جدول جو
جدول جو

معنی بازشناخت - جستجوی لغت در جدول جو

بازشناخت
بازشناسی، شناسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناشناخت
تصویر ناشناخت
ناشناخته، شناخته نشده، ناشناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز شناختن
تصویر باز شناختن
شناختن، تمیز دادن، فرق گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ رَ)
شناختن. امتیاز کردن. (آنندراج). تمییز کردن. تمییز دادن. فرق گذاشتن. تشخیص تفاوت بین دو چیز:
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.
رودکی.
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بر آن نامداران زمین
که کس بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین پای اسبان ببست.
فردوسی.
چنین تا بشستن بپرداختند
یکی از دگر بازنشناختند
فردوسی.
سه لشکر چنان شد از ایرانیان
که سر بازنشناختند از میان.
فردوسی.
حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس
بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین.
منوچهری.
صیدگاه ملک دادگر عادل را
بازنشناختم امروز همی از محشر.
فرخی.
ز تیرش یکی پیش اوتاختند
ز خشتی گران بازنشناختند.
اسدی.
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه.
قریعالدهر.
این پنج در علم بدان بر تو گشادند
تا بازشناسی هنر و عیب جهان را.
ناصرخسرو.
از درخت باردارش بازنشناسی ز دور
چون فراز آیی بدو در زیر برگش بار نیست.
ناصرخسرو.
ستوری تو سوی من از بهر آنک
همی بازنشناسی از فخر عار.
ناصرخسرو.
ز شال پیدا آرند دیبۀ رومی
ز جزع بازشناسند لولوی شهوار.
مسعود سعد.
با چنین حال و هیأت و صورت
بازنشناسدم کس از نسناس.
مسعود سعد.
فراز عشق مرا در نشیبی افکنده ست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز.
مسعود سعد.
قبله اول ز قبله بازشناس
تا بدانی تو فربهی ز آماس.
سنائی.
ذات تو را زمانه هم بازشناسد از کسان
عقل دم مسیح را فرق کند ز دم خر.
مجیر بیلقانی.
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه نماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
ظهیر فاریابی.
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت.
نظامی.
بسا حاجی که خود را ز اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک بازنشناخت.
نظامی.
و هیچکدام از لشکرها غالب از مغلوب بازنمی شناخت. (جهانگشای جوینی).
چون قضا آید نبینی غیر پوست
دشمنان را بازنشناسی ز دوست.
مولوی.
وصفها را مستمع گوید به راز
تا شناسد مرد اسب خویش باز.
مولوی.
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره بازنشناختی.
سعدی (بوستان).
از دنب لاشه سگ طلب دنبه میکند
و آماس بازمی نشناسد ز فربهی.
ابن یمین.
و رجوع به شناختن شود، واگذاشتن. واگذار کردن: گفتم: این یکی بمن بازگذارد و خداوند گفت: گذاشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337) ، بازگذاردن سخن، ترجمه. و رجوع به بازگذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
یکی از پنج مرحله ای که حافظۀ آدمی درباره یادآوری چیزی انجام میدهد و آن عبارت است از تشخیص این نکته که ’امر به خاطره آمده’ تعلق به گذشته دارد و نه ادراک فعلی است و نه خیال واهی. این بازشناسی به سه وجه صورت میگیرد: عملی، حسی، عقلی. بازشناسی عملی عبارتست از آگاهی شخص به مصرف اشیاء، بازشناسی حسی در صورتی است که شخص در برابر امری حس کند که سابقاً هم ادراکش کرده است و بازشناسی عقلی هنگامی است که نفسانیات مختلفی که محیط بر تذکارند، به اندازۀ کافی صراحت پیدا کنند و در نتیجۀ آن صراحت، شخص حالت فعلی ذهن خود را قطعاً منسوب به گذشته بداندو آن را با ادراکات فعلی و خیالات واهی فرق بگذارد. (از کتاب علم النفس یا روانشناسی دکتر سیاسی ص 136) ، رها کردن. واگذاشتن. ترک کردن: نه حد بود آن را که نوشتکین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). صواب آن شناخت که جمهور اتباع خویش را فراهم آورد و از جیحون بگذشت و مقر و مسکن خویش بازگذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). طغان طاقت مقاومت او نداشت و ناچار آن ناحیه بازگذاشت و در کنف اهتمام و حمایت ناصرالدین گریخت و ازاو مدد خواست تا ولایت خویش از دست خصم بیرون آرد و خدمتها پذیرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 111). شهر را بازگذاشت و بجانبی متواری بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187).
چونکه ناگفته بازنگذارید
گویم ار زآنکه باورم دارید.
نظامی.
گر خود همه عالم بگشایی تو به تیغ
چه سود که بازمیگذاری بدریغ.
سعدی.
، ریختن. افکندن. انداختن: و بومسلم را زهرداده بودند چنانکه موی و پوست بازگذاشت. (مجمل التواریخ و القصص).
- بازگذاشتن تب، تخفیف یافتن. رها کردن. قطع شدن تب: مطبقه، تبی که بازنگذارد. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ناشناخته شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). شناخته نشده. ناشناخته. مجهول. نکره. غیرمعلوم. (ناظم الاطباء)، غریب. ناشناس. ضد معروف. تنها. بی آشنا:
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد بوم خویش غریبست و ناشناخت.
سعدی.
و در میان آن ورطه گرفتار و ناشناخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 113).
،
{{قید مرکّب}} نشناخته.ناشناس. که شناخته نشود. که او را به جا نیارند: خواست که ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را نقاب از روی برانداخت. (جهانگشای جوینی). سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه بود. (جهانگشای جوینی).
رفت جوجی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت.
مولوی.
- بناشناخت، متنکروار. متنکراً: ملوک عرب بناشناخت بیرون آمدندی. (مجالس سعدی). او را (شیرین را) مخفی به اصفهان آورد و بکرات بناشناخت بر سبیل امتحان با او عشق باخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 67). و وفات او شب شنبه بود ناگاه و بی مرضی، و گویند که او را سکته افتاد و بناشناخت او را دفن کردند. (تاریخ بیهقی)،
{{مصدر مرخم}} ناشناختن. عدم معرفت. جهل:
علتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت.
مولوی.
- خود را از چیزی ناشناخت کردن، تجاهل. خود را به نادانی زدن. به روی خود نیاوردن: پادشاه به حسن ذکاء بدانست که حال چیست و خودرا از آن ناشناخت فرمود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازشناختن
تصویر بازشناختن
تشخیص و تفاوت بین دو چیز، فرق گذاشتن، تمییز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا شناخت
تصویر بنا شناخت
در حال ناشناخته ناشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشناخت
تصویر ناشناخت
ناشناخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز شناخت
تصویر باز شناخت
تشخیص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باز شناخته
تصویر باز شناخته
مشخص
فرهنگ واژه فارسی سره