جدول جو
جدول جو

معنی باسزا - جستجوی لغت در جدول جو

باسزا
(سَ / سِ)
درخور. متناسب. لایق. سزاوار:
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق باسزای درخور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسزا
تصویر بسزا
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
دشنام، حرف زشت، آنچه سزاوار و شایسته نباشد، ناسزاوار، نالایق، فرومایه، برای مثال ناسزایی را چو بینی بخت یار / عاقلان تسلیم کردند اختیار (سعدی - ۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
نود استیر باشد، بموجب قرارداد زراتشت بهرام و هر استیری چهار مثقال است، (برهان)، وزنه ای که معادل است با نود استیر و هر استیری چهار مثقال است، (ناظم الاطباء) (دمزن) (آنندراج) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(بِ سِ / سَ)
به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار: و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. (تاریخ بیهقی). صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند... دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. (تاریخ بیهقی). همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. (تاریخ سیستان).
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود
لغت نامه دهخدا
دارندۀ ساز و برگ، آماده، مهیا، مرتب:
ازاو کار مقدس چو باساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
محرف بیضاء از کلمه عربی بیضاء مأخوذ است. قصبه ایست در خطۀ اندلس از کشور اسپانیا در 40هزارگزی شمال جیان، کلیساها و دیرهای فراوان و مدرسه مخصوص به ژزوئیت ها چشمۀ زیبا و دلکش دارد در زمان ملوک طوایفی اندلس مرکز حکومت اسلامی بوده و به سال 625 هجری قمریاسپانیائیها آنرا ضبط کردند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ناسزاوار. نالایق. فرومایه، که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). ناقابل. نابرازنده. که برازنده و درخور نباشد. نااهل. ناشایسته. غیرمستحق. نالایق: تا اگر همه ولایتها بشود این یکی به دست شما بماندو به دست غربا و ناسزاآن نیوفتد. (تاریخ سیستان).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی.
گشاید در گنج بر ناسزا
نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.
فردوسی.
بزرگی که بختش پراکنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت.
فردوسی.
منم بنده ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا.
فردوسی.
سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن.
فردوسی.
مگردان از آزادگان فرهی
مده ناسزا را بر ایشان مهی.
اسدی.
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو برنهد تا چشم خائنان و ناسزاآن از وی دور بود. (نوروزنامه).
زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن.
سوزنی.
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بکوی
خستۀهر ناحفاظ بستۀ هر ناسزا.
خاقانی.
به ناسزا چه برم بعد ازین مدایح خویش
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.
انوری.
صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن.
سعدی.
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است.
حافظ.
، ناشایسته. ناسزاوار. نامناسب. (ناظم الاطباء). بد. کاربد. ناصواب. نابایست. ناشایست. ناروا. خطا:
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.
فردوسی.
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا.
فردوسی.
تا زنداه ی زی گمرهی سازنده ای با ناسزا.
ناصرخسرو.
همواره از تو لطف خداوندی آمده ست
وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.
سعدی.
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت.
حافظ.
، بد. ناخوشایند. نامطبوع:
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم.
فردوسی.
، ناسزاوار. نه درخور. نه به استحقاق:
هر کجا تاریکی آمد ناسزا
از فروغ ما شود شمس الضحی.
مولوی.
، بدون استحقاق. نابجا. برخلاف واقع. به خلاف حقیقت:
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا.
فردوسی.
، که همال و کفو نیست. که درخورد و قرین و همتا نیست. نادربرابر.نادرخور:
مرا خواستی (بجنگ) کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا.
فردوسی.
، نانجیب. (یادداشت مؤلف). فرومایه. ناکس:
به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد.
فردوسی.
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بی رای و مغزش تنک.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست.
فردوسی.
ناسزائی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی.
بود صحبت ناسزا فی المثل
چومستی که افعی نهد در بغل.
نزاری قهستانی.
، ننگین. بد. (یادداشت مؤلف). ناسزاوار:
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی.
فردوسی.
فرستاده ای بی منش برگزید
که آن خلعت ناسزارا سزید.
فردوسی.
نبایست آن خلعت ناسزا
فرستاد نزدیک آن پرجفا.
فردوسی.
، دشنام. زشت. فحش. سقط: روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد مست بود و ناسزاها گفت. (تاریخ بیهقی ص 337).
گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.
مسعودسعد.
بر زبان آنکه فحش و ناسزا باشد روان
گر هزارش فحش گوئی نبود او را زان زیان.
؟
- سخن ناسزا،دشنام. ناشایسته: سخنان ناسزا گفتند. (گلستان).
اینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
حافظ.
، بیهوده. ناصواب. نادرست. باطل. ناشایست:
چنین بد از اندیشۀ شاه نیست
جز از ناسزا گفت بدخواه نیست.
فردوسی.
، گستاخ. نادان. ابله. بی ادب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معبد مشهور یونانی در فیگالی، نزدیک معبر مسنی که مختص آپولون اپیکوریوس بوده است
لغت نامه دهخدا
شهری در لیبریا (افریقا)، در ساحل رود خانه سنت ژان که از مراکز معتبر تجارتی لیبریا محسوب میشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
سزاوار وشایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسا
تصویر باسا
سختی، آسیب، گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
فرومایه، نابرازنده، نا اهل، دشنام، حرف زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
((بِ سَ یا سِ))
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
((س))
ناشایست، نالایق، دشنام، حرف زشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسزا
تصویر ناسزا
توهین، فحش، هتک، ناحق
فرهنگ واژه فارسی سره
بددهانی، دشنام، سب، سقط، شتم، شنیع، فحش، لعن، ناشایست، هتک، بد، ناروا، ناصواب، نافرزام، نکوهیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد