پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده: خدایگانا بامس به شهر بیگانه فزون از این نتوانم نشست، دستوری. دقیقی. از شرف فر و جاه برفلک سادسید در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید. سوزنی. پادشاه شرع و دین قاضی القضاه عقل پیش طبع او بامس بود مادح تو چون توئی باید بزرگ گرچه آرایندۀ گل خس بود. سید اشرف. ، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
پامس. شخصی را گویند که از بودن در شهری و دیاری که غیروطن اوست دلگیر شده و به تنگ آمده باشد و بنابر مانعی نتواند از آنجا به جای دیگر رفت. (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری). کسی که در یکجا بیکار و بی شغل مانده عقب کار در محل منظور خود نرود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 167). پای بسته و بیچاره که نه اندر مقام نفع بیند و نه اندرشدن و نه ره شناسد. (فرهنگ اسدی). شخصی که عاجز و برجا مانده باشد چنانکه حرکت نکند و سخن نگوید، گویا آن را به مس یعنی به زنجیر کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). پای بسته و بیچاره باشد و آمدن و رفتن نتواند. (صحاح الفرس). کسی که در ولایتی گرفتار شده باشد لیکن از جهت موانع نتواند از آن دیار سفر کند. صاحب فرهنگ نظام نویسد: بعضی از این جهت ’م’ را در آن مفتوح داشتند که لفظ بامس را مرکب از با و مس بمعنی زنجیر و بند دانستند، لیکن من ضبط مؤلف جهانگیری را که با ضم میم است ترجیح دادم، چه مس با ضم بمعنی مانع است. (از فرهنگ نظام). اما صاحب فرهنگ رشیدی گوید درست مع فتح ماقبل است نه ضم چنانکه گمان برده اند. (از فرهنگ رشیدی). دلگیر. دلتنگ. مقیم یا لازم جایی که از آنجا نتواند رخت بربستن و رفتن. عاجز. لنگ. فرومانده: خدایگانا بامس به شهر بیگانه فزون از این نتوانم نشست، دستوری. دقیقی. از شرف فر و جاه برفلک سادسید در چمن باغ لهو یاسمن و نرگسید با همه سنگ و رنگ بیهده و بامسید خود بخود از یکدیگر راز نهان بررسید. سوزنی. پادشاه شرع و دین قاضی القضاه عقل پیش طبع او بامس بود مادح تو چون توئی باید بزرگ گرچه آرایندۀ گل خس بود. سید اشرف. ، دریچۀ دروازه. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد
ظالم. کم کننده حق کسی. (آنندراج). باخسه. - امثال: تحسبها حمقاء و هی باخس، و بروایتی باخسه، در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید و اصل مثل آنست که شخصی زنی را گول پنداشته از فرط طمع مال خود را بمالش آمیخت تا در وقت تقسیم مال جید ستاند. زن عندالمقاسمه راضی نشد و شکایت پیش قاضی برد. قاضی مال زن بزن رهانید و بر آن مرد عتاب کرد و تاوان فرمود و گفت تو زن را فریب میدهی آن مرد در جوابش گفت: تحسبها حمقاء و هی باخس، ای و هی ظالمه. (منتهی الارب)
ظالم. کم کننده حق کسی. (آنندراج). باخسه. - امثال: تحسبها حمقاء و هی باخس، و بروایتی باخسه، در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید و اصل مثل آنست که شخصی زنی را گول پنداشته از فرط طمع مال خود را بمالش آمیخت تا در وقت تقسیم مال جید ستاند. زن عندالمقاسمه راضی نشد و شکایت پیش قاضی برد. قاضی مال زن بزن رهانید و بر آن مرد عتاب کرد و تاوان فرمود و گفت تو زن را فریب میدهی آن مرد در جوابش گفت: تحسبها حمقاء و هی باخس، ای و هی ظالمه. (منتهی الارب)