کاوندۀ زمین و کاوندۀ سخن. (غیاث). بحث کننده. کاونده. تفتیش کننده. پژوهنده. - امثال: کالباحث عن الشفره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کالباحث عن حتفه بظلفه. رجوع بفرائدالادب در آخر المنجد شود
کاوندۀ زمین و کاوندۀ سخن. (غیاث). بحث کننده. کاونده. تفتیش کننده. پژوهنده. - امثال: کالباحث عن الشفره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کالباحث عن حتفه بظلفه. رجوع بفرائدالادب در آخر المنجد شود
باجر. نام بتی. (ناظم الاطباء). باحر، کهاجر، نام بتی و بجیم هم مروی است. (منتهی الارب). رجوع به باجر شود، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هرچه داشتم باختم. (فرهنگ نظام). قزو. (منتهی الارب) : کم زدیم و عالم خاکی بخاکی باختیم وآن دگر عالم گرودادیم وز کم فارغیم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 813). در بیعگاه دهر ببادی بداد عمر در قمرۀ زمانه بخاکی بباخت بخت. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 585). ، ورزیدن. کردن، بازی کردن. (غیاث). مشغول شدن. سرگرم شدن: گوی، نرد، شطرنج باختن: قلی قلواً، غوک چوب (الک دولک) باخت. (منتهی الارب). گوز باختن، گردوبازی کردن: زمانه اسپ و تو رایض به رأی خویشت تاز زمانه گوی و تو چوگان به رأی خویشت باز. رودکی. بجستند و هر گونه ای ساختند ز هر دست بایکدگر باختند. فردوسی. بدرگه یکی بزمگه ساختند یکی هفته با رود و می باختند. فردوسی. اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای. منوچهری. بخواب دیده نبود آنکه با تو دربازد چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان. فرخی. نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان. فرخی. گردون میدان شود چو بازی چوگان دریا صحرا شود چو سازی لشکر. فرخی. بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختندو نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی). با خلق راه دیگر هزمان مباز تو یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی. اسدی. بجوانمردی گوی از همه اقران ببری چو بچوگان لطف گوی مروت بازی. سوزنی. و آن شطرنج و نرد است که بنهادند تا ندیمان با پادشاه ببازند. (راحهالصدور راوندی). بشیرین گفت هین تا رخش تازیم برین پهنه زمانی گوی بازیم. نظامی. فلک بختش براه آورد و نشناخت چو مست عشق بد بازی غلط باخت. نظامی. مهره های چشم گردانی ّ و بازیها بری تو حریف شوخ چشمی با تو نتوان باختن. کمال اسماعیل (از شعوری). باخت دست دیگر و شه مات شد وقت شه شه گفتن و میقات شد. مولوی. شاه با دلقک همی شطرنج باخت. مولوی. دست دیگر باختن فرمود میر. مولوی. اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن. سعدی. در خیال این همه لعبت بهوس می بازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد. حافظ. سایه افکند حالیا شب هجر تا چه بازند شب روان خیال. حافظ. ، مغلوب و عاجز ماندن دربازی. (فرهنگ نظام)، گاهی مجازاً بمعنی نبرد و ستیزه آید: یکی تنگ میدان فروساختند بکوتاه نیزه همی باختند. فردوسی. ، در کلمات حیله باز و دوالک باز، مجازاً به معنی خوی و صفت و پیشه باشد: ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل چند باید با خداوند این دوالک باختن ؟ ناصرخسرو. ، ورزیدن: عشق باختن، عشق ورزیدن: بیدلکان جان و روان باختند با ترکان چگل و قندهار. منوچهری. چه داری مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندر چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا؟ سنائی. میان خاک چه بازی سفال کودک وار سرای خاک بخاکی بباز مردآسا. خاقانی. چو ابراهیم با بت عشق میباز ولی بتخانه را از بت بپرداز. نظامی. بگو با آنکه هستی عشق میباز چو یارت هست با او عشق میساز. نظامی (الحاقی). آفتی نبود بتر از ناشناخت تو بر یار و ندانی عشق باخت. مولوی. عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی (بدایع). هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت زآن میان پروانه را در اضطراب انداختی. حافظ. درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر درین سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز. حافظ. عشق بازی کار بازی نیست ای جان سر بباز! حافظ. - باختن چشم، نابینا شدن آن: نیست کار هرکسی دل را مصفا ساختن باخت چشم آنکس که این آیینه را پرداز کرد. صائب (از آنندراج). - باختن دل (زهره) ، مردن از ترس. بازایستادن دل از حرکت. سخت ترسیدن: بر من باخته دل هرچه توانی بمکن نه مرا کرده بتو خواجۀ سیدتسلیم ؟ فرخی. - باختن رنگ (رنگ و روی) ، سپید شدن رنگ و رخسار از ترس. بدل شدن رنگ. کم شدن رنگ و پریدن آن. (ناظم الاطباء). شکستن رنگ. (آنندراج) : باختم رنگ شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زردشد از پرتو مهتابی خویش. میان علی ناصر (از آنندراج). - خود را باختن (نباختن) ، از ترس یا یأس یا خجلتی، بیهوش شدن (نشدن). از هوش بشدن (نشدن). سخت ترسیدن (نترسیدن). خود را گم کردن (نکردن). تمییز و عقل و هشیاری خود را از دست دادن (ندادن) : با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند. ، بباد دادن. بخشیدن. (ناظم الاطباء). بذل کردن جان، سر، عمر، زر و امثال آن را. (ناظم الاطباء) : بندگان حق چو جان را باختند اسب همت تا ثریا تاختند. عطار. کار بی استاد خواهی ساختن جاهلانه جان بخواهی باختن. مولوی. ، چرخ دادن. (ناظم الاطباء). - باختن ببازیچه، تلاهی. (منتهی الارب). - باختن تیر قمار را، افاضه. (منتهی الارب). - درباختن، از دست دادن. باختن: سری چبود برو درباز کاندر کوی وصل او سری را صد سر است و هر سری را صد کلاه اینک. خاقانی. بیفایده هرکه عمر درباخت چیزی نخرید و زر بینداخت. سعدی (گلستان). و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسۀ همت همه درباخت و تیر جعبۀ حجت همه بینداخت. (گلستان). کشتی در آب را از دو برون نیست حال یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن. سعدی (طیبات). من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. (بوستان). بارت بکشم که مرد معنی درباخت سر و سپر نینداخت. سعدی (ترجیعات). سرا و سیم و زردرباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی (طیبات). - دل باخته، رنگ باخته، دماغ باخته از مرکبات او (یعنی باختن) است. (آنندراج). - قافیه را باختن، اشتباه کردن و در غلط افتادن و موقع را از دست دادن. (فرهنگ نظام)
باجر. نام بتی. (ناظم الاطباء). باحر، کهاجر، نام بتی و بجیم هم مروی است. (منتهی الارب). رجوع به باجر شود، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هرچه داشتم باختم. (فرهنگ نظام). قزو. (منتهی الارب) : کم زدیم و عالم خاکی بخاکی باختیم وآن دگر عالم گرودادیم وز کم فارغیم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 813). در بیعگاه دهر ببادی بداد عمر در قمرۀ زمانه بخاکی بباخت بخت. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 585). ، ورزیدن. کردن، بازی کردن. (غیاث). مشغول شدن. سرگرم شدن: گوی، نرد، شطرنج باختن: قلی قلواً، غوک چوب (الک دولک) باخت. (منتهی الارب). گوز باختن، گردوبازی کردن: زمانه اسپ و تو رایض به رأی خویشت تاز زمانه گوی و تو چوگان به رأی خویشت باز. رودکی. بجستند و هر گونه ای ساختند ز هر دست بایکدگر باختند. فردوسی. بدرگه یکی بزمگه ساختند یکی هفته با رود و می باختند. فردوسی. اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای. منوچهری. بخواب دیده نبود آنکه با تو دربازد چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان. فرخی. نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان. فرخی. گردون میدان شود چو بازی چوگان دریا صحرا شود چو سازی لشکر. فرخی. بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختندو نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی). با خلق راه دیگر هزمان مباز تو یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی. اسدی. بجوانمردی گوی از همه اقران ببری چو بچوگان لَطَف گوی مروت بازی. سوزنی. و آن شطرنج و نرد است که بنهادند تا ندیمان با پادشاه ببازند. (راحهالصدور راوندی). بشیرین گفت هین تا رخش تازیم برین پهنه زمانی گوی بازیم. نظامی. فلک بختش براه آورد و نشناخت چو مست عشق بد بازی غلط باخت. نظامی. مهره های چشم گردانی ّ و بازیها بری تو حریف شوخ چشمی با تو نتوان باختن. کمال اسماعیل (از شعوری). باخت دست دیگر و شه مات شد وقت شه شه گفتن و میقات شد. مولوی. شاه با دلقک همی شطرنج باخت. مولوی. دست دیگر باختن فرمود میر. مولوی. اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن. سعدی. در خیال این همه لعبت بهوس می بازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد. حافظ. سایه افکند حالیا شب هجر تا چه بازند شب روان خیال. حافظ. ، مغلوب و عاجز ماندن دربازی. (فرهنگ نظام)، گاهی مجازاً بمعنی نبرد و ستیزه آید: یکی تنگ میدان فروساختند بکوتاه نیزه همی باختند. فردوسی. ، در کلمات حیله باز و دوالک باز، مجازاً به معنی خوی و صفت و پیشه باشد: ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل چند باید با خداوند این دوالک باختن ؟ ناصرخسرو. ، ورزیدن: عشق باختن، عشق ورزیدن: بیدلکان جان و روان باختند با ترکان چگل و قندهار. منوچهری. چه داری مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندر چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا؟ سنائی. میان خاک چه بازی سفال کودک وار سرای خاک بخاکی بباز مردآسا. خاقانی. چو ابراهیم با بت عشق میباز ولی بتخانه را از بت بپرداز. نظامی. بگو با آنکه هستی عشق میباز چو یارت هست با او عشق میساز. نظامی (الحاقی). آفتی نبود بتر از ناشناخت تو بر یار و ندانی عشق باخت. مولوی. عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی (بدایع). هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت زآن میان پروانه را در اضطراب انداختی. حافظ. درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر درین سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز. حافظ. عشق بازی کار بازی نیست ای جان سر بباز! حافظ. - باختن چشم، نابینا شدن آن: نیست کار هرکسی دل را مصفا ساختن باخت چشم آنکس که این آیینه را پرداز کرد. صائب (از آنندراج). - باختن دل (زهره) ، مردن از ترس. بازایستادن دل از حرکت. سخت ترسیدن: بر من باخته دل هرچه توانی بمکن نه مرا کرده بتو خواجۀ سیدتسلیم ؟ فرخی. - باختن رنگ (رنگ و روی) ، سپید شدن رنگ و رخسار از ترس. بدل شدن رنگ. کم شدن رنگ و پریدن آن. (ناظم الاطباء). شکستن رنگ. (آنندراج) : باختم رنگ شب وصل تو چون روی نمود چهره ام زردشد از پرتو مهتابی خویش. میان علی ناصر (از آنندراج). - خود را باختن (نباختن) ، از ترس یا یأس یا خجلتی، بیهوش شدن (نشدن). از هوش بشدن (نشدن). سخت ترسیدن (نترسیدن). خود را گم کردن (نکردن). تمییز و عقل و هشیاری خود را از دست دادن (ندادن) : با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند. ، بباد دادن. بخشیدن. (ناظم الاطباء). بذل کردن جان، سر، عمر، زر و امثال آن را. (ناظم الاطباء) : بندگان حق چو جان را باختند اسب همت تا ثریا تاختند. عطار. کار بی استاد خواهی ساختن جاهلانه جان بخواهی باختن. مولوی. ، چرخ دادن. (ناظم الاطباء). - باختن ببازیچه، تلاهی. (منتهی الارب). - باختن تیر قمار را، اِفاضه. (منتهی الارب). - درباختن، از دست دادن. باختن: سری چبود برو درباز کاندر کوی وصل او سری را صد سر است و هر سری را صد کلاه اینک. خاقانی. بیفایده هرکه عمر درباخت چیزی نخرید و زر بینداخت. سعدی (گلستان). و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسۀ همت همه درباخت و تیر جعبۀ حجت همه بینداخت. (گلستان). کشتی در آب را از دو برون نیست حال یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن. سعدی (طیبات). من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که درباختم. (بوستان). بارت بکشم که مرد معنی درباخت سر و سپر نینداخت. سعدی (ترجیعات). سرا و سیم و زردرباز و عقل و دین و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان. سعدی (طیبات). - دل باخته، رنگ باخته، دماغ باخته از مرکبات او (یعنی باختن) است. (آنندراج). - قافیه را باختن، اشتباه کردن و در غلط افتادن و موقع را از دست دادن. (فرهنگ نظام)
جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بواعث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی). بخت ز آغوش من انگیخته همچو صدف باعث ویرانیم. ابوطالب کلیم (از آنندراج).
جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بَواعِث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی). بخت ز آغوش من انگیخته همچو صدف باعث ویرانیم. ابوطالب کلیم (از آنندراج).
میانۀ دریا و معظم آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بوح. میان سرای. (مهذب الاسماء). - باحهالطریق، وسط راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان راه، باختر یا باختریش یا بلخ نام پایتخت مملکتی است که بدین نام نامیده میشده و در پای کوه پاراپامیز واقعست و رود باختروس از این شهر میگذرد و نام ایالت و شهر از اسم این رود گرفته شده است
میانۀ دریا و معظم آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بوح. میان سرای. (مهذب الاسماء). - باحهالطریق، وسط راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان راه، باختر یا باختریش یا بلخ نام پایتخت مملکتی است که بدین نام نامیده میشده و در پای کوه پاراپامیز واقعست و رود باختروس از این شهر میگذرد و نام ایالت و شهر از اسم این رود گرفته شده است
خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 میلادی در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 56)، خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد، (آنندراج) : کریم بارخدائی کز او هر انگشتی هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال، منجیک، هیچ شنیدی که چه گفته رسول بارخدا و شرف المرسلین ؟ ناصرخسرو، حکیم بارخدائی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را، سعدی، سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزه تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال، (صفه الصفوه ج 4 ص 92)، ، پادشاهان بزرگ و اولی الامر، (برهان)، پادشاه بزرگ را گویند، (آنندراج)، بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا)، پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند، (هفت قلزم)، پادشاهان بزرگ، (جهانگیری)، شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوندرخصت و بار، (برهان) (هفت قلزم)، شعرا ممدوح خود رابمجاز بارخدا و خداوند گفته اند، (انجمن آرا)، شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند، (شرفنامۀ منیری) : خواجۀ سید بوسهل عراقی که بفضل نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم، فرخی، این مهتر است و بارخدایی که مال خویش بر مردمان برد همی از مردمی بکار، فرخی، ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه، منوچهری، مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا بر تن و برجان میر بارخدای عجم، منوچهری، چون راه نجویی سوی آن بارخدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش ؟ ناصرخسرو، تو بارخدای جهان خویشی از گوهر تو به گهر نباشد، ناصرخسرو، اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است، انوری (از فرهنگ سروری)، به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد بفرق حاجب بارش نثار بارخدا، خاقانی، لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند، (دمزن)، ، صاحب و خداوند و مولا، (برهان)، خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند، (سروری)، در اجمال حنفی ترجمه مولی، بارخدا آورده است، (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم)، مولی، (مهذب الاسماء)
خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 میلادی در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 56)، خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد، (آنندراج) : کریم بارخدائی کز او هر انگشتی هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال، منجیک، هیچ شنیدی که چه گفته رسول بارخدا و شرف المرسلین ؟ ناصرخسرو، حکیم بارخدائی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را، سعدی، سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزه تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال، (صفه الصفوه ج 4 ص 92)، ، پادشاهان بزرگ و اولی الامر، (برهان)، پادشاه بزرگ را گویند، (آنندراج)، بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا)، پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند، (هفت قلزم)، پادشاهان بزرگ، (جهانگیری)، شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوندرخصت و بار، (برهان) (هفت قلزم)، شعرا ممدوح خود رابمجاز بارخدا و خداوند گفته اند، (انجمن آرا)، شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند، (شرفنامۀ منیری) : خواجۀ سید بوسهل عراقی که بفضل نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم، فرخی، این مهتر است و بارخدایی که مال خویش بر مردمان برد همی از مردمی بکار، فرخی، ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لَطَفَت بار زمانه، منوچهری، مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا بر تن و برجان میر بارخدای عجم، منوچهری، چون راه نجویی سوی آن بارخدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش ؟ ناصرخسرو، تو بارخدای جهان خویشی از گوهر تو بِه ْگهر نباشد، ناصرخسرو، اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است، انوری (از فرهنگ سروری)، به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد بفرق حاجب بارش نثار بارخدا، خاقانی، لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند، (دمزن)، ، صاحب و خداوند و مولا، (برهان)، خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند، (سروری)، در اجمال حنفی ترجمه مولی، بارخدا آورده است، (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم)، مولی، (مهذب الاسماء)
نام مردی. (آنندراج) (منتهی الارب). نام یکی از صحابه است که در غزوۀ بدر حضور داشته. برخی او را نجات نوشته اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). واژه صحابی عنوان افتخارآمیزی برای مسلمانانی است که رسول خدا (ص) را درک کرده اند. این افراد معمولاً نخستین نسل مسلمانان را تشکیل می دهند و بسیاری از آنان از مبلغان اسلام در سایر سرزمین ها بوده اند. زندگی صحابه، الگوی عملی برای مسلمانان قرون بعد شد.
نام مردی. (آنندراج) (منتهی الارب). نام یکی از صحابه است که در غزوۀ بدر حضور داشته. برخی او را نجات نوشته اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). واژه صحابی عنوان افتخارآمیزی برای مسلمانانی است که رسول خدا (ص) را درک کرده اند. این افراد معمولاً نخستین نسل مسلمانان را تشکیل می دهند و بسیاری از آنان از مبلغان اسلام در سایر سرزمین ها بوده اند. زندگی صحابه، الگوی عملی برای مسلمانان قرون بعد شد.
جمع واژۀ مبحث و فارسیان بمعنی بحث استعمال کنند. (آنندراج). جمع واژۀ مبحث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : مباحثی که در آن حلقۀ جنون میرفت ورای مدرسه و قیل و قال مسئله بود. حافظ (از آنندراج). ، مباحث البقر، زمین بی آب و گیاه یا جای غیرمعلوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: ترکته مباحث البقر،ای بحیث لایدری این هو. (منتهی الارب) ، یعنی گذاشتم او را در جائی که نمیداند کجاست. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبحث شود
جَمعِ واژۀ مَبحَث و فارسیان بمعنی بحث استعمال کنند. (آنندراج). جَمعِ واژۀ مبحث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : مباحثی که در آن حلقۀ جنون میرفت ورای مدرسه و قیل و قال مسئله بود. حافظ (از آنندراج). ، مباحث البقر، زمین بی آب و گیاه یا جای غیرمعلوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: ترکته مباحث البقر،ای بحیث لایدری این هو. (منتهی الارب) ، یعنی گذاشتم او را در جائی که نمیداند کجاست. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبحث شود