جدول جو
جدول جو

معنی اینجه - جستجوی لغت در جدول جو

اینجه
این جا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اینجو
تصویر اینجو
در دورۀ ایلخانان مغول، زمین کشاورزی متعلق به دولت یا پادشاه، هرکسی که خاص پادشاه و از متعلقان و منسوبان او باشد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جَ)
دهی است از دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان، در 29 هزارگزی شمال باختری قیدار و 6 هزارگزی راه عمومی، در محلی کوهستانی واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 373 تن شیعه و ترکی زبانند. آب آن از چشمه سار و محصولات آن غلات دیمی، انگور و میوه ها و شغل مردم زراعت، گله داری، قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
خانان، طائفه ای هستند از خانان بلاد بلغار و از خاندان قاسم بن آلغمحمد. رجوع به قاسم بن آلغ محمد شود. (طبقات السلاطین لین پول ص 208)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
صورت قابل تلفظ ’ینه’ علامت نسبت که در آخر کلمات آید چون: پلاسینه. نرینه. مکینه. عنبرینه. دیرینه و... رجوع به ’ینه’ شود
لغت نامه دهخدا
(گُ یَ جَ / جِ)
نام درختی است صمغدار. (یادداشت مؤلف). جهودانه. شائکه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ جِ)
دهی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان در 17 هزارگزی جنوب باختری قصبۀ اسدآباد و 2 هزارگزی باختر راه فرعی اسدآباد به آجین. در دامنه واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 170 تن شیعه هستند و به کردی و فارسی و ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشودو محصول آن غلات، و حبوبات، لبنیات و قیسی و شغل مردم زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان قالیبافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ جَ)
سنگی که از زیر آخرین طبقۀ معادن سنگ برمیدارند. (دزی ج 1 ص 34). و رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
این مکان، این موضع، این محل، ایدر، هنا، هیهنا:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار،
دقیقی،
همان طوس و نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید،
فردوسی،
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا،
بهرامی،
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برزگون راژها افراشتی،
لبیبی،
چون و چرا بجوی که بر جاهل
گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد،
ناصرخسرو،
دانید که اینجا نیز گریزگاهی نیست، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101)،
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم،
سعدی،
گره تا میتوانی باز کن ازکار محتاجان
چو بیکاران بناخن گردن خود را مخار اینجا،
صائب
لغت نامه دهخدا
(یُ جَ)
سعد را به لاطینیه ینجه نامند. (از حاشیۀ تذکرۀ ابن بیطار و یادداشت مؤلف). رجوع به سعد شود
لغت نامه دهخدا
امیرشرف الدین محمود یکی از ملازمان امیرچوپان بود که بوزارت فارس و کرمان و یزد و کیش و بحرین منصوب شد و بزودی ممالک جنوب ایران از اصفهان تا جزایر خلیج فارس را تحت ادارۀ خود درآورد و بنام امیرشرف الدین محمودشاه اینجو معروف گردید و مال و ثروت بسیار بدست آورد
لغت نامه دهخدا
اینچو، اینچوی، زمین خالصه (ایلخانان مغول)، (فرهنگ فارسی معین)، اینجو یا انجو لغت مغولی است بمعنی ملک خاص یا املاک اختصاصی سلطان، و بعدها به معنی صاحب ’دیوان انجو’ و باصطلاح ضابط املاک پادشاه شده و خلاصه بر هر کسی که خاص پادشاه و از متعلقان او باشد اطلاق یافته است، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
ایمره، سیاستمدار کمونیست مجارستانی و نخست وزیر آن کشور در سالهای 1953- 1955 میلادی وی بسال 1958 میلادی کشته شد
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
هر چیز بسته را گویند که به دشواری وا شود و دیر حل گردد و ظاهراً این لغت با انیسه تصحیف خوانی شده است و در اصل لغت انبسته است. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به انبسته شود، زعفران. (مهذب الاسماء) ، خون سیاوشان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِ جَ)
جمع واژۀ عناج، رسنی است که زیر دلو بزرگ بسته به عراقی می بندند و رسنی باریک که بدان گوشۀ دلو را با چوب چنبرش بندند و جز آن. (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
ایچه. ایزه. ایژه. ایشه. در کلماتی مثل: بزیچه، منیجه، دریچه، لبیشه، لویشه علامت تصغیر است و گاه علامت تأنیث: نیزه. نیجه. پاکیزه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ایزه شود، آزمند گشن گردیدن ماده خر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به گشن آمدن ماده خر. (المصادر زوزنی). به گشن آمدن خداوند سم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اینجو
تصویر اینجو
ترکی زمین واگذاری، بر نام شاه خوارزم زمین خالصه (ایلخانان مغول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ینجه
تصویر ینجه
یونجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اینجا
تصویر اینجا
این مکان این موضع این محل، در این هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اینجا
تصویر اینجا
این مکان، این محل، در این هنگام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اینجو
تصویر اینجو
زمین خالصه ایلخانان مغول
فرهنگ فارسی معین
ایدون، این مکان، این موضع
متضاد: آنجا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اینجا
فرهنگ گویش مازندرانی
گندمی که درشت آرد شده باشد، قورمه کردن یا خردخرد کردن، بلغور، کوفته
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی پارچ خوراکی که در اطراف و بدنه درخت افرا روید
فرهنگ گویش مازندرانی
این است، آینه
فرهنگ گویش مازندرانی