جدول جو
جدول جو

معنی باسلوس - جستجوی لغت در جدول جو

باسلوس
(سِ)
بمعنی پادشاه. (ناظم الاطباء). به یونانی پادشاه را گویند. (آنندراج). رجوع به بازیلی کوس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادلیس
تصویر بادلیس
(پسرانه)
کنایهاز همیشه مست، نام شهری درکردستان (نگارش کردی: بادهلس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالوس
تصویر بالوس
کافوری که آن را با چیزی شبیه کافور مخلوط کرده باشند، کافور مغشوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسلیق
تصویر باسلیق
شاهرگ بازو، سیاهرگ بزرگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
ترازوی بزرگ برای وزن کردن بارهای سنگین مانند کامیون و بار آن، ساختمانی که این ترازو در آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
کسی که با چرب زبانی و خوشامدگویی دیگری را فریب بدهد، خوشامدگو، چرب زبان، متملق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باقلوا
تصویر باقلوا
نوعی شیرینی که از آرد گندم، شکر، روغن و مغز پسته و بادام و به شکل قطعه های لوزی شکل تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از ریحان باشد که آنرا مرزنگوش خوانند، و بعربی آذان الفار گویند، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)، وسبب این اسم (یعنی مرزنگوش) آن است که مرز را موش گویند و آن به گوش موش شبیه است و بعربی آذان الفار گویند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، نام ریحانی است که او را مرزنگوش نیز میگویند، (فرهنگ جهانگیری)، تاریخ خوان و قصه گوی، (فرهنگ شعوری)، باستره
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ)
نام پادشاهی (در داستان وامق و عذرا) که عذرا را بقهر و تعدی و عنف برده بود. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری) :
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
حال اصحاب کهف و دقیانوس
قصۀ بخسلوس و شهر فسوس.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام پدر ابقراط چهارم و نام پسر ابقراط طبیب یونانی معروف که او نیز پزشک بوده است. و رجوع به ثاسلس شود
لغت نامه دهخدا
یکی از سرداران رومی در سوریه که در سال 46 قبل از میلاد یعنی دو سال قبل از کشته شدن سزار خواست حکومتی مستقل در ناحیه ای از سوریه برای خود دست و پا کند، او از دربار پارت کمک طلبید و دستۀ کوچکی از کمانداران سوارۀ پارتی بکمک او رفت، رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2339 و ص 2352 شود
لغت نامه دهخدا
بیخ کبر رومی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کافور مغشوش، چه لوس، غش باشد، و بعضی به شین معجمه گفته اند، (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (لغت فرس اسدی)، کافوری که چیز دیگری به فریب در آن آمیخته باشند، (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، کافور مغشوش، (ناظم الاطباء)، نوعی کافور، (دزی ج 1 ص 49)، مغشوش و بیشتر در کافور مغشوش استعمال میشود و ممکن است لوس که بمعنی غش است مخفف همین لفظ باشد، (فرهنگ نظام)، یک قسم از بد و نفایۀ کافور: انواع کافور بسیار است، اما آنچه بهتر است فنصوری است وریاحی و سه نوع دیگر است بالوس و ... و ... هرسه بد و نفایۀ کافور باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، و رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود، در فرهنگها این لفظ را کافور مغشوش می نویسند چنانکه بالوش با شین معجمه را، ولی در لغت نامه هایی که در دسترس من است از قبیل سروری و جهانگیری و شعوری و برهان و رشیدی شاهدی ندارند، در نسخۀ فرهنگ اسدی، در شاهد کلمه ناک بیت ذیل از رودکی نقل شده که بالوس در آن هست و بیت این است:
کافور تو بالوس بد و مشک تو ناک
بالوس تو کافور تو مغشوش بود (کذا)،
و باز در کلمه لوس فرهنگها می نویسند غشی بوده که در کافور کنند، منشاء لفظ بالوس و معنی غش در کلمه لوس به گمان من همین بیت رودکی است که گاهی ’بالوس’ را یک کلمه گرفته اند و گاهی مرکب از ’با’ و ’لوس’ بمعنی فریب و امثال آن، و اما صورت صحیح شعر رودکی که به کسایی نیز منسوب است این است:
کافور تو بالوس بود مشک تو باناک
بالوس تو کافورکنی دایم مغشوش،
(یادداشت مؤلف)،
و پیداست که در این صورت کلمه مرکب از ’با’ و ’لوس’ خواهد بود و از عبارت ذخیرۀ خوازمشاهی نیز همین معنی مستفادمیشود
لغت نامه دهخدا
قصب الساج: هو قصب الفارس و هوالاندلسی و یقال له باسطوس و هوالمصمت و هوالذی یعمل منه النشاب و منه ما یقال له بلش ... (دزی ج 2 ص 352) و رجوع به قصب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بابلون
تصویر بابلون
خرخیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
چرب زبانی، تملق گوئی متملق، چرب زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوس
تصویر بالوس
کافور مغشوش
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه ترکی یا تازی نیست و در پارسی باید باغلوا نوشته شود از خوردنی ها قسمی شیرینی که از بادام سفید قند کوبیده هل کوبیده آرد سفید شیر و روغن تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
برای وزن کردن کالای سنگین و کامیون و غیر آن بکار میرود، قپان
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهرگی که بمحاذات محور بازو در زیر جلد قرار دارد و حجیم تر از سیاهرگ قیفال است و بدو سیاهرگ زند اسفل و میانی تقسیم میشود. این سیاهرگ مسیرش در زیر پوست در 3، 1 فوقانی بازو با چشم کاملا مشهود است شاهرگ دست
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده آبگینگ چیزی است آبگینه مانند که در کنار دریاها یافت شود رئه البحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکلاس
تصویر باکلاس
((کِ))
ویژگی آن که مقررات و آداب اجتماعی را به خوبی رعایت می کند، دارای کیفیت خوب یا مطلوب نسبت به مجموعه همانند خود
فرهنگ فارسی معین
((لَ))
نوعی شیرینی که از آرد گندم و شکر و روغن و مغزپسته و بادام درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسکول
تصویر باسکول
دستگاهی است برای اندازه گیری وزن های سنگین تجاری، قپان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
تملق گو، چرب زبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
متملق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
Fawning, Sycophant
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
льстивый , льстец
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
schmeichlerisch, Schmeichler
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
лестивий , підлабузник
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
pochlebny, pochlebca
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
奉承的 , 谄媚者
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
bajulador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
adulatore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از چاپلوس
تصویر چاپلوس
adulador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی