جدول جو
جدول جو

معنی بابقرانی - جستجوی لغت در جدول جو

بابقرانی
(قَ)
منسوب به بابقران
لغت نامه دهخدا
بابقرانی
(قَ)
ابوالحسن احمد بن محمد بن عیسی بابقرانی. وی در عراق از حسین بن اسماعیل محاملی سماع کرد. (معجم البلدان ذیل بابقران)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران مثلاً روز بارانی، کنایه از دارای اشک مثلاً چشم بارانی، دارای باران، لباسی که آب در آن نفوذ نمی کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
نام بندی و پلی است. (غیاث اللغات). خاقانی در قصیده ای بمطلع:
از سر زلف تو بویی سربمهر آمد بما
جان به استقبال شد کای مهر جانها تا کجا.
که بر بدیهه در مدح شروانشاه منوچهر و صفت شکارگاه او و بند باقلانی گفته است گوید:
هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت
هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا
از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح
سد باب الباب لرزان شد بزلزال فنا
وز ملایک نعره ها برخاست کآنک بر زمین
شاه بند باقلانی بست، یا بند قبا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی).
از همین قصیده برمی آیدکه سد یا بند باقلانی را منوچهر پادشاه شروان ممدوح خاقانی بر روی رود کر بسته است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به طابران (طوس). و آن یکی از دو شهری است که مجموع آندو را طوس مینامیده اند. گاه الف آن را حذف کنند. ولی صحیح همان طابران است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به بادران که قریه ای است از قرای واقعه بین نائین و بادران از نواحی اصفهان. (سمعانی) (معجم البدان) (مرآت البلدان ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابوعبدالله باقطانی. از وجوه طایفۀ امامیه بوده است که شیخ ابوالقاسم حسین بن روح بن ابی بحر نوبختی در حضور اوو جماعتی از وجوه طایفۀ امامیه بمقام وکالت امام غائب و مقام سفارت بین شیعیان امامی و حجت خدا یعنی امام مهدی قائم منصوب شد. (از خاندان نوبختی ص 215) ، خلّر. (منتهی الارب) ، مقدار شربتی از معاجین و مانند آن است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به باقلاء شود.
- باقلی قبطی، گیاهی است که دانۀ آن کوچکتر از فول (باقلاء) است. (از تاج العروس). و آن را باقلی نبطی هم گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تیره پروانه واران و از دستۀ شبدرها است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 221). نوع ریزۀ باقلی معروف است بقدر ترمس و سیاه لون و منبت او در آبهای ایستاده و بیخش سطبر مثل بیخ نی و برگش بزرگتر از برگ باقلی بستانی و گلش سرخ و بقدر گلسرخ بسیار قابض و موافق معده و بهترین ادویۀ قرحۀ امعاء و اسهال. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- باقلی مصری، همان ترمس است. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 71).
- باقلی نبطی، فول. (تذکرۀ ضریرانطاکی ص 71)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ظاهراً منسوب به باقطایاست از قرای بغداد، برخلاف قیاس
لغت نامه دهخدا
(قِ)
ابوبکر الطیب. استاد علمای زمان خود بود معاصر قادر خلیفه و سلطان محمود غزنوی. از رسول (ص) مرویست که در دین اسلام بهر صد سال عالمی خیزدکه وجود او سبب رواج کار دین و اسلام باشد و اهل جهان را استاد و راهنما باشد و علمای حدیث در سدۀ اول عمر عبدالعزیز مروانی و در سدۀ دوم امام شافعی مطلبی و در سدۀ سوم ابوالعباس احمد بن شریح و در سدۀ چهارم ابوبکر طیب باقلانی... بوده اند. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 804 و 808). و صاحب روضات الجنات آرد: قاضی ابوبکر محمد بن طیب بن محمد باقلانی اشعری بصری، متکلم مشهور، بروایت ابن خلکان امام مذهب شیخ ابوالحسن رئیس اشاعره بود، در بغداد سکونت داشت و تصانیف فراوان در علم کلام دارد و ریاست در این مذهب به او پایان یافت، بین او و ابوسعید هارونی مناظراتی رفته است و قاضی در آن سخن بسیار گفته، قاضی مذکور روز یکشنبه هفت روز مانده از ذی قعده سال 403 هجری قمری وفات یافت و فرزندش حسن بر او نماز گزارد و ابتدا در خانه اش به دروازۀ مجوس سپرده و سپس در مقبرۀ باب حرب دفن شد. (از روضات الجنات چ تهران ص 716). زرکلی در الاعلام آرد: محمد بن طیب بن محمد شرقی فاسی مالکی در مدینه سکونت داشت. محدث لغوی بود، ازکتب او ’مسلسلات’ در حدیث و فیض نشرالانشراح حاشیه برکتاب اقتراح سیوطی در نحو و حاشیه بر قاموس و شرح نظم فصیح ثعلب و شرح کفایه المتحفظ و شرح کافیۀ ابن مالک و شرح شواهد الکشاف و حاشیه بر مطول و رحله است. او در فارس متولد شد و در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 909). و سیوطی می نویسد: از جمله کسانی که در روزگار او (القادر باﷲ خلیفۀ عباسی) وفات یافتند، قاضی ابوبکر باقلانی بود. (از تاریخ الخلفای سیوطی ص 275). عالم مشهور قاضی ابوبکر محمد باقلانی متوفی سنۀ 403 هجری قمری مذهب اشعری داشت و در تأیید و ترویج این طایفه کوشش بسیار کرد. (غزالی نامه ص 60). پس از ابوالحسن اشعری شاگردانش مانند ابن مجاهد و دیگران طریقۀ او را دنبال کردند و این طریقه را قاضی ابوبکر باقلانی از آنان گرفت و آنرا تهذیب کرد. پس از اوامام الحرمین ابوالمعالی پدید آمد و کتاب شامل را املاء کرد. (از ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ص 955). و نیز رجوع به فهرست اعلام همان کتاب شود. ابن خلکان گوید:
قاضی ابوبکر محمد بن طیب بن محمد بن جعفر ابن القاسم معروف به باقلانی از متکلمین مشهور بود،... قاضی مذکور در شنبه هفت روز مانده از ذی قعده سنه 403در بغداد درگذشت و در یکشنبه بخاک سپرده شد. در مرگ او گفته اند:
انظر الی جبل تمشی الرجال به
وانظر الی القبر مایحوی من الصلف
وانظر الی صارم الاسلام مغتمداً
وانظر الی درهالاسلام فی الصدف.
فرزندش حسن بر او نماز گزارد و در خانه اش در درب المجوس دفن و سپس به باب حرب انتقال داده شد. (از وفیات الاعیان ج 3 ص 400). از کتب او اعجاز القرآن و هامش الاتقان فی علوم القرآن سیوطی است. تولد او بسال 338 هجری قمری بود. (از معجم البلدان). او از اکابر متکلمین عهد عضدالدولۀ دیلمی بود... کتاب اعجاز القرآن و الانتصار و کشف اسرار الباطنیه و ملل و نحل و هدایه المسترشدین از تألیفات اوست. در شصت و پنجسالگی در بغداد وفات یافته، گاهی او را ابن الباقلانی نیز گویند. از مجالس المؤمنین نقل است که از جمله اهل ضلال که در دست شیخ مفید عاجز و مبهوت بودند قاضی ابوبکر باقلانی است که روزی در مناظرۀ شیخ مغلوب شد و مانند مرغ رمیده از شاخی بشاخی می پرید... چون شیخ راه پرواز او را بست. باقلانی خواست حرفی بگوید، گفت اء لک فی کل قدر مغرفه،یعنی آیا ترا در هر دیگی کفگیری هست ؟ شیخ در جواب گفت نعم ماتمثلت بادوات ابیک، یعنی خوب کردی که دیگ وکفگیر که از ادوات باقلاپزی پدر تست تمثیل نمودی... پدر قاضی ابوبکر باقلافروش بوده است. (از ریحانه الادب ج 1 ص 137). و رجوع به ابن باقلانی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
