بازگشت دادن. ارجاع. برگرداندن. برگشت دادن. پس فرستادن: برو همچنان بازگردان شتر مبادا کزو سیم خواهیم و در. فردوسی. مرا بازگردان که دور است راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. و بزرگان فرس رسولی بمنذر فرستادند تا پسر را بازگرداند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75)، رفتار سریع. (آنندراج) (منتهی الارب)، شی ٔ. چیز: ماعنده بازله، یعنی نیست نزد او چیزی از مال. لم یعطهم بازله. مابقیت عندهم بازله، ای واحده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، شتر نه ساله. (منتهی الارب) : چون بسال نهم درآید (بچه ناقه) بازل و بازله گویند. (تاریخ قم ص 177). و رجوع به بازل شود
بازگشت دادن. ارجاع. برگرداندن. برگشت دادن. پس فرستادن: برو همچنان بازگردان شتر مبادا کزو سیم خواهیم و دُر. فردوسی. مرا بازگردان که دور است راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. و بزرگان فرس رسولی بمنذر فرستادند تا پسر را بازگرداند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75)، رفتار سریع. (آنندراج) (منتهی الارب)، شی ٔ. چیز: ماعنده بازله، یعنی نیست نزد او چیزی از مال. لم یعطهم بازله. مابقیت عندهم بازله، ای واحده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، شتر نه ساله. (منتهی الارب) : چون بسال نهم درآید (بچه ناقه) بازل و بازله گویند. (تاریخ قم ص 177). و رجوع به بازل شود
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) : نگهدار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی بازگردد ز راه. فردوسی. به پیروزی از اژدها بازگرد نباید که نام اندر آید بگرد. فردوسی. چو پیروزگر بازگردی ز راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه. فردوسی. امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. تو بسکالی که نیز بازنگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. گرچه صدبار بازگردد یار سوی او بازگرد چون طومار. سنایی. کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. تا کارت از و بساز گردد دولت بدر تو بازگردد. نظامی. کجا پرگار گردش ساز گردد بگردشگاه اول بازگردد. نظامی. این سخن پایان ندارد بازگرد سوی خرگوش دلاور تا چه کرد. مولوی. بازمیگردیم ازین ای دوستان سوی مرغ و کشور هندوستان. مولوی. ای فناتان نیست کرده زیر پوست بازگردید از عدم ز آواز دوست. مولوی. خجل بازگردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث آن راز کرد. سعدی (بوستان). بچندانکه در دست افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز. سعدی (بوستان). وه که گر مرده بازگردیدی در میان قبیله و پیوند. سعدی (گلستان). ، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) : نگهدار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی بازگردد ز راه. فردوسی. به پیروزی از اژدها بازگرد نباید که نام اندر آید بگرد. فردوسی. چو پیروزگر بازگردی ز راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه. فردوسی. امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. تو بسکالی که نیز بازنگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. گرچه صدبار بازگردد یار سوی او بازگرد چون طومار. سنایی. کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. تا کارت از و بساز گردد دولت بدر تو بازگردد. نظامی. کجا پرگار گردش ساز گردد بگردشگاه اول بازگردد. نظامی. این سخن پایان ندارد بازگرد سوی خرگوش دلاور تا چه کرد. مولوی. بازمیگردیم ازین ای دوستان سوی مرغ و کشور هندوستان. مولوی. ای فناتان نیست کرده زیر پوست بازگردید از عدم ز آواز دوست. مولوی. خجل بازگردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث آن راز کرد. سعدی (بوستان). بچندانکه در دست افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز. سعدی (بوستان). وه که گر مرده بازگردیدی در میان قبیله و پیوند. سعدی (گلستان). ، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
بازپس آینده. مراجعت کننده. (فرهنگ فارسی معین). عکوم. کرّار. ماصع. مأنل. مکرّ: عنود، برگردنده از راه. قلوب، بسیار برگردنده. کلط، برگردنده از خرمی و شادی. (از منتهی الارب)، آغاز سخن کردن. به سخن آمدن: در آن مجلس که او لب برگشادی نبودی تن که حالی جان ندادی. نظامی. - برگشادن نهان، آشکار کردن امر مخفی.ظاهر ساختن راز: نداند کسی آرزوی جهان نخواهد بما برگشادن نهان. فردوسی. و رجوع به گشادن و نهان شود. ، آزاد کردن. خلاص کردن. از بندرها کردن. از بند رها دادن: پسر بزرگ خواجه احمد حسن... موقوف بود سارغ شرابدار بفرمان وی رابرگشاد. (تاریخ بیهقی ص 692). (رکن الدوله) انکاری عظیم بکرد و به مبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت درازنوشت تا عضدالدولۀ بختیاری برگشاد. (مجمل التواریخ و القصص)، آشکار کردن. توضیح دادن: چه آمد به پیشت زانگشتری به من برگشا نیز این داوری. فردوسی. ، گشودن. باز شدن. - برگشادن ابر، زایل شدن آن. برطرف شدن آن. پراکنده شدن آن. از هم باز شدن آن: نبینی ابر کو تندی نماید بگرید سخت و آنگه برگشاید. نظامی. و رجوع به ابر برگشودن (ذیل گشودن) شود
بازپس آینده. مراجعت کننده. (فرهنگ فارسی معین). عَکوم. کرّار. ماصِع. مأنل. مِکَرّ: عَنود، برگردنده از راه. قَلوب، بسیار برگردنده. کُلُط، برگردنده از خرمی و شادی. (از منتهی الارب)، آغاز سخن کردن. به سخن آمدن: در آن مجلس که او لب برگشادی نبودی تن که حالی جان ندادی. نظامی. - برگشادن نهان، آشکار کردن امر مخفی.ظاهر ساختن راز: نداند کسی آرزوی جهان نخواهد بما برگشادن نهان. فردوسی. و رجوع به گشادن و نهان شود. ، آزاد کردن. خلاص کردن. از بندرها کردن. از بند رها دادن: پسر بزرگ خواجه احمد حسن... موقوف بود سارغ شرابدار بفرمان وی رابرگشاد. (تاریخ بیهقی ص 692). (رکن الدوله) انکاری عظیم بکرد و به مبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت درازنوشت تا عضدالدولۀ بختیاری برگشاد. (مجمل التواریخ و القصص)، آشکار کردن. توضیح دادن: چه آمد به پیشت زانگشتری به من برگشا نیز این داوری. فردوسی. ، گشودن. باز شدن. - برگشادن ابر، زایل شدن آن. برطرف شدن آن. پراکنده شدن آن. از هم باز شدن آن: نبینی ابر کو تندی نماید بگرید سخت و آنگه برگشاید. نظامی. و رجوع به ابر برگشودن (ذیل گشودن) شود