جدول جو
جدول جو

معنی باخود - جستجوی لغت در جدول جو

باخود
آگاه، بهوش، متوجه، هوشیار
متضاد: بی خود، ناهشیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پوست بره، (السامی)، صاحب السامی این کلمه را بصورت عربی البالود در جزو سمور و قاقم و فنک و دله و حواصل نام می برد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام بلدی است در گجرات هندوستان که در 130 هزارگزی شمال شهر سورت واقع است. لنگرگاهی زیبا، آب انبارهای وسیع، بتخانه های باتکلف دارد. آثاری از زمان آل تیمور در این شهر هنوز بجای است. در تاریخ 1819م. زلزلۀ شدیدی بعض قسمتهای این شهر را ویران ساخت. این شهر پایتخت راجه های قدیم کیکوار بود که بعدها تابع دولت انگلستان شدند. انگلیس ها آخرین راجه را به جنایات متعددی متهم ساخته وی را معزول و کشور را تماماً بضبط آوردند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باروده). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
نام ماهیست در تاریخ قبط قدیم، (کشاف اصطلاحات الفنون)، اقبال و سعادت آینده، (ناظم الاطباء: باد)، باد دبور، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یوسف حبیب، از اوست: مقالات علمیه که در روزنامۀ الروضه چ لبنان بسال 1898 میلادی در 32 صفحه بچاپ رسیده است، (معجم المطبوعات ج 1 ستون 516)
لغت نامه دهخدا
نام پدر آزر پدر ابراهیم که جد ابراهیم علیه السلام است که پدر تارخ و پسر ساروغ باشد، گویند سکۀ درم در زمان او بهم رسید، (برهان) (آنندراج) ... و پدر آزر را باخور صد و چهل و هشت سال ... (مجمل التواریخ و القصص ص 193)، باید دانست که ’ناحور’ با نون، برادر ’تارح’ یا ’ترح’ پدر ابراهیم بود، (قاموس کتاب مقدس) (برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
بی خویش. که با خود نباشد. که حواس او موقتاً کار نکند. مغمی علیه که از هوش شده باشد. بیهوش. مدهوش. از حال رفته. از حال طبیعی خارج شده که اشعار نداشته باشد. که حواس او از کار افتاده باشد. مقابل هشیار:
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر.
عمعق بخاری.
بیخود افتاد بر در غاری
هر گیاهی به چشم او ماری.
نظامی.
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمۀ روز.
نظامی.
تو گر هوشیاری نه من بیخودم
همان هوشیارم همان بخردم.
نظامی.
همچو مرغ نیم بسمل مانده ام
بیخود و سرگشتۀ تیمار او.
عطار.
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می زند هر دودست.
(بوستان چ یوسفی ص 119).
، غافل. (ترجمان القرآن) ، بی اراده. بی قصد. بی آنکه خواهد و اراده کند:
سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد.
نظامی.
آمد از بشر بیخود آوازی
چون ز طفلی که برگرد گازی.
نظامی.
، مقابل با خود. غیرمعتقد به خویشتن خویش. از خودرسته. از خویشتن خویش برآمده:
رازدارم مرا ز دست مده
بیخودان را به خودپرست مده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 800).
، واله. شیدا. که خودی را فانی ساخته باشد. شوریده:
با خودی تو لیک مجنون بیخود است
در طریق عشق بیداری بد است.
مولوی.
که تا با خودی در خودت راه نیست
از این نکته جز بیخود آگاه نیست.
سعدی.
زآن بیخودم که عاشق صادق نباشدش
پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست.
سعدی.
بی خود از شعشۀ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ.
، یاوه و لغو. بیهوده و بیهودگی. (ناظم الاطباء) :
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بیخود چرا کشی به ستم.
مسعودسعد.
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد بگوید بد نگوید.
نظامی.
، در تداول عوام. بی سبب. بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). فلان بی خود این کار را کرد، بی جهت به انجام دادن آن پرداخت
لغت نامه دهخدا
(بِ خوَدْ / خُدْ)
بخویش. بخویشتن. (ناظم الاطباء). بنفسه. بذاته. (دانشنامۀ علائی ص 117). به اختیار:
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورد مرا بازبرد در وطنم.
(منسوب به مولوی).
- بخود گرم بودن، خودپسند و خودرأی بودن. (آنندراج) :
آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج
چون بخود گرم است خود را می ستاید آفتاب.
کمال خجند (از آنندراج).
- بخود نبودن، از خود بی خبر بودن. (آنندراج) :
چو گفتیم که برو پیشت آورم از شوق
بخود نبودم و این فهم کردم از سخنت.
شهیدی قمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیخود
تصویر بیخود
بیهوش بیحال، بی اختیار بلا اراده، شوریده آشفته، بی جهت
فرهنگ لغت هوشیار
آنندراج و عمید آن را پارسی دانسته اند معین آنرا ترکی عربی دانسته یمسو گندک باروت
فرهنگ لغت هوشیار
با خویشتن، هوشیار مقابل بیخود. باخود بودن، بهوش بودن آگاه بودن مقابل بیخود بودن، بخود توجه داشتن، دارای انانیت بودن انیت داشتن منی ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخود
تصویر برخود
بروی خود، بخود بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخود
تصویر بخود
بخویش، خویشتن، باختیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با خود
تصویر با خود
((خُ))
با خویشتن، هوشیار
فرهنگ فارسی معین