باقلی فروش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منسوب است به باقلی که داد و ستد آنرا افاده می کند. (از انساب سمعانی). منسوب به باقلاست. (روضات الجنات ص 716). نسبت به باقلی و باقلاء و فروش آن است و این نوع نسبت نادر است مثل نسبت صنعا و صنعانی، و بهراء و بهرانی. (از وفیات الاعیان ج 3 صص 1- 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمیل بن یوسف بن اسماعیل ابوعلی بادرانی. نزیل اکواخ بانیاس از شهر دمشق بود. در دمشق از ابوالقاسم بن ابی العلا و طاهر بن برکات خشوئی سماع کرد و از ابوالحسن محمد بن محمد بن حامد قاضی بادرانی و ابوبکر زکریا بن عبدالرحیم بن احمد بخاری حدیث کرد. غیث بن علی در بانیاس از وی سماع دارد و جمیل بن یوسف بسال 465 ه. ق. به دمشق آمد و در ماه ربیعالاّخر سال 484 در اکواخ درگذشت. غیث گوید: جمیل بن یوسف مادرایی برای ما حدیث کرد. محمد بن محمد بن حامد بن بنبق در مادریا برای ما حدیث کرد، در کتاب حافظ چنین است یک بار با ’ب’ (بادرانی) و بار دیگر با ’میم’ (مادرایی) آمده و پیداست که مادرایا و بادرایا یک شهر نیستند و معلوم نیست وی بکدام یک ازین دو شهر منسوبست. (معجم البلدان) ، نوعی علفی است طبی تلخ. بقلهالملک. شیطرج. شاه تره. (فرهنگ دمزن). بادروج بویه
لغت نامه دهخدا
(لَ)
منسوب به بالقان از دیه های مرو. (از لباب الانساب ج 1 ص 91) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
از قریه های مرو است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(بُ نی ی)
نسبت است به سابرقان (شابرقان). رجوع به سابرقان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد 9 هزارگزی شمال باختری دورود و 3 هزارگزی شمال راه شوسۀ دورود به بروجرد، جلگه معتدل، سکنۀ آن 173 تن، شیعه، لری و آب آن ازرودخانه و محصول آن غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان حومه شهرستان ملایر در 27هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و 15هزارگزی شمال راه شوسۀ ملایر به اراک. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 1089تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی زنان قالی بافی است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نوعی از نان که از مسکه و شیر و آرد میسازند، (آنندراج)، غذایی از نان و کره و شیر، (ناظم الاطباء)، برآمده (نیش شتر) : بباقل الناب کالقرقور والساج، (از اقرب الموارد)، تره فروش، (غیاث اللغات) (آنندراج)، سبزی فروش، (یادداشت مؤلف)، کودک نشان ریش برآورده، (غیاث اللغات) (بهار عجم)، (از آنندراج)، نشان ریش پدید آمده، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابوبکر عبدالواحد بن احمد بن محمد بن عبداﷲ بن عباس باطرقانی از قراء و اهل عبادت و از رواه بود و در اوایل ایام مسعود غزنوی (سال 421 هجری قمری) بروایتی در جمادی الاخره و بروایتی در ماه رجب، در مسجد جامع یا در منزل خود، در فتنه ای که خراسانیان آنجا برپا کردند و گروهی بسیار از دانشمندان در آن واقعه کشته شدند، بقتل رسید. (از معجم البلدان) (الانساب سمعانی ورق 60) ، اصل. (ناظم الاطباء)، راز. (یادداشت مؤلف). ضمیر، فلسفۀ پنهانی. (ناظم الاطباء). اما او در این قول منفرداست، اندرون هر چیز. به مجاز، وقتی که باطن و حقیقت هر چیز شناخته شود گویند: بطن الامر. (تاج العروس). اندرون شکافی: استبطن امره، ای عرف باطنه. (تاج العروس). ج، ابطنه و بطنان. (اقرب الموارد). داخل هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). درون. (ناظم الاطباء). اندرون: بزبان گویم خلاف آنچه در دل است یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن کردارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بباطن چو خوک پلید و گرازی. (همان کتاب ص 384).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
(گلستان).
- باطن البلد، اندرون شهر. (مهذب الاسماء). در مقابل ظاهر بلد، خارج شهر. و رجوع به باطنه وباطنهالبلد شود.
- باطن خوردن، بکسی بد کردن و صدمۀ آنرا در اثر حسن طویت او خوردن. معنویت و حقیقت کسی زدن کسی را:
غفلت شبها به این روزم نشاند
باطن شب زنده داری خورده ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
- باطن زدن، معنویت کسی، دیگری را صدمه زدن:
ساقی نه سیه مستیت از میکده باشد
گویا که ترا باطن زاهد زده باشد.
تأثیر (از آنندراج).
- باطن مرفق، گوز بر زانو. (مهذب الاسماء).
- بدباطن، بدنیت. ناپاک. بداندیش. دارای درونی پلید.
- به باطن کسی یا چیزی گذاشتن، بمعنویت و حقیقت کسی واگذار کردن. دعای بد. (آنندراج) :
دل کار خود بدامن پاک دعا گذاشت
اغیار را بباطن مهر و وفاگذاشت.
صائب (از آنندراج).
- خوش باطن، آنکه دلی پاک دارد. باصفا. خوش قلب. خوش نیت.
- ظاهر و باطن یکی بودن (در تداول عامه) ، بی غل و غش بودن. بی ریا و بی مکر بودن. چیزی از کسی نهان نداشتن.
- علم الباطن، باطن شناسی و آن معرفت به احوال قلب و تخلیه و سپس تحلیه است و از این علم به علم طریقت و حقیقت نیز تعبیر میشود و آنرا علم تصوف نیز خوانند. و اما دعوی تقابل بین ظاهر و باطن، آن طور که مردم عامی بدان ادعا دارند، بشهادت عموم و خصوص باطل است. (از کشف الظنون).
- کور باطن، بی بصیرت.بی حقیقت. آنکه درک واقعیت و حقیقت نکند.
، مخبر. (یادداشت مؤلف). محسر. (یادداشت مؤلف). سریرت. (اقرب الموارد). ضمیر.دل. (ناظم الاطباء) : درون من در این یکی است با بیرونم و باطنم یکی است باظاهرم (مسعود) . (تاریخ بیهقی ص 315).
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
و وزیر پدرش از وی (دارا) نفور شد و مستشعر، و در باطن با اسکندر رومی یکی شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55).
باطن تو حقیقت دل توست
هر چه جز باطن تو باطل توست.
سنائی.
ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته شود. (کلیله و دمنه). و ظاهر و باطن در خدمت ایشان برابر دارد. (کلیله و دمنه). خردمند بمشاهدت ظاهر هیأت باطن را بشناسد. (کلیله و دمنه).
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یکجا برآورم.
خاقانی.
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه درو سخنها گفته اند، گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمیدانم. (گلستان).
آتشکده است باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید.
سعدی (بدایع).
، خاطر:
باطن آسوده از یک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
بیدل (از آنندراج).
، از اسماء خداوند عز و جل، باطن یعنی عالم سر و خفیات و بقولی باطن پوشیده از دیدگان خلایق و اوهام ایشان است چنانکه هیچ دیده او را نبیند و هیچ وهمی بدان احاطه نیابد. (از تاج العروس). نامی از نامهای خدای تعالی عز و جل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نهان از وهم و چگونگی. (مهذب الاسماء)، زمین پست. (منتهی الارب). ج، ابطنه و بطنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، مسیل. رهگذر سیل. (تاج العروس). مسیل آب. ج، بطنان. (از اقرب الموارد). آبراهه درزمین درشت. (منتهی الارب).
- باطن زمین، آنچه از آن پست یا مغاک باشد. (تاج العروس) (المنجد). مغاک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
منسوب به باطرقان از قرای اصفهان. (الانساب سمعانی ورق 59)
لغت نامه دهخدا
ابوالفتح محمد بن ابی حنیفه النعمان بن محمد بن ابی عاصم بالقانی معروف به ابوحنیفه از علمای متفنن بود و عادت به شرب مسکر داشت، (از لباب الانساب ج 1 ص 91)، ابومظفر عبدالرحیم بن ابی سعد سلمانی ازو نام برده است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لباسی که آب در آن نفوذ نکند و هنگام باریدن برف و باران آنرا بر تن می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران، تن پوشی که آب در آن نفوذ نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
Drizzly, Rainy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
pluvieux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
piovoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
ฝนตกปรอยๆ , ฝนตก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
druilerig, regenachtig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
lluvioso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
дождливый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
chuvoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
小雨的 , 阴雨的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
deszczowy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
дощовий , дощовий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
regnerisch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
gerimis, hujan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی