تعبیر خواب بادبزن 1ـ دیدن بادبزن در خواب، علامت آن است که در آینده نزدیک خبرهایی خوب و حیرت انگیز به دست شما خواهد رسید. 2ـ اکر دختری خواب ببیند با باد بزن خود را باد می زند، نشانه آن است که با افراد جدیدی آشنا خواهد شد. اگر خواب ببیند بادبزن کهنه ای را گم می کند، نشانهآن است که نامزد او خواستار زنی دیگر خواهد شد -
تعبیر خواب بادبزن 1ـ دیدن بادبزن در خواب، علامت آن است که در آینده نزدیک خبرهایی خوب و حیرت انگیز به دست شما خواهد رسید. 2ـ اکر دختری خواب ببیند با باد بزن خود را باد می زند، نشانه آن است که با افراد جدیدی آشنا خواهد شد. اگر خواب ببیند بادبزن کهنه ای را گم می کند، نشانهآن است که نامزد او خواستار زنی دیگر خواهد شد -
سیخ آهنی یا چوبی که گوشت را به آن بکشند و روی آتش کباب کنند، سیخ کباب، برای مثال تا سحر هر شب چنان چون می تپم / جوزۀ زنده تپد بر بابزن (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۵)
سیخ آهنی یا چوبی که گوشت را به آن بکشند و روی آتش کباب کنند، سیخ کباب، برای مِثال تا سحر هر شب چنان چون می تپم / جوزۀ زنده تپد بر بابزن (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۵)
پرده ای که در کشتی بادی نصب می کنند برای استفاده از قوۀ وزش باد جهت حرکت دادن کشتی، خیمۀ کشتی، شراع، گریبان، سرآستین بادبان اخضر: بادبان سبز، کنایه از آسمان
پرده ای که در کشتی بادی نصب می کنند برای استفاده از قوۀ وزش باد جهت حرکت دادن کشتی، خیمۀ کشتی، شراع، گریبان، سرآستین بادبان اخضر: بادبان سبز، کنایه از آسمان
آهنی بود دراز که مرغ بدان بریان کنند و گوشت نیز و غیر اینها. (لغت فرس چ اقبال ص 385). تشت آهنین بود که گوشت برو بریان کنند. (لغت فرس چ هرن ص 105). سیخ کباب را گویند مطلقاً، خواه آهنی باشد، خواه چوبی. (برهان) (آنندراج). گردنا. بمعنی سیخ کباب گفته اند که مرغ و بره بر او کباب کنند. (انجمن آرا). سیخ آهن و چوب که بر آن مرغ بریان کنند و آنرا چلوچوب و جلوچوب نیزگویند. آهن دراز که مرغ و گوشتهای دیگر بر آن کشیده و بر آتش بریان کنند. (سروری). سیخ آهنین باشد که بر آن کباب گردانند مرغ و غیر آنرا. (اوبهی). سیخ بودکه مرغ بر او بریان کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). سیخ کباب بود. (جهانگیری). سیخ آهن و چوب که بدان مرغ و گوشت بریان کنند و آنرا چلوچوب گویند. بتازیش سفود خوانند. (شرفنامۀ منیری). سیخ که بر آن کباب بریان کنند. (از رشیدی و سروری) (غیاث). سفود. منضاج. مفئاد. مفأده. مفئد. (منتهی الارب) : تا سحر هر شب چنان چون می طپم جوزۀ زنده طپد بر بابزن. آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 385). دل نرم کن بآتش و از بابزن مترس کزتخم مردمانت برون است پر و بال. (کذا) کسائی. چنان بد کزان لشکر نامدار سواری نبود ازدر کارزار که او را بنیزه برافراختی چو بر بابزن مرغ برساختی. فردوسی. ز زینش جدا کرد و برداشتش چو بر بابزن مرغ برگاشتش. فردوسی. قلون گشت چون مرغ بر بابزن بدیدند لشکرهمه تن بتن. فردوسی. چو آتش پراکنده شد پیلتن درختی بجست ازدر بابزن. فردوسی. تو شادمانه و آن که بتو شادمانه نیست چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن. فرخی (از لغت فرس چ هرن ص 105 و چ اقبال ص 385). سر بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن درکف دلبران. منوچهری. ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا. منوچهری. گردان در پیش روی بابزن و گردنا ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین. منوچهری. همی برگشت گرد قطب جدّی چو گرد بابزن مرغ مسمن. منوچهری. برطراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن. منوچهری. برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش این همچو باد بیژن و آن همچوبابزن. عسجدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). سنان نیزه گفتی بابزن بود براو بر، مرغ، گرد تیغزن بود. (ویس و رامین). کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث گوسفندان کشته از معلاق و مرغ از بابزن. کمال عزی (از لغت فرس چ اقبال ص 385). بر آن آهنی نیزۀ یل فکن زد آن گور چون مرغ بر بابزن. (گرشاسبنامه). تن بدو دادم چنین تا گوشتم خورد و اکنون می بسوزد بابزن. ناصرخسرو. معلقست و گرفتار و عاجز و گردان دل عدوت ز بس کاندران فریب و فن است گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ بدام گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است. امیرمعزی. شاد باش ای عندلیبی کز پی وصفت همین مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن. سنائی. کلک او بابزن نگشت و نکرد به مثل پشه ای به ظلم کباب. سوزنی. شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب بجای مرغ مبارز شده در او گردان. سوزنی. در میان آتش کین روز حرب و کارزار خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن. سوزنی. تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان یا اگر بریان کنی زلف تو باشد بابزن. خاقانی. مرغ سحر تشنیعزن بر قتل مرغ بابزن مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته. خاقانی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی بر آن رای زن. نظامی. آتش مرغ سحر از بابزن بر جگر خویش نمک آب زن. نظامی. چو مرغ پروره مغرورخصمت آگه نیست از آنکه رمح غلامان تست بابزنش. شهاب سمرقندی. اعظم جمال دنیی و دینست آنکه هست جان عدو چو بسمل و رمحش چو بابزن. شمس فخری.
آهنی بود دراز که مرغ بدان بریان کنند و گوشت نیز و غیر اینها. (لغت فرس چ اقبال ص 385). تشت آهنین بود که گوشت برو بریان کنند. (لغت فرس چ هرن ص 105). سیخ کباب را گویند مطلقاً، خواه آهنی باشد، خواه چوبی. (برهان) (آنندراج). گردنا. بمعنی سیخ کباب گفته اند که مرغ و بره بر او کباب کنند. (انجمن آرا). سیخ آهن و چوب که بر آن مرغ بریان کنند و آنرا چلوچوب و جلوچوب نیزگویند. آهن دراز که مرغ و گوشتهای دیگر بر آن کشیده و بر آتش بریان کنند. (سروری). سیخ آهنین باشد که بر آن کباب گردانند مرغ و غیر آنرا. (اوبهی). سیخ بودکه مرغ بر او بریان کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). سیخ کباب بود. (جهانگیری). سیخ آهن و چوب که بدان مرغ و گوشت بریان کنند و آنرا چلوچوب گویند. بتازیش سفود خوانند. (شرفنامۀ منیری). سیخ که بر آن کباب بریان کنند. (از رشیدی و سروری) (غیاث). سفود. منضاج. مفئاد. مفأده. مفئد. (منتهی الارب) : تا سحر هر شب چنان چون می طپم جوزۀ زنده طپد بر بابزن. آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 385). دل نرم کن بآتش و از بابزن مترس کزتخم مردمانت برون است پر و بال. (کذا) کسائی. چنان بد کزان لشکر نامدار سواری نبود ازدر کارزار که او را بنیزه برافراختی چو بر بابزن مرغ برساختی. فردوسی. ز زینش جدا کرد و برداشتش چو بر بابزن مرغ برگاشتش. فردوسی. قلون گشت چون مرغ بر بابزن بدیدند لشکرهمه تن بتن. فردوسی. چو آتش پراکنده شد پیلتن درختی بجست ازدر بابزن. فردوسی. تو شادمانه و آن که بتو شادمانه نیست چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن. فرخی (از لغت فرس چ هرن ص 105 و چ اقبال ص 385). سر بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن درکف دلبران. منوچهری. ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا. منوچهری. گردان در پیش روی بابزن و گردنا ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین. منوچهری. همی برگشت گرد قطب جدّی چو گرد بابزن مرغ مسمن. منوچهری. برطراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن. منوچهری. برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش این همچو باد بیژن و آن همچوبابزن. عسجدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). سنان نیزه گفتی بابزن بود براو بر، مرغ، گرد تیغزن بود. (ویس و رامین). کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث گوسفندان کشته از معلاق و مرغ از بابزن. کمال عزی (از لغت فرس چ اقبال ص 385). بر آن آهنی نیزۀ یل فکن زد آن گور چون مرغ بر بابزن. (گرشاسبنامه). تن بدو دادم چنین تا گوشتم خورد و اکنون می بسوزد بابزن. ناصرخسرو. معلقست و گرفتار و عاجز و گردان دل عدوت ز بس کاندران فریب و فن است گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ بدام گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است. امیرمعزی. شاد باش ای عندلیبی کز پی وصفت همین مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن. سنائی. کلک او بابزن نگشت و نکرد به مثل پشه ای به ظلم کباب. سوزنی. شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب بجای مرغ مبارز شده در او گردان. سوزنی. در میان آتش کین روز حرب و کارزار خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن. سوزنی. تنگدل مرغم گرَم بر بابزن کردی فلک بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان یا اگر بریان کنی زلف تو باشد بابزن. خاقانی. مرغ سحر تشنیعزن بر قتل مرغ بابزن مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته. خاقانی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی بر آن رای زن. نظامی. آتش مرغ سحر از بابزن بر جگر خویش نمک آب زن. نظامی. چو مرغ پروره مغرورخصمت آگه نیست از آنکه رمح غلامان تست بابزنش. شهاب سمرقندی. اعظم جمال دنیی و دینست آنکه هست جان عدو چو بسمل و رمحش چو بابزن. شمس فخری.
