جدول جو
جدول جو

معنی بارج - جستجوی لغت در جدول جو

بارج
تاجریزی، گیاهی پایا علفی پرشاخه و بالارونده با برگ های پهن و دندانه دار، گل های سفید و میوه های ریز و سرخ رنگ شبیه دانۀ انگور که در کنارۀ جنگل ها و ساحل رودخانه ها می روید و بلندیش تا دو متر می رسد، جوشاندۀ ساقه های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه کنندۀ خون در طب به کار می رفته، انگور روباه، روباه رزک، روباه رزه، روباه تربک، روس انگروه، روس انگرده، سکنگور، سگنگور، سگ انگور، روپاس، پارج، اورنج، اولنج، عنب الثعلب، لما، ثلثان، تاجریزی پیچ
تصویری از بارج
تصویر بارج
فرهنگ فارسی عمید
بارج
(رِ)
ملاح ماهر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مولی. (السامی فی الاسامی) (ترجمان القرآن) (محمود بن عمر ربنجنی). مهتر. بزرگ. حاجب. خداوند بار. (التفیهم). رجوع به بارخدا شود. و در اجمال حسینی و نسخ لغات ترجمه مولی ایک (؟) بمعنی بارخدا نبشته است. و شعرا هم بدین معنی ممدوح را بارخدای و بارخدایاگفته اند. انوری فرماید:
عالم مجد که بر بار خدایان ملک است
مجد دین آن بسزا بر ملکان بارخدای
خواجۀ کل جهان آنکه خدایش کرده ست
جاودان بر همه احرار جهان بارخدای.
و له ایضاً:
ای بر اشراف دهر فرمانده
وی بر ابناء عصر بارخدای.
(از شرفنامۀ منیری).
خنک آن میر که در خانه آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.
فرخی.
می خوردن و می دادن و شادی و بزرگی
از بارخدایان همه او راست سزاوار.
فرخی.
در دل بارخدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر.
فرخی.
ایزد آن بارخدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانائی جم.
فرخی.
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی.
منوچهری.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.
منوچهری.
این جوی معنبر بر و این آب مصندل
پیش در آن بارخدای همه احرار.
منوچهری.
بارخدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی.
قطران (از انجمن آرا).
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
این تنگ دلان تنگ دران تنگ سرایان.
سوزنی.
او را در دستور خداوند جهان بس
بی حشمت و بی منت این بارخدایان.
سوزنی.
بارخدایا این چه دادی بازبر، و مرا بدین دلیری معفو و مغفور گردان. (سندبادنامه ص 233)
لغت نامه دهخدا
بارج
(رَ)
سگ انگور باشد و آنرا بتازی عنب الثعلب گویند. (برهان). بلغت مردم اصفهان و طهران تاجریزی گویند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). عنب الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه). سگ انگور باشد. (جهانگیری) (دمزن). عنب الثعلب. (دمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 154 و سگ انگور شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه، کاخ و دربار پادشاه، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
فرهنگ فارسی عمید
(نَنْ دَ / دِ)
بارجوی، آنکه بار جوید، کسی که رخصت شرفیابی خواهد، رجوع به بارجوی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
زیورها. جمع واژۀ زبرج بمعنی زیور، طلاها. جمع واژۀ زبرج بمعنی طلا، ابرهای نازک سرخ رنگ جمع واژۀ زبرج بمعنی ابر نازک سرخ رنگ. رجوع به زبرج شود، جمع واژۀ زبرجد. (اقرب الموارد). رجوع به زبرجد شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
جمع واژۀ حبرج
لغت نامه دهخدا
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید:
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارجا موم،
(از سروری)،
بارگاه است، (انجمن آرا) (دمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید:
چو هنگام آن شد که از بارجای
کند میهمان عزم خلوت سرای
ز اسباب کار آنچه میخواستند
بآئین شاهان برآراستند،
سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا
کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند،
(از آنندراج)،
سرای شاهان، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(حُ رِ)
شوات نر. هوبرۀ نر. چرز نر
لغت نامه دهخدا
(رِ جَ)
