ویژگی اسب تندرو
رهگذر باد، بادگیر، بادرس، بادخن، خانۀ تابستانی، بادغر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازگرد
تصویر بازگرد
بازگشت، مراجعت، بازگردنده، رجوع کننده
فرهنگ فارسی عمید
پیرترای بایارد از سرداران فرانسوی است متولد بسال 1473 میلادی و درگذشته بسال 1524، هنگامی که شارل هشتم در سال 1493 به ایتالیا رفت، بایارد نیز در جنگ شرکت داشت، او تا حوالی ناپل پیشروی کرد، بسال 1503 میلادی در جنگهای اسپانیا شرکت و در جنگ خونین 1512 راون فتوحات درخشان داشت، وی از معروفترین شوالیه های تاریخ فرانسه محسوب میشود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی استرک یعنی ریشه معطر است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172).
لغت نامه دهخدا
(یُ)
دهی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار که در 32 هزارگزی شمال خاوری نیک شهرو 2 هزارگزی باختر راه مالرو نیک شهر بدشتیاری واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و گرمسیر و دارای 200 تن سکنه، آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، نام محلی در حوالی سمرقند. در حبیب السیر آمده است: پادشاه آفاق از منزل زیبا به قرابولاق خرامید و بعد از یک دو روز از آنجا کوچ کرد و از آب همواری بگذشت، بام مضرب خیام عساکر نصرت انجام گردید. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 4 ص 231). حضرت پادشاهی روزی چند در بام بود، بمحاصرۀ سمرقند پرداخت. (حبیب السیر ج 4 ص 234)
لغت نامه دهخدا
(قِ دا)
نام آبادیی در ناحیۀ جزیره ابن عمر در مشرق دجله. بزبان محلی قردی خوانده شود و عامه گویند: ’بقردی و بازبدی مصیف و مربع’. (از معجم البلدان). و رجوع به بازب-دی شود
لغت نامه دهخدا
(غِ گِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 15 هزارگزی شمال خاوری صفی آباد و 8 هزارگزی خاور راه ماشین رو صفی آباد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 15 تن سکنه. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و زیره و میوه و شغل مردمش زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. از آثار تاریخی، مقبرۀ شاهزاده محمد در آنجاست. این ده را در اصطلاح محلی باغشجرد نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سلطان حسین میرزا فرزند منصور و معروف به ’خاقان منصور’ و معزالسلطنه و ابوالغازی آخرین از امرای تیموری. پادشاهی ادب پرور هنردوست بود و وزیر معروفش امیرعلیشیر نوائی است که موجب شهرت دربار او و آبادانی پایتختش هرات شده بود. در سال 861 هجری قمری که خراسان آشفته شده بود، در شهر مرو به پادشاهی نشست و در ذی حجۀ 862 استرآباد را فتح کرد و در سال 873 هرات را تسخیرنمود و در 874 با میرزا یادگار محمد جنگید و در اواخر سال 875 هجری قمری با سلطان محمود جنگید و تا سال 902 در غایت دولت و اقبال حکومت کرد. و در سال 911 هجری قمری درگذشت. اثری موسوم به مجالس العشاق و اشعاری به فارسی و ترکی دارد و تخلصش حسینی بوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 و خصوصاً صص 110- 113 شود، نام دیگر دولت آق قویونلوها. رجوع به آق قویونلو شود
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ)
زمین پشته پشته را گویند. (برهان) (از سروری) (اوبهی) (مؤید الفضلاء) (از رشیدی). زمین ناهموار. (ناظم الاطباء). صاحب برهان بمعنی پشته پشته آورده و این همان لغت بستاوند است و یکی ازین دو مصحف شده است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام کوهستانی است، بیرونی آرد: و اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و بوی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندرکوه و بیشه ها از جمله ترکان، و بکوههای باشخرت رسد و حدهای غز و بجناک و ... (التفهیم چ همائی ص 200)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
بشأور. شهریست بناحیت پارس توانگر ازگرد وی. یکی باره است شاپورخسرو کرده است و اندر وی دو آتشکده است که آن را زیارت کنند و بنزدیک وی کوهیست که بر آن صورت هر ملکی و موبدی و مرزبانی که بوده است نگاشته است و سرگذشتهای ایشان بر آن جای نبشته است و اندر حدود وی کوهی است که از وی دودی همی برآید که هر مرغی که بالای آن دود بپرد بسوزد و بیفتد، وایکان و کارج دو شهرکند از بشاورد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
