جدول جو
جدول جو

معنی باشر - جستجوی لغت در جدول جو

باشر
(شِ)
دژی است نزدیک حلب. (آنندراج). قلعه ای است نزدیک حلب و آنرا تل باشر نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
باشر
بچه خوک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشور
تصویر باشور
(پسرانه)
جنوب (نگارش کردی: باشور)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باقر
تصویر باقر
(پسرانه)
شکافنده، لقب امام پنجم شیعیان، نام یکی از رهبران دوره انقلاب مشروطیت ایرآنکه به سالار ملی ملقب گردید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باور
تصویر باور
(دخترانه و پسرانه)
مرز میان دو کشتزار (نگارش کردی: باوهر)، مجموعه اعتقادهایی که در یک جامعه مورد پذیرش قرار گرفته است، حالت یا عادتی که باعث اعتقاد یایقین انسان می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
عامل کاری، کارپرداز، کارگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تباشر
تصویر تباشر
یکدیگر را بشارت دادن، به هم مژده دادن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ شِ)
اختیارکننده. (آنندراج) (غیاث) ، به خود به کاری در شونده. (غیاث) (آنندراج). کسی که به خودی خود قیام در کاری کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). متولی کاری به تن خویش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جماع کننده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح موسیقی) نوازنده. ساززن. ج، مباشرین. (فرهنگ فارسی معین) ، آن که از طرف مالک سهم ارباب را در ده گرد می کرد و بکار قنات و بنیجه بندی و جز آن اشتغال می ورزید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ ازتازی، عامل و فاعل و کارگر و کارگزار و پیشکار و سرکار و ناظر و کارفرما. (ناظم الاطباء) ، متصدی. (یاددادشت به خط مرحوم دهخدا) : از نزد یوسف جلیل که داروغۀ آنجا بود و با غیاث الدین سالار سمنانی که به ضبط اموال آنجا رفته بود و مباشران اشغال دیوان آن جانب رسیدند. (ظفرنامۀ یزدی). و رجوع به تذکرهالملوک ص 36شود، نگهبان و گماشته. (ناظم الاطباء) ، وکیل و وکیل مطلق. (ناظم الاطباء) ، مادیان گشن خواه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن اسب مادیان که قصد فحل کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مژده دادن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (از دهار) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از زوزنی) (آنندراج). مژده دادن و بشارت دادن مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
منسوب به باشر. محمد بن عبدالرحمن باشری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
منسوب به باشر از قراء حلب
لغت نامه دهخدا
تصویری از تباشر
تصویر تباشر
مژده دادن یکدیگر را
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشرف
تصویر باشرف
کسی که شرف دارد شرافتمند شریف بزرگوار مقابل بی شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشرا
تصویر باشرا
فاشرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باور
تصویر باور
تصدیق سخن، قبول داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، برتر داناتر، ملازرگ رگ کوچکی درسر روشن درخشان، آشکار هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایر
تصویر بایر
زمین خراب، نا مزروع، خاک مرده، ویران، بی بنا، بی زرع وکشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائر
تصویر بائر
خراب، ویران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقر
تصویر باقر
شکافنده و گشاینده، مرد بسیار علم، فراخ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشا
تصویر باشا
باشنده، موجود
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشو
تصویر باشو
چلپاسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باصر
تصویر باصر
چشم دارنده، نگاه تیز
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی سالار سر دسته سرور رئیس سر دسته سردار. توضیح گاه این کلمه برای تعیین شغل و سمت یا احترام باخر اسما (دال بر شغل) ملحق گردد: حکیمباشی فراشباشی نانوا باشی منشی باشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکر
تصویر باکر
بامداد سپیده دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلشر
تصویر بلشر
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشار
تصویر بشار
گرفتار وپای بند، عاجز، محبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
اختیار کننده، ناظر و کارفرما، متصدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشرف
تصویر باشرف
((شَ رَ))
شرافتمند، شریف، بزرگوار، مقابل بی شرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
((مُ ش))
عامل، فاعل، انجام دهنده، ناظر، کارفرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باور
تصویر باور
اعتماد، ایمان، یقین، عقیده
فرهنگ واژه فارسی سره
بزرگوار، شرافتمند، شریف، عفیف، نجیب
متضاد: بی شرافت، نانجیب، بی شرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشکار، سرپرست، سررشته دار، قایم مقام، کارگزار، کدخدا، معاون، ناظر، نایب، نماینده، وکیل، عامل، کارپرداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشکار مباشر
فرهنگ گویش مازندرانی