کشتی بزرگ جنگی. (منتهی الارب). ج، بوارج. جهاز یا کشتی بزرگ جنگی. (آنندراج). ساختمان بزرگ جنگ. (دمزن). بیرونی گوید: کلمه هندیست از ریشه ’بیره’ تعریب شده است و آنرا بر بوارج جمع بسته اند. و چون راهزنان دریائی در ساحل هند کشتی ها را غارت میکردند آنان را بدین نام خواندند چنانکه یاران همین دسته را در دریای روم قرصان خواندند. (ماللهند)
لغت نامه دهخدا
(رِ جَ)
مردبسیارشرّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
باد گرم باد گرم تابستان، باد تند گردناک باد شدیدی که غبار بر انگیزد، جمع بوارح، شکاری که از جانب راست بسوی چپ گذرد مقابل سانح، طلوع ستاره منزل از موقع روشنایی بامداد در غیر موسم باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار، دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باراج
تصویر باراج
دایه و قابله را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلربگ که تیره مخصوصی به نام زرشکیان از تیره نزدیک به تیره آلالگان است. زرشک معمولی درختچه ایست به ارتفاع 2 تا 3 متر که معمولا در حاشیه جنگلهای غالب نقاط اروپا و ایران میروید برگهاش دندانه دار و گلهایش زرد رنگ و مجتمع به صورت خوشه و آویخته است. میوه آن کوچک و قرمز رنگ و بیضوی به طول 7 تا 8 و به عرض 3 میلیمتر میباشد. ریشه و برگ و میوه آن بمصارف دارویی میرسد برباریس انبر باریس
فرهنگ لغت هوشیار
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارز
تصویر بارز
هویدا پیدا آشکار پدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارش
تصویر بارش
باریدن (باران و مانند آن)، باران مطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارع
تصویر بارع
آنکه در فضل تمام و کمال باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارق
تصویر بارق
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارک
تصویر بارک
کاهیده بارک الله آفرین زه باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنج
تصویر بارنج
چاودار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرج
تصویر ابرج
نیکو چشم، جمع برج برجها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باره
تصویر باره
قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
خدای نیکخواه آفریدگار نیکخواست و بالاخره بمقتضای مبرم اجل گرفتار آمده درمکه شریفه ودیعت حیات بمقتاضی اجل سپرد. بالاخره باستمالت محمد علی خان و غیره بازگشته بخدمت پادشاه آمد. توضیح این کلمه باین صورت در عربی نیامده و اخره بمعنی کندی و بطء است و بالاخره ظاهرا منحوتی است از یکی از دو صورت ذیل: جاء باخره وماعرفته الا باخره اخیرا (اقرب المورد) جاء اخیرا واخرا و اخریا و آخریا وباخره ای آخر کل شی (ذیل اقرب المورد لسان العرب) بهر حال گروهی (بالاخره) را جزو علطهای مشهور شمرده اند (ولی صاحب معیار اللغه در ضمن ضبط اوزان مختلف کلمه بالاخره را نیز ذکر کرده است. بجای این کلمه می توان آخر الامر و مانند آنها را بکار برد. خالق، پروردگار، خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرج
تصویر بهرج
پارسی تازی شده بهره ناسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلارج
تصویر بلارج
پارسی تازی گشته بلارج لک لک سپید لکلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبارج
تصویر حبارج
سرخاب نر از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارجه
تصویر بارجه
مرد بسیار شر
فرهنگ لغت هوشیار
روشن تابان پرنده ایست کوچک از تیره سبکبالان از گروه دندانی منقاران قدش کمی از گنجشک بزرگتر ولی از قمری کوچکتر است. رنگ پرهای بدنش برنزی مایل به زرد میباشد. پرنده ایست حشره خوار و اجتماعی و چون آفت ملخ است برای زراعت مفید میباشد. در حدود 6 گونه از آن شناخته شده و در ایران فراوانست. یا سار سیاه گونه ای سار که در نواحی گردن و سرو کناره بالها و در انتهای دم دارای پرهای تیره و بقیه پرهایش قرمز رنگ است و جثه اش هم از سار معمولی کمی بزررگتر است و در دفع ملخ بسیار مفید است. در نواحی آسیای صغیر و آسیای مرکزی و ایران میزید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارز
تصویر بارز
پدیدار، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باره
تصویر باره
موضوع، مورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خارج
تصویر خارج
بیرون
فرهنگ واژه فارسی سره