خرۀ بشاکرد، نام محلی از گرمسیرات فارس میانۀ جنوب و مشرق شیراز است. درازی آن از بارز تا منوجان نزدیک به سی فرسنگ، پهنای آن از منوجان تا کوه شهری ده فرسنگ. محدود است از جانب مشرق و شمال بگرمسیرات کرمان و بلوچستان و از سمت مغرب به بلوک رودان و احمدی و نواحی بندرعباس و از جنوب باز به بلوچستان و آبادی این بلوک با این وسعت عرض و طول بسیار کم است برای آنکه تمامی این بلوک کوهستان است شکار آن بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و انجیرکبک است نخلستان و مرکبات فراوانی دارد کشت و زراعت چندانی ندارد و قصبه این بلوک بارز است. دوری آن از شیراز از صدوسه فرسنگ میگذرد عرض آن از خط استوا بیست و شش درجه طول آن از گرینییچ پنجاه وهشت درجه و نیم است و این بلوک را پنج ده آباد است. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان های نه گانه بخش کهنوج شهرستان جیرفت. این دهستان در جنوب شهرستان واقع و محدود است: از شمال به دهستان کوه شهری مارز از خاور به دهستان فنوج از جنوب به دهستان جاسک، از باختر به دهستان سیریک. این دهستان کوهستانی است بطوریکه در تمام دهستان به قدر صد هکتار زمین مسطح وجود ندارد و تمام نخلستانهای آن در دوطرف دره ها کاشته شده است. آب از چشمه سار و رودخانه های متعدد کوهستان بشاکرد و محصول آن خرما، ذرت، لبنیات، غلات و شغل مردم زراعت، مالداری و صنایع دستی آنجا بوریابافی است که به خارج هم صادر میشود این دهستان از 108 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن 6700 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
از قرای مرو است و با مرو چهار فرسنگ فاصله دارد. ملک بلاش بن فیروز، یکی ازپادشاهان فرس در عهد جاهلیت، آن را ساخته است. (از معجم البلدان). معرب بلاشگرد باشد و آن قریه ای است برچهار فرسنگ مرو شاهجان، و آنرا ملک بلاش پسر فیروز بناکرده است. (برهان). و رجوع به بلاش و بلاشگرد شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ وَ)
نام شهری است در نزدیکی واسط که میان آن شهر و بصره واقع بود و هم اکنون ویرانه است و شاید بدین سبب دجلۀ بزرگ بصره را باذورد میخوانند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر باشد. (برهان) :
بسا جای کاشانۀ بادغرد
بدو اندرون شادی و نوش خورد.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی).
بادگیر خانه ای که از همه طرف باد بآن وزد. (رشیدی). لغتی است در بادگرد یعنی بادگیر و آن مرکب است از باد معروف و غرد که لغتی است که بعض عجمان در گرد خوانند و گرد در لغت عجم مشترک است میان فعل ماضی و اسم مفعول و مصدر و معنی ترکیبی بادغرد، بادگر جاعل باد است و چون مهب باد است به مجاز توان گفت که بادگر است. (رشیدی). خانه تابستانی باشد و نشستنگاه که در زیرزمین سازند چون غرد و بادغرد. (لغت فرس اسدی: بجکم). بادغر. طنبی. (صحاح الفرس). زیرزمین. سردآب. خم. رجوع به شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب و فرهنگ جهانگیری و لغات بادرس، بادغد، بادغر، باغرا، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر در جای خود شود، شاشدان. رجوع به بادخایه شود
لغت نامه دهخدا
ضبط دیگری از کلمه باسرود و ناشیرود و بیسرود و باسروز و ناشرود، از رساتیق سیستان، و رجوع به تاریخ سیستان شود، اصطخری و ابن فقیه آنرابهمین صورت باشترود آورده اند، (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 28)، و شاید این ناحیه را در اثر مجاورت رودی بهمین نام باشت رود خوانده اند، رجوع به باشت رود شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مراجعت. (ناظم الاطباء). عود:
او گر ز کرده بازنگردد مگرد گوی
اندی که بازگرد بعدل شهنشه است.
سیدحسن غزنوی.
آن کس که به نفس خود نبردی دارد
با خویش همیشه سوز و دردی دارد
گر خاک شود عدوی و بر باد رود
غافل نشوی که بازگردی دارد.
استاد علی اکبر معمارباشی اصفهان (از آنندراج).
، مرد تجربه کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مرد مجرب. کامل در تجربه. مردآزموده و پخته: فاضلی جزل و بازلی فحل. (ترجمه تاریخ یمینی ص 430)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل که در 48 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 15 هزارگزی شوسۀ اردبیل به تبریز در کوهستان واقع است. ناحیه ای است با آب وهوای معتدل و 307 تن سکنه و آب آن از چشمه و رود خانه باش کند تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 42 هزارگزی جنوب باختر صفی آباد و 12 هزارگزی جنوب راه آهن قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 600 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه، میوه و شغل مردمش زراعت و باغداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). سابقاً این ده بازقن خوانده میشده است. رجوع به حواشی تاریخ بیهق ص 327 شود
لغت نامه دهخدا
از شهرهای مکران. (نزهه القلوب) : مکس و باشقرود دو شهر بزرگ است باقلیم هفتم و صحاری و مواضع بسیار از توابع اوست و اکثر سکانش صحرانشین. (نزهه القلوب چ لیدن جزء 3 ص 262). احتمال دارد این نام صورت تصحیف شده ای از باشترود سیستان باشد. و رجوع به باشترود شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ناحیه ای متصل به بلاد فرنگ. (از حبیب السیر ج 3 ص 75) : چون با تو از آن مهم باز پرداخت به صوب کلار و باشقر که متصل ببلاد فرنگ بود و متوطنان آن دین نصاری داشتند رایت عزیمت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 75). این کلمه صورت دیگری از نام باشقرد و باشغرد است. و رجوع به باسکیر و باشغرد شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام بلادی میان قسطنطنیه و بغداد. (تاج العروس). رجوع به باشغرد و باشقرد شود، مخالفت. مباینت. ضدیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
این نام بصورت باشجرد و باشقرد نیز آمده است و نام بلادی است بین قسطنطنیه و بلغار. المقتدر باللّه، احمد بن فضلان بن عباس بن راشدبن حماد را جهت ارشاد پادشاه صقالبه بآن صوب فرستاد و او تعالیم اسلامی را بر آنان تشریح کرد، درصفر 309 هجری قمری او در سفرنامۀ خود از باشغرد نام برده و گوید: در میان قومیکه موسوم به باشغرد بودند رسیدم، این قوم اصلا ترک و سخت خونخوار بودند. عده ای از این طایفه هستند که به سیزده خدا معتقدند، مثلا خدای زمستان و تابستان و باران و باد و درخت و مردم و چارپایان و آب و شب و روز و مرگ و زندگی و زمین. و خدای آسمان را رب الارباب میدانند. باز گوید: طایفه ای از آنان را دیدم که مار را میپرستیدند و برخی ماهی را. یکی از افراد این طایفه در حلب میگفت که در شمال مملکت ما صقالبه و در طرف قبلۀ آن سرزمین پاپ یعنی روم قرار دارد و در مغرب ما اندلس و در مشرق قسطنطنیه است. من از کیفیت اسلام آوردن این گروه پرسیدم، گفت از اسلاف خود شنیدیم که هفت تن از مسلمین به سرزمین بلغار آمدند و در بین ما سکونت اختیار کردند و ما بیاری آنان از گمراهی نجات یافتیم. اصطخری گوید: که باشجرد [باشغرد] تا بجناک بلغار بیست و پنج منزل راه است و از باشفرد [باشغرد] تا بجناک [طایفه ای از اتراک] ده روز راه. (از معجم البلدان، ذیل باشغرد). چون روس و قفچاق و آلان نیز نیست گشتند و کلار و باشغرد بر ملت نصاری اقوام بسیار بودند و ایشان را میگویند متصل فرنگ اند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 225). ظاهراً باشغرد در مجارستان یا در حوالی اتریش بوده و از قسمت دوم کلمه باشغرد یعنی ’غرد’ این طور بر می آید که این لفظ اسلاوی است و این جزء در زبان اسلاو بمعنی حصار میباشد ولی مسلم نیست که این ناحیه در کجا واقع شده و طوایف آن در کدام مراکز سکونت داشته اند. بعقیدۀ یکی از محققان روسی، این طایفه همان باسک ها میباشند که میهن اصلیشان ابتدا در نواحی اورال بوده است. در زبان عربی قوم باسک را بشکیر و در زبان ترکی باسکیر آورده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1198). و رجوع به باسک و باسکیر و بشکیر و باشقرد شود
گویا قریه ای است در موصل. (مراصد الاطلاع). ظاهراً مقصود همان طایفۀ موسوم به باشغرد بوده اند که در معجم البلدان از آنان ذکری در نواحی موصل و حلب نیز میرود. و رجوع به باشقرد شود
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
باد خنک. بادی که با سرما همراه باشد. مقابل باد گرم و سوزان. ریح خازم، باد سرد. ریح خارم، باد سرد. هوف (ه / هو) ، باد سرد. (منتهی الارب) :
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانی.
ناصرخسرو.
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب.
انوری (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناشمرد
تصویر ناشمرد
ناشمرده
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی کاشغری چینی پست که در زمان صفویان ساخته می شده یکی از انواع چینی در عهد صفویه و جنس آن پست و در کنارش خط سفید و الوان بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاورد
تصویر بشاورد
زمین پشته پشته زمین ناهموار و دارای کتل و کریوه
فرهنگ لغت هوشیار
((بُ))
صندوق کوچکی در داخل اتومبیل که در سمت راست فرمان تعبیه شده و محل قرار دادن ابزار کوچک و مورد لزوم اتومبیل است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاورد
تصویر بشاورد
((بُ وَ))
زمین تپه ماهور، زمین ناهموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازگرد
تصویر بازگرد
((گَ))
مراجعت، بازگشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسرد
تصویر بادسرد
((دِ سَ))
آه، آسیب، گزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالگرد
تصویر بالگرد
هلی کوپتر
فرهنگ واژه فارسی سره