جدول جو
جدول جو

معنی باست - جستجوی لغت در جدول جو

باست
نوعی از اسفناج (سرمق = سرمج: یجمعون البراهمه علی اطعمه متخذه من باست و هو السرمق، (تحقیق ماللهند بیرونی ص 290 س 2)
لغت نامه دهخدا
باست
در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمۀ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به ’بوباست’ نام برده است، این نام از شهر بوباستیس گرفته شده و معبد معتبر این الهه در این شهر بوده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بافت
تصویر بافت
بافتن، عمل بافندگی، بافته شده، تاروپود، نسج، در علم زیست شناسی دسته ای از یاخته ها که در بدن موجودی به هم پیوسته باشند، در علم زیست شناسی مجموع سلول هایی که شکل و ساختمان آن ها شبیه یکدیگر است و در بدن عمل مشترکی انجام می دهند مثلاً بافت ماهیچه ای، بافت عصبی، بافت استخوانی، بافت اسفنجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باخت
تصویر باخت
باختن، مالی که در قمار از دست می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاست
تصویر خاست
خاستن، خاستن، بلند شدن، برپا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسق
تصویر باسق
سربرافراخته، ویژگی درخت بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاست
تصویر کاست
دارای کمی، ناقص، کمی، کاهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیست
تصویر بیست
عدد اصلی بعد از نوزده، «۲۰»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسک
تصویر باسک
خمیازه، دهن دره، فاژ، فاژه، برای مثال ای برادر بیار کاسۀ می / چند باسک زنم ز خواب و خمار (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنست
تصویر بنست
بن، بیخ، بنیاد، پایان
فرهنگ فارسی عمید
افتادگی، فروتنی، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 37 هزارگزی جنوب خاور دیلم و 6 هزارگزی خاور راه فرعی دیلم به گچساران در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر و مرطوب ومالاریایی و دارای 380 تن سکنه، آب آن از چاه تأمین میشود و محصول آن کشت غلات (دیمی) و شغل مردمش زراعت و راه آن فرعی است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، خرمایی است طیب و زردرنگ، (تاج العروس)، میوه ای است زردرنگ نفیس، (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسم
تصویر باسم
کسی که لبخند زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست
تصویر راست
مستقیم، بی انحراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستی
تصویر باستی
افتادگی، فروتنی
فرهنگ لغت هوشیار
عددی برابر با دو ده نوزده بعلاوه یک بایست (دوم شخص مفرد امر حاضر از ایستادن)
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پروشت وشتن (رقص) نرم چون پرواز یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است بوسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باگت
تصویر باگت
فرانسوی تراش شاخکی (جواهرات سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاست
تصویر خاست
پیدا شدن، آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
حس کننده، قوه نفسانی که اشیا را حس کند قوه حس کننده: حاست بینایی (باصره) حاست شنوایی (سامعه)، توضیح حاست یا حسه عبارت از قوتی است که دریا بنده جزئیات جسمانیه است و قوای حاسه ظاهره در انسان پنج است و باطنه نیز پنج است. هر یک از قوای دریابنده را حاسه و، جمع آنها را حواس نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاست
تصویر جاست
جای افشردن انگور جایی که انگور را در لگد زنند تا شیره آن برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدست
تصویر بدست
وجب شبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسل
تصویر باسل
شجاع، مرد، دلیر، دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باخت
تصویر باخت
برد و باخت، مغلوبیت در قمار، زیان، مقابل برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابت
تصویر بابت
درخور، سزاوار، لایق
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی باشد سفید برنگ مرقشیشای نقره یی حجرالضحک. توضیح می پنداشتند که چون نظر مردم برین سنگ افتد بیاختیار بخنده در آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایست
تصویر بایست
ضروری، نیاز، لزوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسن
تصویر باسن
ماخوذ از فرانسه، لگن خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی در بدن حیوان یا نبات که موظف به انجام دادن قسمتی از اعمال حیاتی موجود است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسا
تصویر باسا
سختی، آسیب، گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسط
تصویر باسط
فراخ کننده، گسترنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسق
تصویر باسق
بلند و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسک
تصویر باسک
دهن دره، خمیازه خمیازه خامیازه دهان دره
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه شبی بر آن گذشته باشد (از گوشت و نان و غیره) شب مانده بیات مقابل تازه. بنگرید به بیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست
تصویر راست
حق
فرهنگ واژه فارسی سره