جدول جو
جدول جو

معنی ایوون - جستجوی لغت در جدول جو

ایوون
اوان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایوان
تصویر ایوان
(دخترانه)
ایوان، تراس (نگارش کردی: ههیوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزون
تصویر ایزون
گل همیشه بهار، همیشک، ابرون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایدون
تصویر ایدون
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینک، ایدر، فی الحال، نون، کنون، الآن، فعلاً، عجالتاً، همیدون، همینک، الحال، بالفعل، حالا، ایمه، حالیا
این چنینبرای مثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶)
اینجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایوان
تصویر ایوان
صفه، پیشگاه اتاق، قسمتی از ساختمان که جلو آن باز و بی در و پنجره باشد، کاخ پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
ایدون، اینچنین، بدین طریق، (ناظم الاطباء)، رجوع به ایدون شود
لغت نامه دهخدا
(ای / اَ /اِ)
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’ائتونت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
ایدون بطبع کیر خورد گویی
چون ماکیان بکون در کس دارد.
منجیک.
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسایی.
بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی).
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم.
فردوسی.
کجا ایدون زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی.
فرخی.
مردی آموخته است و مرد فکندن
باز نیاید کسی به عالم ایدون.
فرخی.
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89).
گوید کایدون نماند جای نیوشه
درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه.
منوچهری.
ولیکن من تو را زآن برگزیدم
کجا از زیرکان ایدون شنیدم.
(ویس و رامین).
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652).
شعر نگویم چه گویم ایدون گویم
کرده مضمن همه به حکمت لقمان.
ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود.
قطران.
تا خاک راخدای بدین دستهای خویش
ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند.
ناصرخسرو.
و آن چیز خوش بود بمزه کایدون
شیرین ازو شده است چنان خرما.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30).
گر ایدونی و ایدون است حالت
شبت خوش باد و روزت نیک و میمون.
ناصرخسرو.
آنرا که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم.
مسعودسعد.
گوی فلکم بر جهان که ایدون
هر آتش سوزان بمن گراید.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103).
ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون.
سنایی.
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را.
سنائی.
ور ایدون که دشوارت آمد سخن
دگرهر چه دشوارت آید مکن.
سعدی.
دو صاحبدل نگه دارند مویی
هم ایدون سرکش و آزرمجویی.
سعدی.
ایدون که مینماید در روزگار حسنت
بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
بلغت زند و پازند چشم را گویند که به عربی عین خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت اقلیم). بلغت زند و پازند چشم و عین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گلی است بغایت بدبو و بعربی وردالمنتن خوانند و رنگ آن به رنگ گل سرخ ماند، (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم)، یک قسم گلی است مانند گل سرخ ولی بدبو و گنده، (ناظم الاطباء)، رام که نقیض وحشی است، (برهان)، رام، مطیع، (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج) : از تو به چریک مدد خواستیم در جواب گفتی که ایلم و لشکر نفرستادی، (رشیدی)، طایفه و قبیله، (فرهنگ فارسی معین)، طایفه و قبیله و گروه و مخصوصاً مردم چادرنشین را گویند، (ناظم الاطباء)، مردمان و جماعت، (برهان)، مردمان و قوم و جماعت، (غیاث اللغات) (آنندراج)، سال، (غیاث)، رجوع به ئیل شود
لغت نامه دهخدا
(اَیْ یَ)
در طب قدیم، هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
معرب یونانی ’ائیزون’. همیشک. (فرهنگ فارسی معین). لغت یونانی و به معنی دائم الحیاه و به عربی حی العالم و بفارسی همیشه بهار نامند. از جملۀ ریاحین و همیشه سبز است. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به حی العالم و گل همیشه بهار شود، قرار گرفتن. جایگزین شدن: چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- بازایستادن، توقف کردن. واماندن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن: راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. (تاریخ بیهقی). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. (چهارمقاله). و رجوع به همین کلمه شود.
- ، منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن: که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
، بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن: صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شدن. گشتن. گردیدن: امیر گفت الحمدﷲ، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. (تاریخ بیهقی). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه) ، برپا شدن و قایم شدن. (آنندراج). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن، ضد نشستن. (ناظم الاطباء). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. (فرهنگ فارسی معین). اصلخمام. اصلخداد. (منتهی الارب). نهوض. انتهاض:
به پیش صف دشمنان ایستاد
همی برکشید از جگر سردباد.
فردوسی.
سرانجام برگشت پیروز و شاد
به پیش پدر باز شد ایستاد.
فردوسی.
سپاه ایستاده چنین بر دو میل
جهانی پر از اسب و مردست و پیل.
فردوسی.
، بازماندن. (آنندراج). توقف. (المصادر زوزنی). متوقف شدن و ماندن. (ناظم الاطباء). سکون در مقابل حرکت نکردن. جمد. جمود:
ایستادن بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.
حکاک.
ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما پیش از این که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود
نه کامگار من از ایستادن و رفتار.
ناصرخسرو.
فرعون آوازی شنید که این رود نیل را در فرمان تو کردم اگر گویی بایستد. (قصص الانبیاء ص 89). او را بگوی که این زمستان نخواهد آسیای تو ایستادن و این زمستان یخ نخواهد کرد. (انیس الطالبین) ، توکل کردن: و گفت مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش. (تذکره الاولیاءعطار) ، ثبات ورزیدن. پافشاری کردن. ثبوت. ثبات. (دهار). (فرهنگ فارسی معین). مقاومت کردن. جد کردن. پایداری کردن. ثابت ماندن. استوار گردیدن:
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
شهید.
از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمان بایستادتا کشته شد و طاهر سرش برگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردمان سواد را دل با عجم بود هرکسی بایستادند و آن کس که در سرای او بود بکشتند و بچاه فروافکندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس در تمام کردن بنافرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر یا بنا تمام گشتی. (نوروزنامه).
هر که با جان نایستاد برزم
وانکه در پیشگه بحق ننشست.
مسعودسعد.
، دوام یافتن. بر جای ماندن: و قوت سقمونیا سی چهل سال بایستد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، اقدام در کاری کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن. مشغول شدن. سرگرم گردیدن: به امر خدای عزوجل از میان وی شتری بیرون آمد ماده سرخ موی و بچه از عقب وی دوان بود چون بچه بیامد بانگی کرد و به علف خوردن ایستاد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ساسان بمرد و بابک بکار پدر ایستاد بمهتری آن روستاها و نگاه داشتن آتش خانه و همه اصطخر. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چون گورواردایم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی.
ناصرخسرو.
بنی اسرائیل همه اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند. (مجمل التواریخ و القصص). هر پنج برادر با هم برفتند بکوه برهمنان و آنجا بتعبد بایستادند تا آخر عمر. (مجمل التواریخ و القصص). پس چون در کار ایستادند (در کار بناء کعبه) ابراهیم بسریانی گفت هب لی کبیا، یعنی سنگ مرده، اسماعیل گفت هاک الحجر. (مجمل التواریخ و القصص). چون نزدیک اورسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).... غوغا دو گروه شدند و با لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202).
در چارۀ کارش ایستادند
وز کار وی آن گره گشادند.
نظامی.
در جستن گوهر ایستادم
کان گندم و کیمیا گشادم.
نظامی.
- درایستادن، شروع کردن:
امیر پرسید از حدیث حسنک... من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری بازگشت بر راه شام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182). رجوع به همین کلمه شود.
- ، توجه کردن. عنایت نمودن. مشغول شدن:
این نشان ظاهر است این هیچ نیست
باطنی جوی و بظاهر درمایست.
مولوی.
، فرجه دادن. امان دادن:
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان برکن کشان جز پوست نیست.
مولوی.
، قطع شدن. بند آمدن.
- ایستادن آب یا باران، بازماندن آب و باران از حرکت و ریزش.
- ایستادن باد، از حرکت بازماندن هوا. آرام شدن و خوابیدن جریان هوا.
- ایستادن خون یا اشک، بند آمدن آن. رق.
، اقدام کردن. گرد آمدن. تجمع کردن:
ناستاد کس پیش او در به جنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ.
فردوسی
بدین ایستادند و گشتند باز
فرستاده و شاه گردن فراز.
فردوسی.
- اندر زیادت ایستادن، رو به ازدیاد نهادن: چون بخانه رسیدم گوسپند و آنچه داشتم اندر زیادت ایستاد از نتایج و از شیر و از فربهی تا مال من بسیار شد از برکات او. (تاریخ سیستان).
- ایستادن بتدبیر چیزی یا کاری، در صدد آن برآمدن. در چاره ای کوشیدن: عباسه اندر تدبیر آن ایستاد که چون کند تا بخلوت با جعفر بتواند بود. (تاریخ بخارا).
- ایستادن بجای کسی، قرارگرفتن در جای او. نیابت کسی کردن. بجای کسی قرار گرفتن.
- ایستادن براه، روانه شدن. راهی شدن. حرکت کردن:
گسی کردش و خود براه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کار شاد.
فردوسی.
- ایستادن بر چیزی یا امری، قرار گرفتن. همداستان شدن. توافق کردن: و با یکدیگر میکوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادم. (تاریخ بخارا). مردمان گرد آمدند و گفتند... پس بر آن بایستادند که ملک بهرام را ندهند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
- ایستادن بر کاری، مواظبت. (تاج المصادر بیهقی).
- با کسی ایستادن، جانبداری کردن. طرفداری کردن: چون بنزد او [ابوالعباسXXX اندرآمدند سلام کردند و بنشستند. ابوالعباس گفت ای مردمان شام شما چرا با بنی امیه ایستادید و سوی بنی هاشم نیامدید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
- برایستادن، برنشستن. سوار شدن ’: وثب عمر الی أتان فنکحها’، معنی آن است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضایح ص 274). رجوع به این کلمه شود.
- در میان ایستادن، واسطه قرارگرفتن: رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند. (تاریخ سیستان).
- راست ایستادن، درست شدن. اصلاح شدن. جذول. (منتهی الارب) : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد و خلق جهان بفراخی افتادند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
- فروایستادن، بازایستادن. ترک کردن. اکتفا کردن: محمودیان فرونایستادند از تضریب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). تا بدانجایگاه که در باب پیری محتشم... چنین تخلیطها کرد... و پس از آن فروبایستاد و هم در باب وی و دیگران اعزاز می کرد. (تاریخ بیهقی).
- کس بر کس نایستادن، هر کس سر خود گرفتن. در اندیشۀ کار خود بودن: گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. (تاریخ بیهقی). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند کس مر کس را نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638).
، دست کشیدن. ترک کردن.
- از جنگ ایستادن، دست کشیدن از آن. خودداری کردن از آن: عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186).
- از گناه بازایستادن، ترک گناه کردن. گناه نورزیدن. خودداری کردن از ارتکاب گناه: و گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به بازایستادن شود
لغت نامه دهخدا
جزیره ایست یک فرسنگ در یک فرسنگ و درو زرع و نخل است و در فارسنامه آن را از کورۀ اردشیرخوره گرفته اند، (نزههالقلوب)
لغت نامه دهخدا
گوگرد که جزو اعظم باروت است و آن از کوه مانند اناردانه برمی آید، (برهان) (هفت فلزم) (آنندراج)، گوگرد زرد، (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَیْ / اِیْ)
صفه و طاق. (برهان). صفه و طاق عموماً و طاق و عمارتی را گویند که شکل آن محرابی وهلالی باشد خصوصاً. (آنندراج). نشستنگاه بلند که بر آن سقف باشد در کوشک و دالان بزرگ. (غیاث). خانه پیش گشاده. (دهار). درگاه. (مهذب الاسماء). طاق و نشستنگاه بزرگان. (صحاح الفرس). طاق بلند و نشستنگاه پادشاهان بود. رواق. (اوبهی). و بقول زالمان مشتق از کلمه پهلوی فارسی ’بان’ به معنی خانه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
بایوان او بود تا یک دو ماه
توانگر سپهبد توانگر سپاه.
فردوسی.
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند.
فردوسی.
گر ایوان من سر بکیوان کشید
همان شربت مرگ باید چشید.
فردوسی.
از میان ندما چشم بدو دارد و بس
چه بایوان چه به مجلس چه بمیدان چه بخوان.
فرخی.
در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مداین مرترا ایوان و خم سازد.
فرخی.
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان.
منوچهری.
نه در گنج ماند و نه در خانه جای
نه در باغ و ایوان و نه در سرای.
اسدی.
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوار کردۀ ایوان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
گویی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 477).
قصری کنم قصیدۀ خود را درو
از بیتهاش گلشن و ایوان کنم.
ناصرخسرو.
وگرش ایوان و تخت از سیم و زر است
مرا از علم و دین تختست و ایوان.
ناصرخسرو.
پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان اوساخت. (نوروزنامه). چون به ایوان برآمد حاجبان او را تا پیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. (تاریخ بخارا).
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمۀ سنجاب رنگ بی طناب.
سوزنی.
ری خرآس است و خراسان شب ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
اندرایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام.
خاقانی.
بصحرایی شدند از صحن ایوان
بسرسبزی چو خضر از آب حیوان.
نظامی.
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در بسپیدی نه چو دندان اوست.
نظامی.
چو من یارت بدم در کاخ و ایوان
همیخوردم میی در باغ و بستان.
نظامی.
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان که خواهد بدن.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 308).
دیوار سرایت را نقاش نمی باید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 405).
درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی.
سعدی.
خانه از پای بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوانست.
سعدی.
هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایون
تصویر ایون
اتم الکترولیت که حامل بار الکتریکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایدون
تصویر ایدون
جمع اید، نیرو مندان چنین این چنین اینگونه، اکنون الحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایزون
تصویر ایزون
گل همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایوان
تصویر ایوان
اطاق، پیشگاه، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایدون
تصویر ایدون
((اِ))
این چنین، این گونه، اکنون، الحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایوان
تصویر ایوان
((اَ یا اِ))
صفه، پیشگاه اتاق، بخشی از ساختمان که سقف دارد اما جلو آن باز است و در و پنجره ندارد و مشرف به حیاط است، کاخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایوان
تصویر ایوان
بالکن، تراس
فرهنگ واژه فارسی سره
درگاه، رواق، صفه، بارگاه، صرح، قصر، کاخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایمان
فرهنگ گویش مازندرانی
این ها
فرهنگ گویش مازندرانی
اینجور، این طور، این گونه
فرهنگ گویش مازندرانی