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید: ما را ز کف اختیار رفته جز باد بدست بادزن نیست. تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد. (از آنندراج). مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) : برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من. خاقانی. بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد. قاآنی. رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مِروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید: ما را ز کف اختیار رفته جز باد بدست بادزن نیست. تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد. (از آنندراج). مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) : برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من. خاقانی. بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد. قاآنی. رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.
پرده ای باشد که بر تیر کشتی بندند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، جامه ای که در رخ باد در جهاز و کشتی بندند از جهت سرعت سیر، (شرفنامۀ منیری)، تیر که بوقت جستن باد در کشتی راست دارند و جامه بر آن آویزند تا در رفتن خطا نکند و بشتاب رود، (صحاح الفرس)، جل ّ، شراع، قلع، (منتهی الارب) : سخن لنگر و بادبانش خرد بدریا خردمند چون بگذرد، فردوسی، چو هفتاد کشتی برو ساخته همه بادبانها برافراخته، فردوسی، چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید، فردوسی، این یکی کشتی است کو را بادبان آتش است و خاک تیره لنگر است، ناصرخسرو، اندرو غواص فکرت گوهر آورده بکف اندرو ملاح دولت برکشیده بادبان، معزی (از آنندراج)، دامنش بادبان کشتی شد گر گریبانش تر شود شاید، خاقانی، از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر بادبانشان ز گریبان بخراسان یابم، خاقانی، ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی اگر حکم شهنشاهی فرونگذاشتی لنگر، (از سندبادنامه ص 16)، فلک برکرد زرین بادبانی نماند از سیم کشتیها نشانی، نظامی، چو شد پرداخته آن نامۀ شاه ز شادی بادبان زد بر سر ماه، (منسوب به نظامی)، کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی فتاده زورق صبرم ز بادبان فراق، حافظ،
پرده ای باشد که بر تیر کشتی بندند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، جامه ای که در رخ باد در جهاز و کشتی بندند از جهت سرعت سیر، (شرفنامۀ منیری)، تیر که بوقت جستن باد در کشتی راست دارند و جامه بر آن آویزند تا در رفتن خطا نکند و بشتاب رود، (صحاح الفرس)، جَل ّ، شراع، قِلع، (منتهی الارب) : سخن لنگر و بادبانش خرد بدریا خردمند چون بگذرد، فردوسی، چو هفتاد کشتی برو ساخته همه بادبانها برافراخته، فردوسی، چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید، فردوسی، این یکی کشتی است کو را بادبان آتش است و خاک تیره لنگر است، ناصرخسرو، اندرو غواص فکرت گوهر آورده بکف اندرو ملاح دولت برکشیده بادبان، معزی (از آنندراج)، دامنش بادبان کشتی شد گر گریبانْش تر شود شاید، خاقانی، از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر بادبانْشان ز گریبان بخراسان یابم، خاقانی، ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی اگر حکم شهنشاهی فرونگذاشتی لنگر، (از سندبادنامه ص 16)، فلک برکرد زرین بادبانی نماند از سیم کشتیها نشانی، نظامی، چو شد پرداخته آن نامۀ شاه ز شادی بادبان زد بر سر ماه، (منسوب به نظامی)، کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی فتاده زورق صبرم ز بادبان فراق، حافظ،
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، در 12هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 125هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و8 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، در 12هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 125هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و8 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
بادزن را گویند و بعربی مروحه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). منفض. (منتهی الارب). بمعنی بادشکن که بعربی مروحه باشد. (آنندراج). مروحه. (دهار). بادبزن. بادبیزان. بادزنه. آنچه از جامه و برگ خرما و نی سازند و بدان باد کنند (ظ: زنند) و آنرا بادکش و بادزن و بادزنه نیز گویند، بتازیش مروحه خوانند. (شرفنامۀ منیری) : و از وی (از ترمذ) صابون نیک و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم). بر کرده پیش جوزا وز پس بنات نعش این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن. عسجدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ز هر سو یکی بادبیزن زبر فروهشته از پرّ طاوس نر. اسدی (گرشاسب نامه). ... بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد. (سندبادنامه ص 96). شیرین بدر نمیرود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس بادبیزنست. سعدی. شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی میکند او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس. سعدی (طیبات). چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم بشد سجادۀ زردک بمرشدی اشهر. نظام قاری.
بادزن را گویند و بعربی مروحه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). مِنْفَض. (منتهی الارب). بمعنی بادشکن که بعربی مروحه باشد. (آنندراج). مروحه. (دهار). بادبزن. بادبیزان. بادْزَنه. آنچه از جامه و برگ خرما و نی سازند و بدان باد کنند (ظ: زنند) و آنرا بادکش و بادزن و بادزنه نیز گویند، بتازیش مروحه خوانند. (شرفنامۀ منیری) : و از وی (از ترمذ) صابون نیک و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم). بر کرده پیش جوزا وز پس بنات نعش این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن. عسجدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ز هر سو یکی بادبیزن زبر فروهشته از پرّ طاوس نر. اسدی (گرشاسب نامه). ... بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد. (سندبادنامه ص 96). شیرین بدر نمیرود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس بادبیزنست. سعدی. شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی میکند او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس. سعدی (طیبات). چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم بشد سجادۀ زردک بمرشدی اشهر. نظام قاری.
دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم. در 5000 گزی جنوب کهک، جنوب راه قم - اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است. سکنه 650 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، قیسی و بادام و شغل اهالی زراعت و عده ای برای عملگی به تهران و قم میروند. صنایعدستی اهالی کرباس بافی است. راه آن در 3هزارگزی راه فرعی کهک به کرمجگان و این دوهزار گز مالرو است. مزارع آن باغ تره و چنارک و باقرآباد و لاردنچه و رجه است. کورس آبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم. در 5000 گزی جنوب کهک، جنوب راه قم - اصفهان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و سردسیر است. سکنه 650 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، قیسی و بادام و شغل اهالی زراعت و عده ای برای عملگی به تهران و قم میروند. صنایعدستی اهالی کرباس بافی است. راه آن در 3هزارگزی راه فرعی کهک به کرمجگان و این دوهزار گز مالرو است. مزارع آن باغ تره و چنارک و باقرآباد و لاردنچه و رجه است. کورس آبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
روز بیست و دوم بهمن ماه. توضیح گویند هفت سال در ایران باد نیامد در این روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. پارچه ای گرد و کوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آن را بروی دوک نصب کنند، چرخ
روز بیست و دوم بهمن ماه. توضیح گویند هفت سال در ایران باد نیامد در این روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. پارچه ای گرد و کوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آن را بروی دوک نصب کنند، چرخ
پارچه ای که به دکل کشتی بندند تا با وزیدن باد کشتی به حرکت درآید، شراع، آستین، گریبان، قبا، کنایه از آدم سبکسری که با مردم موأنست کند، پیاله، ساغر، پس و پیش گریبان
پارچه ای که به دکل کشتی بندند تا با وزیدن باد کشتی به حرکت درآید، شراع، آستین، گریبان، قبا، کنایه از آدم سبکسری که با مردم موأنست کند، پیاله، ساغر، پس و پیش گریبان