جدول جو
جدول جو

معنی اینجو - جستجوی لغت در جدول جو

اینجو
در دورۀ ایلخانان مغول، زمین کشاورزی متعلق به دولت یا پادشاه، هرکسی که خاص پادشاه و از متعلقان و منسوبان او باشد
تصویری از اینجو
تصویر اینجو
فرهنگ فارسی عمید
اینجو
اینچو، اینچوی، زمین خالصه (ایلخانان مغول)، (فرهنگ فارسی معین)، اینجو یا انجو لغت مغولی است بمعنی ملک خاص یا املاک اختصاصی سلطان، و بعدها به معنی صاحب ’دیوان انجو’ و باصطلاح ضابط املاک پادشاه شده و خلاصه بر هر کسی که خاص پادشاه و از متعلقان او باشد اطلاق یافته است، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
اینجو
خانان، طائفه ای هستند از خانان بلاد بلغار و از خاندان قاسم بن آلغمحمد. رجوع به قاسم بن آلغ محمد شود. (طبقات السلاطین لین پول ص 208)
لغت نامه دهخدا
اینجو
امیرشرف الدین محمود یکی از ملازمان امیرچوپان بود که بوزارت فارس و کرمان و یزد و کیش و بحرین منصوب شد و بزودی ممالک جنوب ایران از اصفهان تا جزایر خلیج فارس را تحت ادارۀ خود درآورد و بنام امیرشرف الدین محمودشاه اینجو معروف گردید و مال و ثروت بسیار بدست آورد
لغت نامه دهخدا
اینجو
ترکی زمین واگذاری، بر نام شاه خوارزم زمین خالصه (ایلخانان مغول)
تصویری از اینجو
تصویر اینجو
فرهنگ لغت هوشیار
اینجو
زمین خالصه ایلخانان مغول
تصویری از اینجو
تصویر اینجو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ رَ فُدْ دی)
محمود شاه اینجو. که سالها حکومت بر و بحر فارس و کرمان و شبانکاره و یزد کرد و بزرگترین اعاظم ملوک ایران شد. وی از نسل شیخ ابوالحسن خرقانی بود. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 786). حمدالله مستوفی گوید: ملک شرف الدین باروی شهر شیراز را تجدید بنا کرد و بر بالای آن بروجی جهت محافظان از آجر ساخت. (نزهه القلوب ج 3 ص 114). رجوع به فهرست جامعالتواریخ رشیدی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جزیره و آداک. (ناظم الاطباء). ابخوست. جزیره:
در شب هجران سرشک دیده ام دریا شده
همچو انجو جسم لاغر در میان آب ماند.
ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ورق 126 الف).
لغت نامه دهخدا
(فَ رُدْ دی)
اینجو. یکی از امرای زمان آل مظفر و از نزدیکان امیر مبارزالدین محمد بود که در اختلافات امیر مبارزالدین و پسرش شاه شجاع در توطئه ای بر ضد شاه شجاع اعتراف کرد و تسلیم وی شد. (از تاریخ عصر حافظ تألیف غنی صص 169-171)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
امیر فارس که در دوران وزارت رشیدالدین فضل الله (نیمۀ اول قرن هشتم) بر آن ولایت حکومت می کرد. رجوع به کتاب ’از سعدی تا جامی’ برون ترجمه علی اصغر حکمت ص 101 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ قِ)
شیخ ابواسحاق اینجو، جمال الدین شاه شیخ ابواسحاق بن محمود اینجو. پدر او محمود از امیرزادگان دولت چنگیزی است و او را ارپاخان یکی از سلاطین مغول بکشت. ابواسحاق و برادر او مسعود مدتی به تبریز دربند بودند و پس از رهائی مانند چند تن دیگر از امرا درصدد تحصیل ملک و استقلال برآمدند چه دولت مغول در این هنگام بغایت ضعف رسیده بود از آن جمله امیر مبارزالدین مؤسس سلسلۀ آل مظفر در کرمان و مسعود برادر ابواسحاق بن محمود اینجو در شیراز و چوپانیان در آذربایجان مستقل شدند. امیر پیرحسین چوپانی، ملک فارس از مسعود بن محمود بستد لکن در 742 هجری قمری ولایت اصفهان به ابواسحاق برادر مسعود داد و پیش از این ابواسحاق با مبارزالدین در تسخیر یزد و کرمان کشمکش ها داشتند و درهمین سال ملک اشرف چوپانی از تبریز به قصد تسخیر فارس آمد و ابواسحاق بدو پیوست و پیرحسین هزیمت یافت، ابواسحاق پیش از اشرف به شهر شیراز درآمد و با همدستی مردم آنجا از شهر به مبارزۀ اشرف بیرون شد و اشرف صلاح خویش در جنگ ندید و به تبریز بازگشت و ابواسحاق در فارس استقلال یافت و سپس قصد کرمان کرد و در مدت چهارده سال سلطنت خود میان او و مبارزالدین شش هفت کرت جنگ ها روی داد و در هر بار ابواسحاق به هزیمت شد تا در 754 هجری قمری پس از شکستی در حوالی شیراز به شولستان گریخت تا در 757 هجری قمری در اصفهان اسیر گشت واو را به شیراز بردند و به کسان امیر حاج ضراب سپردند و به خون حاج ضراب مذکور او را بکشتند. شیخ ابواسحاق پادشاهی فضل و شعردوست و خود نیز به علم نجوم و احکام آن واقف بود و شعر نیک می سرود چنانکه رباعی ذیل را آنگاه که او را به کشتن طلب کردند بسروده است:
با چرخ ستیزکار مستیز و برو
با گردش دهر درمیاویز و برو
یک کاسۀ زهراست که مرگش خوانند
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
لغت نامه دهخدا
به روایت ابن بلخی او فرزند مازبدبن بنمور (؟) بن دلیر قد (؟) بن اوتکدسب بن ویونجهان بن... ساسان بن بهمن. و جد کسری خرمازبن ارسلان از سلاطین اواخر دوره ساسانی بود که یک سال و پنج ماه بعد از اردشیر پسر شیرویه سلطنت کرد و پس از او سلطنت به کسری پسر قباد و سپس به بوراندخت دختر خسروپرویز رسید. و رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 24 شود، به نتیجه رساندن
لغت نامه دهخدا
این مکان، این موضع، این محل، ایدر، هنا، هیهنا:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار،
دقیقی،
همان طوس و نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید،
فردوسی،
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا،
بهرامی،
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برزگون راژها افراشتی،
لبیبی،
چون و چرا بجوی که بر جاهل
گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد،
ناصرخسرو،
دانید که اینجا نیز گریزگاهی نیست، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101)،
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم،
سعدی،
گره تا میتوانی باز کن ازکار محتاجان
چو بیکاران بناخن گردن خود را مخار اینجا،
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از اینجا
تصویر اینجا
این مکان این موضع این محل، در این هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اینچو
تصویر اینچو
ترکی زمین واگذاری، بر نام شاه خوارزم زمین خالصه (ایلخانان مغول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اینجا
تصویر اینجا
این مکان، این محل، در این هنگام
فرهنگ فارسی معین
ایدون، این مکان، این موضع
متضاد: آنجا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
این جا
فرهنگ گویش مازندرانی
این طوری
فرهنگ گویش مازندرانی
به این شکل، به این گونه
فرهنگ گویش مازندرانی