جدول جو
جدول جو

معنی باسنه - جستجوی لغت در جدول جو

باسنه
(سَ نَ)
گاوآهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن اثیر حدیث ابن عباس را چنین تفسیر میکند که آدم علیه السلام از بهشت با باسنه فرود آمد: نزل آدم (ع) من الجنه بالباسنه. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
باسنه
گاه آهن، آلات و وسائل کارگردان
تصویری از باسنه
تصویر باسنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازنه
تصویر بازنه
(دخترانه)
النگو (نگارش کردی: بازنه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
تصویر چاپ شده، چاپ، طبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسنگ
تصویر باسنگ
گران بار، سنگین، باوزن، برای مثال وگر گرز تو هست باسنگ و تاب / خدنگم بدوزد دل آفتاب (فردوسی - ۲/۴۶۱ حاشیه)، کنایه از بلندقدر، متین، برای مثال نه با فرّش همی بینم نه باسنگ / ز فرّ و سنگ بگریزد به فرسنگ (نظامی۲ - ۳۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسره
تصویر باسره
زمینی آماده شده برای کشت و زرع، کشتزار، باسرم
فرهنگ فارسی عمید
(سِ قَ)
مؤنث باسق. کشیده. بالنده. (ناظم الاطباء). بالارفته. بالا یافته. شاخۀ بلند بالا. درختی که شاخه های آن بلندو کشیده باشد. ج، باسقات: لازالت دوحه سعادته باسقه. (ترجمه محاسن اصفهان).
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پاشنه. (آنندراج). ظاهراً صورتی از پاشنه است
لغت نامه دهخدا
(ءِ نَ)
تأنیث بائن.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
چاپ. طبع. (ناظم الاطباء) ، مقابل مفروق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهرکی است (از ماوراءالنهر) با مردم بسیار و بر راه بخارا و سمرقند جایی استوار و مردمانی جنگی. (حدود العالم). باسند شهر کوچکی بود و دارای باغستانی پهناور در دومنزلی چغانیان و در کوهستانهای مشرف بر رودخانه قرار داشت. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترانج ص 469). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گرانبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
کشتزار. (فرهنگ اوبهی). کشت و زراعت. (برهان قاطع). باسرم. (از انجمن آرای ناصری). زمین کشتزار. (شرفنامۀ منیری). کشت. زراعت. (ناظم الاطباء). کشتزار. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192) :
پیوسته کشتزار امیدش ز آب کام
سیراب باد تا که بود نام باسره.
شمس فخری. (از شعوری و جهانگیری).
و رجوع به باسرم شود.
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
آبی است متعلق به بنی ابی بکر بن کلاب در نواحی علیای نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
تأنیث باسر. روی ترش و بدهیأت و غمگین. (منتهی الارب) (آنندراج). تیره. کریه اللقاء شدیدالعبوس: و وجوه یومئذ باسره، رویهاست درآن روز تیره. (قرآن 24/75). و رجوع به باسر شود، سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشور فرانسه که شامل حوزۀ لابورد و ناوار سفلی وسول میشود و دردامنۀ پیرنه واقع است و محل سکونت قوم باسک است
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
تأنیث باسط. رجوع به باسط شود، شیر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). شیربیشه. (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد). اسد، بسبب کراهت و زشتی منظر آن. ابوزید طائی در رثاء غلام خویش گوید:
صادفت لما خرجت منطلقا
جهم المحیا کباسل شرس.
و امروءالقیس گوید:
قولالدودان عبیدالعصا
ماغرکم بالاسد الباسل.
(از تاج العروس).
متبسل. (تاج العروس) ، مرد زشت ترشروی از خشم یا از شجاعت. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسل یا بسل. (تاج العروس). شخص عبوس از خشم یا از دلاوری یا از زشتروئی. (از تاج العروس) ، مجازاً، شیر. لبن باسل در عربی بمعنی شیر ترش بدمزه است. (از تاج العروس) ، یوم باسل، روز سخت و شدید. اخطل گوید:
نفسی فداء امیرالمؤمنین اذا
ابدی النواجذ یوم باسل ذکر.
(از تاج العروس).
یقال غضب باسل و یوم باسل، ای: شدید. (اقرب الموارد) ، نبیذ تند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیذ شدید ترش. (از تاج العروس) ، سخن زشت و شدید. (آنندراج). سخن زشت و سخت. (ناظم الاطباء).
- گفتار باسل، کریه شدید. ابوبثینهالهذلی گوید:
نفاثه اعنی لا احاول غیر هم
و باسل قولی لاینال بنی عبد.
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
مخفف بادزنه. سوراخ کوچک تنور. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(طِ نَ)
قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب) ، دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود
لغت نامه دهخدا
(طِ نَ)
تأنیث باطن. اندرون. سریره. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود.
- اوجاع باطنه، دردهای درونی. (یادداشت مؤلف).
- باطنهالبلد، اندرون شهر. باطن البلد. مجموعۀ خانه ها و بازارهای داخلی شهر (در برابر ضاحیه) . (تاج العروس). مجموعۀ بازارها و خانه های داخلی شهر: ’هم اهل باطنه الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها’ (اقرب الموارد).
، دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ نَ)
یک دانه بلسن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بلسن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است جزء دهستان قهره کهریزبخش سربند شهرستان اراک که در 20 هزارگزی شمال خاورآستانه و 12 هزارگزی راه عمومی در کوهستان قرار دارد. سرزمینی است سردسیر با 1597 تن جمعیت. آبش از قنات و رود خانه هفته، محصولش غلات، انگور، چغندرقند. شغل مردمش زراعت و گله داری، صنایع دستی اهالی قالیبافی و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(ذَ نَ)
خضوع و انقیاد و فروتنی. (ناظم الاطباء). رجوع به بأذنه شود.
لغت نامه دهخدا
(ذَ نَ)
یکی از قرای خاوران (خابران) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. (الانساب سمعانی). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود، بمجاز، رنج کشیدن. تحمل مشقت کردن:
همانا زمان آمدستم فراز
وزین بار بردن نیابم جواز.
فردوسی.
برند ازبرای دلی بارها
خورند ازبرای گلی خارها.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
بوسننه. شهرکی است انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم چ دانشگاه تهران ص 142)
لغت نامه دهخدا
(بُسْ نِ)
یکی از ممالک شبه جزیره بالکان که مدتها جزء امپراطوری عثمانی بود و پس از معاهدۀبرلن در 1326 هجری قمری از دولت عثمانی منتزع شده و جزء سلطنت اتریش گردید و پس از جنگ 1914- 1918 میلادی جزء دولت یوگسلاوی شد. و دارای 1345000 تن جمعیت است. پایتخت آن شهر بوسنه سرای یا سرایوو (سراجوا) بود که 60 هزار تن ساکنین این شهر میباشد. (ناظم الاطباء). جمهوری خودمختار یوگسلاوی دارای 51560 کیلومتر مربع وسعت است. جمعیت آن 2847790 تن و در شمال یوگسلاوی واقعاست. کرسی آن سارایوو. به دو واحد تاریخی و جغرافیایی متمایز تقسیم میشود. یکی بوسنی (ترکی بوسنه) و دیگری هرزگووین. رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
زن تناور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
محلی در حدود نصیبین: تراژان از دو سمت بنای تعرض را گذارد. اول از صفحه ای که معروف به آن ته می سیا، و بین فرات و رود خابور واقع بود و دوم از طرف باتنه و نصیبین. (ایران باستان ج 3 ص 2479) ، زری که راهداران از سوداگران بگیرند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). زری بود که گذربانان از آینده و رونده بستانند. (جهانگیری) (شعوری). راه داری:
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی.
نظامی.
، گمرک، جزیه، زکوه
لغت نامه دهخدا
(یِ نَ)
بائنه. بائن. کمان نرم که زه آن نهایت دور باشد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
مونث بائن: و چاه ژرف، برگزیده کالا، پیشکشی ارمغان زن به مرد هنگام زناشویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسره
تصویر باسره
کشتزار، کشت و زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
ماخوذ از ترکی، چاپ، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسنگ
تصویر باسنگ
گرانبار، سنگین، محکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسره
تصویر باسره
((سَ رَ))
زمینی که برای کشت و زرع آماده کرده باشند، کشتزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
((مِ))
چاپ روی پارچه، عکس چاپ شده
فرهنگ فارسی معین
چاپ، طبع، تصویرچاپی، کلیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد