معرب یونانی ’ائیزون’. همیشک. (فرهنگ فارسی معین). لغت یونانی و به معنی دائم الحیاه و به عربی حی العالم و بفارسی همیشه بهار نامند. از جملۀ ریاحین و همیشه سبز است. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به حی العالم و گل همیشه بهار شود، قرار گرفتن. جایگزین شدن: چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص). - بازایستادن، توقف کردن. واماندن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن: راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. (تاریخ بیهقی). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. (چهارمقاله). و رجوع به همین کلمه شود. - ، منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن: که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). ، بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن: صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شدن. گشتن. گردیدن: امیر گفت الحمدﷲ، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. (تاریخ بیهقی). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه) ، برپا شدن و قایم شدن. (آنندراج). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن، ضد نشستن. (ناظم الاطباء). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. (فرهنگ فارسی معین). اصلخمام. اصلخداد. (منتهی الارب). نهوض. انتهاض: به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سردباد. فردوسی. سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد ایستاد. فردوسی. سپاه ایستاده چنین بر دو میل جهانی پر از اسب و مردست و پیل. فردوسی. ، بازماندن. (آنندراج). توقف. (المصادر زوزنی). متوقف شدن و ماندن. (ناظم الاطباء). سکون در مقابل حرکت نکردن. جمد. جمود: ایستادن بخشم بر در او این بنفرین سیاه روخ چکاد. حکاک. ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما پیش از این که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود نه کامگار من از ایستادن و رفتار. ناصرخسرو. فرعون آوازی شنید که این رود نیل را در فرمان تو کردم اگر گویی بایستد. (قصص الانبیاء ص 89). او را بگوی که این زمستان نخواهد آسیای تو ایستادن و این زمستان یخ نخواهد کرد. (انیس الطالبین) ، توکل کردن: و گفت مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش. (تذکره الاولیاءعطار) ، ثبات ورزیدن. پافشاری کردن. ثبوت. ثبات. (دهار). (فرهنگ فارسی معین). مقاومت کردن. جد کردن. پایداری کردن. ثابت ماندن. استوار گردیدن: صف دشمن ترا ناستد پیش ور همه آهنین ترا باشد. شهید. از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمان بایستادتا کشته شد و طاهر سرش برگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردمان سواد را دل با عجم بود هرکسی بایستادند و آن کس که در سرای او بود بکشتند و بچاه فروافکندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس در تمام کردن بنافرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر یا بنا تمام گشتی. (نوروزنامه). هر که با جان نایستاد برزم وانکه در پیشگه بحق ننشست. مسعودسعد. ، دوام یافتن. بر جای ماندن: و قوت سقمونیا سی چهل سال بایستد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، اقدام در کاری کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن. مشغول شدن. سرگرم گردیدن: به امر خدای عزوجل از میان وی شتری بیرون آمد ماده سرخ موی و بچه از عقب وی دوان بود چون بچه بیامد بانگی کرد و به علف خوردن ایستاد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ساسان بمرد و بابک بکار پدر ایستاد بمهتری آن روستاها و نگاه داشتن آتش خانه و همه اصطخر. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). چون گورواردایم بر خوردن ایستادی ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. بنی اسرائیل همه اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند. (مجمل التواریخ و القصص). هر پنج برادر با هم برفتند بکوه برهمنان و آنجا بتعبد بایستادند تا آخر عمر. (مجمل التواریخ و القصص). پس چون در کار ایستادند (در کار بناء کعبه) ابراهیم بسریانی گفت هب لی کبیا، یعنی سنگ مرده، اسماعیل گفت هاک الحجر. (مجمل التواریخ و القصص). چون نزدیک اورسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).... غوغا دو گروه شدند و با لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). در چارۀ کارش ایستادند وز کار وی آن گره گشادند. نظامی. در جستن گوهر ایستادم کان گندم و کیمیا گشادم. نظامی. - درایستادن، شروع کردن: امیر پرسید از حدیث حسنک... من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری بازگشت بر راه شام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182). رجوع به همین کلمه شود. - ، توجه کردن. عنایت نمودن. مشغول شدن: این نشان ظاهر است این هیچ نیست باطنی جوی و بظاهر درمایست. مولوی. ، فرجه دادن. امان دادن: بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست. مولوی. ، قطع شدن. بند آمدن. - ایستادن آب یا باران، بازماندن آب و باران از حرکت و ریزش. - ایستادن باد، از حرکت بازماندن هوا. آرام شدن و خوابیدن جریان هوا. - ایستادن خون یا اشک، بند آمدن آن. رق. ، اقدام کردن. گرد آمدن. تجمع کردن: ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ. فردوسی بدین ایستادند و گشتند باز فرستاده و شاه گردن فراز. فردوسی. - اندر زیادت ایستادن، رو به ازدیاد نهادن: چون بخانه رسیدم گوسپند و آنچه داشتم اندر زیادت ایستاد از نتایج و از شیر و از فربهی تا مال من بسیار شد از برکات او. (تاریخ سیستان). - ایستادن بتدبیر چیزی یا کاری، در صدد آن برآمدن. در چاره ای کوشیدن: عباسه اندر تدبیر آن ایستاد که چون کند تا بخلوت با جعفر بتواند بود. (تاریخ بخارا). - ایستادن بجای کسی، قرارگرفتن در جای او. نیابت کسی کردن. بجای کسی قرار گرفتن. - ایستادن براه، روانه شدن. راهی شدن. حرکت کردن: گسی کردش و خود براه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد. فردوسی. - ایستادن بر چیزی یا امری، قرار گرفتن. همداستان شدن. توافق کردن: و با یکدیگر میکوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادم. (تاریخ بخارا). مردمان گرد آمدند و گفتند... پس بر آن بایستادند که ملک بهرام را ندهند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - ایستادن بر کاری، مواظبت. (تاج المصادر بیهقی). - با کسی ایستادن، جانبداری کردن. طرفداری کردن: چون بنزد او [ابوالعباسXXX اندرآمدند سلام کردند و بنشستند. ابوالعباس گفت ای مردمان شام شما چرا با بنی امیه ایستادید و سوی بنی هاشم نیامدید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - برایستادن، برنشستن. سوار شدن ’: وثب عمر الی أتان فنکحها’، معنی آن است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضایح ص 274). رجوع به این کلمه شود. - در میان ایستادن، واسطه قرارگرفتن: رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند. (تاریخ سیستان). - راست ایستادن، درست شدن. اصلاح شدن. جذول. (منتهی الارب) : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد و خلق جهان بفراخی افتادند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - فروایستادن، بازایستادن. ترک کردن. اکتفا کردن: محمودیان فرونایستادند از تضریب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). تا بدانجایگاه که در باب پیری محتشم... چنین تخلیطها کرد... و پس از آن فروبایستاد و هم در باب وی و دیگران اعزاز می کرد. (تاریخ بیهقی). - کس بر کس نایستادن، هر کس سر خود گرفتن. در اندیشۀ کار خود بودن: گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. (تاریخ بیهقی). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند کس مر کس را نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). ، دست کشیدن. ترک کردن. - از جنگ ایستادن، دست کشیدن از آن. خودداری کردن از آن: عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). - از گناه بازایستادن، ترک گناه کردن. گناه نورزیدن. خودداری کردن از ارتکاب گناه: و گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به بازایستادن شود
معرب یونانی ’ائیزون’. همیشک. (فرهنگ فارسی معین). لغت یونانی و به معنی دائم الحیاه و به عربی حی العالم و بفارسی همیشه بهار نامند. از جملۀ ریاحین و همیشه سبز است. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به حی العالم و گل همیشه بهار شود، قرار گرفتن. جایگزین شدن: چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص). - بازایستادن، توقف کردن. واماندن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن: راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. (تاریخ بیهقی). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. (چهارمقاله). و رجوع به همین کلمه شود. - ، منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن: که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). ، بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن: صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، شدن. گشتن. گردیدن: امیر گفت الحمدﷲ، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. (تاریخ بیهقی). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه) ، برپا شدن و قایم شدن. (آنندراج). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن، ضد نشستن. (ناظم الاطباء). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. (فرهنگ فارسی معین). اصلخمام. اصلخداد. (منتهی الارب). نهوض. انتهاض: به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سردباد. فردوسی. سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد ایستاد. فردوسی. سپاه ایستاده چنین بر دو میل جهانی پر از اسب و مردست و پیل. فردوسی. ، بازماندن. (آنندراج). توقف. (المصادر زوزنی). متوقف شدن و ماندن. (ناظم الاطباء). سکون در مقابل حرکت نکردن. جمد. جمود: ایستادن بخشم بر در او این بنفرین سیاه روخ چکاد. حکاک. ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما پیش از این که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود نه کامگار من از ایستادن و رفتار. ناصرخسرو. فرعون آوازی شنید که این رود نیل را در فرمان تو کردم اگر گویی بایستد. (قصص الانبیاء ص 89). او را بگوی که این زمستان نخواهد آسیای تو ایستادن و این زمستان یخ نخواهد کرد. (انیس الطالبین) ، توکل کردن: و گفت مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش. (تذکره الاولیاءعطار) ، ثبات ورزیدن. پافشاری کردن. ثبوت. ثبات. (دهار). (فرهنگ فارسی معین). مقاومت کردن. جد کردن. پایداری کردن. ثابت ماندن. استوار گردیدن: صف دشمن ترا ناستد پیش ور همه آهنین ترا باشد. شهید. از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمان بایستادتا کشته شد و طاهر سرش برگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردمان سواد را دل با عجم بود هرکسی بایستادند و آن کس که در سرای او بود بکشتند و بچاه فروافکندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس در تمام کردن بنافرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر یا بنا تمام گشتی. (نوروزنامه). هر که با جان نایستاد برزم وانکه در پیشگه بحق ننشست. مسعودسعد. ، دوام یافتن. بر جای ماندن: و قوت سقمونیا سی چهل سال بایستد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، اقدام در کاری کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن. مشغول شدن. سرگرم گردیدن: به امر خدای عزوجل از میان وی شتری بیرون آمد ماده سرخ موی و بچه از عقب وی دوان بود چون بچه بیامد بانگی کرد و به علف خوردن ایستاد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ساسان بمرد و بابک بکار پدر ایستاد بمهتری آن روستاها و نگاه داشتن آتش خانه و همه اصطخر. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). چون گورواردایم بر خوردن ایستادی ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. بنی اسرائیل همه اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند. (مجمل التواریخ و القصص). هر پنج برادر با هم برفتند بکوه برهمنان و آنجا بتعبد بایستادند تا آخر عمر. (مجمل التواریخ و القصص). پس چون در کار ایستادند (در کار بناء کعبه) ابراهیم بسریانی گفت هب لی کبیا، یعنی سنگ مرده، اسماعیل گفت هاک الحجر. (مجمل التواریخ و القصص). چون نزدیک اورسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).... غوغا دو گروه شدند و با لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). در چارۀ کارش ایستادند وز کار وی آن گره گشادند. نظامی. در جستن گوهر ایستادم کان گندم و کیمیا گشادم. نظامی. - درایستادن، شروع کردن: امیر پرسید از حدیث حسنک... من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری بازگشت بر راه شام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182). رجوع به همین کلمه شود. - ، توجه کردن. عنایت نمودن. مشغول شدن: این نشان ظاهر است این هیچ نیست باطنی جوی و بظاهر درمایست. مولوی. ، فرجه دادن. امان دادن: بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست. مولوی. ، قطع شدن. بند آمدن. - ایستادن آب یا باران، بازماندن آب و باران از حرکت و ریزش. - ایستادن باد، از حرکت بازماندن هوا. آرام شدن و خوابیدن جریان هوا. - ایستادن خون یا اشک، بند آمدن آن. رَق. ، اقدام کردن. گرد آمدن. تجمع کردن: ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ. فردوسی بدین ایستادند و گشتند باز فرستاده و شاه گردن فراز. فردوسی. - اندر زیادت ایستادن، رو به ازدیاد نهادن: چون بخانه رسیدم گوسپند و آنچه داشتم اندر زیادت ایستاد از نتایج و از شیر و از فربهی تا مال من بسیار شد از برکات او. (تاریخ سیستان). - ایستادن بتدبیر چیزی یا کاری، در صدد آن برآمدن. در چاره ای کوشیدن: عباسه اندر تدبیر آن ایستاد که چون کند تا بخلوت با جعفر بتواند بود. (تاریخ بخارا). - ایستادن بجای کسی، قرارگرفتن در جای او. نیابت کسی کردن. بجای کسی قرار گرفتن. - ایستادن براه، روانه شدن. راهی شدن. حرکت کردن: گسی کردش و خود براه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد. فردوسی. - ایستادن بر چیزی یا امری، قرار گرفتن. همداستان شدن. توافق کردن: و با یکدیگر میکوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادم. (تاریخ بخارا). مردمان گرد آمدند و گفتند... پس بر آن بایستادند که ملک بهرام را ندهند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - ایستادن بر کاری، مواظبت. (تاج المصادر بیهقی). - با کسی ایستادن، جانبداری کردن. طرفداری کردن: چون بنزد او [ابوالعباسXXX اندرآمدند سلام کردند و بنشستند. ابوالعباس گفت ای مردمان شام شما چرا با بنی امیه ایستادید و سوی بنی هاشم نیامدید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - برایستادن، برنشستن. سوار شدن ’: وثب عمر الی أتان فنکحها’، معنی آن است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضایح ص 274). رجوع به این کلمه شود. - در میان ایستادن، واسطه قرارگرفتن: رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند. (تاریخ سیستان). - راست ایستادن، درست شدن. اصلاح شدن. جذول. (منتهی الارب) : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد و خلق جهان بفراخی افتادند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). - فروایستادن، بازایستادن. ترک کردن. اکتفا کردن: محمودیان فرونایستادند از تضریب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). تا بدانجایگاه که در باب پیری محتشم... چنین تخلیطها کرد... و پس از آن فروبایستاد و هم در باب وی و دیگران اعزاز می کرد. (تاریخ بیهقی). - کس بر کس نایستادن، هر کس سر خود گرفتن. در اندیشۀ کار خود بودن: گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. (تاریخ بیهقی). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند کس مر کس را نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). ، دست کشیدن. ترک کردن. - از جنگ ایستادن، دست کشیدن از آن. خودداری کردن از آن: عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186). - از گناه بازایستادن، ترک گناه کردن. گناه نورزیدن. خودداری کردن از ارتکاب گناه: و گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به بازایستادن شود
ازن، گازی سمّی آبی رنگ و موجود در طبقات فوقانی جو، با بوی تند که هنگام رعد و برق یا در اطراف ماشین های برق تولید می شود و برای تصفیۀ آب و از بین بردن میکروب ها به کار می رود
ازن، گازی سمّی آبی رنگ و موجود در طبقات فوقانی جو، با بوی تند که هنگام رعد و برق یا در اطراف ماشین های برق تولید می شود و برای تصفیۀ آب و از بین بردن میکروب ها به کار می رود
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینک، ایدر، فی الحال، نون، کنون، الآن، فعلاً، عجالتاً، همیدون، همینک، الحال، بالفعل، حالا، ایمه، حالیا این چنینبرای مثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، اینَک، ایدَر، فِی الحال، نون، کُنون، اَلآن، فِعلاً، عِجالَتاً، هَمیدون، هَمینَک، اَلحال، بِالفِعل، حالا، اِیمِه، حالیا این چنینبرای مِثال بدو گفت نستیهن ایدون کنم / که از خون زمین را چو جیحون کنم (فردوسی - ۴/۵۶) اینجا
روز سی ام هر ماه را گویند، (آنندراج)، نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند، (ناظم الاطباء) : شبانگاه ایزان خردادماه سوی آسیا رفت نزدیک شاه، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3002)، رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود، برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برانگیختن سگ را بشکار، (آنندراج)، برآغالیدن، (تاج المصادر بیهقی)
روز سی ام هر ماه را گویند، (آنندراج)، نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند، (ناظم الاطباء) : شبانگاه ایزان خردادماه سوی آسیا رفت نزدیک شاه، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3002)، رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود، برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برانگیختن سگ را بشکار، (آنندراج)، برآغالیدن، (تاج المصادر بیهقی)
شکل دگروار اکسیژن با فرمول شیمیایی O3 (هر مولکول آن سه اتم اکسیژن دارد). گازی است آبی رنگ، بی ثبات و با بوی نافذ. اثر آن از اکسیژن شدیدتر است. یک برابرونیم از اکسیژن سنگین تر است. در تخلیۀ برق در اکسیژن تشکیل می شود. پس از رعد و برق در هوا موجود است. بعنوان رنگ زدا و برای تصفیۀ آب و هوا بکار میرود. (دایرهالمعارف فارسی)
شکل دگروار اکسیژن با فرمول شیمیایی O3 (هر مولکول آن سه اتم اکسیژن دارد). گازی است آبی رنگ، بی ثبات و با بوی نافذ. اثر آن از اکسیژن شدیدتر است. یک برابرونیم از اکسیژن سنگین تر است. در تخلیۀ برق در اکسیژن تشکیل می شود. پس از رعد و برق در هوا موجود است. بعنوان رنگ زدا و برای تصفیۀ آب و هوا بکار میرود. (دایرهالمعارف فارسی)
