جدول جو
جدول جو

معنی باسیست - جستجوی لغت در جدول جو

باسیست
لاعب باسٍ
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به عربی
باسیست
Bassist
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به انگلیسی
باسیست
bassiste
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به فرانسوی
باسیست
ベーシスト
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به ژاپنی
باسیست
Bassist
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به آلمانی
باسیست
басист
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به اوکراینی
باسیست
basista
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به لهستانی
باسیست
贝斯手
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به چینی
باسیست
baixista
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به پرتغالی
باسیست
bassista
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
باسیست
bajista
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
باسیست
bassist
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به هلندی
باسیست
베이시스트
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به کره ای
باسیست
มือเบส
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به تایلندی
باسیست
pemain bas
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
باسیست
बास वादक
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به هندی
باسیست
בסיסט
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به عبری
باسیست
باس بجانے والا
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به اردو
باسیست
বাসিস্ট
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به بنگالی
باسیست
mpigaji wa besi
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به سواحیلی
باسیست
басист
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به روسی
باسیست
basçı
تصویری از باسیست
تصویر باسیست
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بایست
تصویر بایست
واجب، لازم، دربایست
فرهنگ فارسی عمید
(بِ سِ یَ)
کبیسه. (دزی ج 1 ص 87)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ گُ دَ)
ضروری. محتاج ٌالیه. دربایست. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). ضرورات. حاجت. نیاز. (شرفنامۀ منیری). لزوم. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 152). اندروا. دروا. تلنگ. اوایا. (شرفنامۀ منیری). قابل لزوم چیزی. (غیاث اللغات). برابر نابایست:
ز بایست ها بی نیازش کنم
میان یلان سرفرازش کنم.
فردوسی.
مرا خوارتر زان که فرزند خویش
نبینم بهنگام بایست، پیش.
فردوسی.
گفت من پاسخ تو بازدهم
آنچه بایست تست ساز دهم.
ابوالمثل.
... بر می خاست و با وی چیزی میداد، آنچه او را بایست بود. (ترجمه دیاتسارون ص 78). ولکن اندرو از بایست ها نبود مگر اندک. (از التفهیم چ جلال الدین همائی ص 273). شیخ ما را پرسیدند که بنده از بایست خویش کی برهد، شیخ گفت آنگاه که خداوندش برهاند. (اسرارالتوحید ص 240). هرکرا در بایست و نابایست خود ماندند دست از وی بشوی که بلای خود و خلق گشت. (از اسرارالتوحید ص 248). در این مقام بنده را عجز پدید آید و بایستها از وی بیفتد، بنده آزاد و آسوده گردد. (اسرارالتوحید ص 241).
لغت نامه دهخدا
از مدعیان امپراطوری روم در حمص که وی سرانجام بقتل رسید (264 میلادی)، او با شاپور ساسانی نیزجنگ نموده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1318)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
باتدبیر. چاره جوی. پیش بین و کاربر.
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسقات
تصویر باسقات
جمع باسق، دراز شده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسیره
تصویر باسیره
شاعر، تاریخگو، قصه خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقیات
تصویر باقیات
بازمانده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسادست
تصویر بسادست
اعتبار، پول پیشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایست
تصویر بایست
ضروری، نیاز، لزوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتیست
تصویر باتیست
نوعی پارچه نخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایست
تصویر بایست
((یِ))
ضرور، لازم، خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
لازم، ضروری، ملزم، واجب، شرط، لازم الاجرا
فرهنگ واژه فارسی سره