گلی است بغایت بدبو و بعربی وردالمنتن خوانند و رنگ آن به رنگ گل سرخ ماند، (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم)، یک قسم گلی است مانند گل سرخ ولی بدبو و گنده، (ناظم الاطباء)، رام که نقیض وحشی است، (برهان)، رام، مطیع، (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج) : از تو به چریک مدد خواستیم در جواب گفتی که ایلم و لشکر نفرستادی، (رشیدی)، طایفه و قبیله، (فرهنگ فارسی معین)، طایفه و قبیله و گروه و مخصوصاً مردم چادرنشین را گویند، (ناظم الاطباء)، مردمان و جماعت، (برهان)، مردمان و قوم و جماعت، (غیاث اللغات) (آنندراج)، سال، (غیاث)، رجوع به ئیل شود
گلی است بغایت بدبو و بعربی وردالمنتن خوانند و رنگ آن به رنگ گل سرخ ماند، (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم)، یک قسم گلی است مانند گل سرخ ولی بدبو و گنده، (ناظم الاطباء)، رام که نقیض وحشی است، (برهان)، رام، مطیع، (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج) : از تو به چریک مدد خواستیم در جواب گفتی که ایلم و لشکر نفرستادی، (رشیدی)، طایفه و قبیله، (فرهنگ فارسی معین)، طایفه و قبیله و گروه و مخصوصاً مردم چادرنشین را گویند، (ناظم الاطباء)، مردمان و جماعت، (برهان)، مردمان و قوم و جماعت، (غیاث اللغات) (آنندراج)، سال، (غیاث)، رجوع به ئیل شود
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’ائتونت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات). پهلوی، اتون بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان ’آیتونا’، اوستایی، ’اَئِتَوَنْت’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : یشک نهنگ دارد دل را همی شخاید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. ایدون بطبع کیر خورد گویی چون ماکیان بکون در کس دارد. منجیک. ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسایی. بدانکه ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمهاﷲ علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی. گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی). از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید. فردوسی. چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم. فردوسی. کجا ایدون زنان آیند نامی هم از تخم بزرگان گرامی. فرخی. مردی آموخته است و مرد فکندن باز نیاید کسی به عالم ایدون. فرخی. پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 89). گوید کایدون نماند جای نیوشه درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه. منوچهری. ولیکن من تو را زآن برگزیدم کجا از زیرکان ایدون شنیدم. (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 652). شعر نگویم چه گویم ایدون گویم کرده مضمن همه به حکمت لقمان. ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636). بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود. قطران. تا خاک راخدای بدین دستهای خویش ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند. ناصرخسرو. و آن چیز خوش بود بمزه کایدون شیرین ازو شده است چنان خرما. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 30). گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون. ناصرخسرو. آنرا که جانور بود از قوتی چاره نباشد ایدون پندارم. مسعودسعد. گوی فلکم بر جهان که ایدون هر آتش سوزان بمن گراید. مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 103). ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون. سنایی. ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را. سنائی. ور ایدون که دشوارت آمد سخن دگرهر چه دشوارت آید مکن. سعدی. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی. سعدی. ایدون که مینماید در روزگار حسنت بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری. سعدی.
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زید. (یادداشت دهخدا). مثل. مئط. مئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غزر. غزر. غزاره. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زَید. (یادداشت دهخدا). مَثل. مَئِط. مَئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غَزر. غُزر. غَزارَه. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
پستاندار سمدار شاخ کوتاه وابسته به گاو اهلی، از نوع بیسون (Bison) دارای یالی انبوه بر روی شانه که تا پهلوها پیش میرود. بیزون اصلاً از برّ قدیم است و فعلاً دو جنس از آن باقی است، یکی بیزون اروپائی بوناسوس دیگری بیزون آمریکایی یا بوفالو. (از دائره المعارف فارسی)
پستاندار سمدار شاخ کوتاه وابسته به گاو اهلی، از نوع بیسون (Bison) دارای یالی انبوه بر روی شانه که تا پهلوها پیش میرود. بیزون اصلاً از برّ قدیم است و فعلاً دو جنس از آن باقی است، یکی بیزون اروپائی بوناسوس دیگری بیزون آمریکایی یا بوفالو. (از دائره المعارف فارسی)
مردی صاحب اقتدار و با حسن اخلاق بود. گالبه وی را بمعاونی برگزید و سپس به امپراطوری رسید ولی فقط پنج روز از این مقام برخوردار شد، پرتوریانها بتحریک اوتو ویرا با گالبه از میان برداشتند. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از مورخان رومی. وی در علم حقوق دست داشت و بفصاحت و بلاغت اشتهار پیدا کرده بود. بعض از قوانین و نظامات مفیده را وضع کرده و در سنۀ 133 میلادی کنسول بوده است. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود پیسون. از خانوادۀ پیزون مورخ روم بود. و در کنسول تاریخ 58 قبل از میلاد و والی مقدونیه در سنۀ 57. وی در سال 48 قبل از میلاد بر اثر نفی سیسرون مشهور باکلودیوس اتحاد کرد و بیاری داماد خود قیصر از مجازات محکومیتی رهایی یافت. نطقی که سیسرون علیه او کرده باقیست. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از خانوادۀ پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود کنئوس کالپورنیوس. سیاستمدار مشهور رومی. وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئۀ وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 میلادی). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود پسر پیزونی است که در 58 قبل از میلاد کنسول بود. وی در15 قبل از میلاد کنسول بود و در عصر اوگوستوس امین شهر روم شد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود
مردی صاحب اقتدار و با حسن اخلاق بود. گالبه وی را بمعاونی برگزید و سپس به امپراطوری رسید ولی فقط پنج روز از این مقام برخوردار شد، پرتوریانها بتحریک اوتو ویرا با گالبه از میان برداشتند. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از مورخان رومی. وی در علم حقوق دست داشت و بفصاحت و بلاغت اشتهار پیدا کرده بود. بعض از قوانین و نظامات مفیده را وضع کرده و در سنۀ 133 میلادی کنسول بوده است. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود پیسون. از خانوادۀ پیزون مورخ روم بود. و در کنسول تاریخ 58 قبل از میلاد و والی مقدونیه در سنۀ 57. وی در سال 48 قبل از میلاد بر اثر نفی سیسرون مشهور باکلودیوس اتحاد کرد و بیاری داماد خود قیصر از مجازات محکومیتی رهایی یافت. نطقی که سیسرون علیه او کرده باقیست. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود از خانوادۀ پیزون در زمان اوگوستوس کنسول و در عهد تیبر والی سوریه گردید. مردی بیدادگر بود و سرانجام بقصد فرار از مجازات اتهامی که بر او وارد شده بود خودکشی کرد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود کنئوس کالپورنیوس. سیاستمدار مشهور رومی. وی علیه نرون اتحادیه ای تشکیل داد اما چون توطئۀ وی کشف شد در حمام شریان خویش بگشاد و درگذشت (65 میلادی). رجوع به پیسون و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود پسر پیزونی است که در 58 قبل از میلاد کنسول بود. وی در15 قبل از میلاد کنسول بود و در عصر اوگوستوس امین شهر روم شد. رجوع به کلمه پیسون در قاموس الاعلام ترکی شود
یازن. ژازن. پسر ازن پادشاه یلکس است که چون به دست پلیاس از تخت سلطنت میراثی خلع شد، آرگونت ها را برای تصرف پشم زرین به کلخید راهنمائی کرد. و رجوع به ژازن شود. در تاریخ مرحوم مشیرالدوله نام وی بدینسان آمده است: یکی از اعقاب هایکا آرام نام داشت او حدود ارمنستان را توسعه داد و آن را به ارمنستان بزرگ و کوچک تقسیم کرد. ارامنه گویند، که او معاصر نینوس پادشاه آسور بود و چون مغلوب او نشد، نینوس او را بعد از خودش اول کس دانست و نام ارمنستان از او یا از آرمناک پسر هایکاست. یونانیها و رومیها این اسم را فرنگی دانسته تصور میکردند که از اسم آرم نیوس تسالی است واین شخص وقتی که یازون موافق داستانهای یونانی، برای تحصیل پشم زرین به کلخید رفته رفیق او بوده است. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2268)
یازن. ژازن. پسر ازن پادشاه یلکس است که چون به دست پلیاس از تخت سلطنت میراثی خلع شد، آرگونت ها را برای تصرف پشم زرین به کلخید راهنمائی کرد. و رجوع به ژازن شود. در تاریخ مرحوم مشیرالدوله نام وی بدینسان آمده است: یکی از اعقاب هایکا آرام نام داشت او حدود ارمنستان را توسعه داد و آن را به ارمنستان بزرگ و کوچک تقسیم کرد. ارامنه گویند، که او معاصر نینوس پادشاه آسور بود و چون مغلوب او نشد، نینوس او را بعد از خودش اول کس دانست و نام ارمنستان از او یا از آرمناک پسر هایکاست. یونانیها و رومیها این اسم را فرنگی دانسته تصور میکردند که از اسم آرم نیوس تسالی است واین شخص وقتی که یازون موافق داستانهای یونانی، برای تحصیل پشم زرین به کلخید رفته رفیق او بوده است. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2268)