بریان کردن گوشت چندان که خشک گردد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشک کردن بریان. (تاج المصادر بیهقی) ، بهرۀ کسی گردانیدن چیزی را. و قوله تعالی: فقال اکفلنیها و عزنی فی الخطاب. (قرآن 23/38) ، پس گفت بهرۀ من کن او را غلبه کرد مرا به سخنی روباروی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، برای کسی مال به ضمانت گذاشتن. (از اقرب الموارد)
بریان کردن گوشت چندان که خشک گردد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشک کردن بریان. (تاج المصادر بیهقی) ، بهرۀ کسی گردانیدن چیزی را. و قوله تعالی: فقال اکفلنیها و عزنی فی الخطاب. (قرآن 23/38) ، پس گفت بهرۀ من کن او را غلبه کرد مرا به سخنی روباروی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، برای کسی مال به ضمانت گذاشتن. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ کرد که قومی است از عجم، اکثر ایشان صحرانشین باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). جمع واژۀ کرد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : امیرشمس المعالی دو هزار مرد از انجاد اکراد به مدافعت او پیش باز فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). و رجوع به کرد شود
جَمعِ واژۀ کُرد که قومی است از عجم، اکثر ایشان صحرانشین باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). جَمعِ واژۀ کرد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : امیرشمس المعالی دو هزار مرد از انجاد اکراد به مدافعت او پیش باز فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). و رجوع به کرد شود
اکوان. نام دیوی است در شاهنامه. اصل کلمه اکومانه بوده که مرکب از دو جزء ’اکو’ و ’مان’ باشد. اولی به معنی گناه و عیب و دومی به معنی روح. یعنی روح پلید. بعضیها اکوان را کلمه مستقل می دانند باز به معنی گناهکار. (از فرهنگ لغات شاهنامه)
اکوان. نام دیوی است در شاهنامه. اصل کلمه اکومانه بوده که مرکب از دو جزء ’اکو’ و ’مان’ باشد. اولی به معنی گناه و عیب و دومی به معنی روح. یعنی روح پلید. بعضیها اکوان را کلمه مستقل می دانند باز به معنی گناهکار. (از فرهنگ لغات شاهنامه)
تعریف کردن گم شده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعریف گم شده کردن. (آنندراج). تعریف کردن گم شده. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). تعریف کردن گم شده را وراهنمایی کردن به او. (از اقرب الموارد).
تعریف کردن گم شده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعریف گم شده کردن. (آنندراج). تعریف کردن گم شده. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). تعریف کردن گم شده را وراهنمایی کردن به او. (از اقرب الموارد).
فرقه فرقه. گویند: رأیت القوم اکداداً، دیدم آن قوم را فرقه فرقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکادید و اکده شود، درنگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). در متون دیگر دیده نشد
فرقه فرقه. گویند: رأیت القوم اکداداً، دیدم آن قوم را فرقه فرقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکادید و اکده شود، درنگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). در متون دیگر دیده نشد
جمع واژۀ کبد و کبد: و فلان یضرب الیه اکبادالابل، ای یرحل الیه فی طلب العلم و غیره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کبد. (دهار) (از اقرب الموارد) : اولادنا اکبادنا، فرزندان ما جگرگوشگان ما هستند. (امثال و حکم دهخدا ج 1) : پسران ایشان ما را به محل اولادبل بمنزلت افلاذ اکبادند. (تاریخ جهانگشای جوینی). - سوادالاکباد، دشمنان. (ناظم الاطباء). دشمنان را سوادالأکباد گویند مانند این قول: هم الاعداء و الاکباد سود. (از اقرب الموارد). و رجوع به کبد شود
جَمعِ واژۀ کَبِد و کِبْد: و فلان یضرب الیه اکبادالابل، ای یرحل الیه فی طلب العلم و غیره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ کَبِد. (دهار) (از اقرب الموارد) : اولادنا اکبادنا، فرزندان ما جگرگوشگان ما هستند. (امثال و حکم دهخدا ج 1) : پسران ایشان ما را به محل اولادبل بمنزلت افلاذ اکبادند. (تاریخ جهانگشای جوینی). - سوادالاکباد، دشمنان. (ناظم الاطباء). دشمنان را سوادالأکباد گویند مانند این قول: هم الاعداء و الاکباد سود. (از اقرب الموارد). و رجوع به کبد شود
راه نمودن. (منتهی الأرب). راه راست نمودن. راه بحق نمودن. راه حق نمودن. (غیاث اللغات). راه نمودن بحق. رهبری. رهنمونی. راهنمائی. رهنمائی. هدایت. راهنمونی. براه آوردن. بره آوردن. بسامان آوردن. ضد اضلال: و قد انار اﷲ بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). و برای ارشاد و هدایت ایشان رسولان فرستاد. (کلیله و دمنه). داود علیه السلام را بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانیدند. (کلیله و دمنه). - ارشاد دادن، ارشاد کردن: خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد میدادی چه می شد اندکم از بیوفائی یاد میدادی. سلیم. - ارشاد کردن، راهنمائی کردن. راه نمودن: نیست غیر از عشق خضری در بیابان وجود هر کجا گم گشته ای بینی بعشق ارشاد کن. صائب. - ارشاد گرفتن، طلب هدایت و راهنمائی کردن: چو هندو کز برهمن ساحری ارشاد میگیرد ز زلفت خال مشکین دلربائی یاد میگیرد. میرعبدالغالب نجات
راه نمودن. (منتهی الأرب). راه راست نمودن. راه بحق نمودن. راه حق نمودن. (غیاث اللغات). راه نمودن بحق. رهبری. رهنمونی. راهنمائی. رهنمائی. هدایت. راهنمونی. براه آوردن. بره آوردن. بسامان آوردن. ضد اضلال: و قد انار اﷲ بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). و برای ارشاد و هدایت ایشان رسولان فرستاد. (کلیله و دمنه). داود علیه السلام را بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانیدند. (کلیله و دمنه). - ارشاد دادن، ارشاد کردن: خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد میدادی چه می شد اندکم از بیوفائی یاد میدادی. سلیم. - ارشاد کردن، راهنمائی کردن. راه نمودن: نیست غیر از عشق خضری در بیابان وجود هر کجا گم گشته ای بینی بعشق ارشاد کن. صائب. - ارشاد گرفتن، طلب هدایت و راهنمائی کردن: چو هندو کز برهمن ساحری ارشاد میگیرد ز زلفت خال مشکین دلربائی یاد میگیرد. میرعبدالغالب نجات
راه راست نمودن راه نمودن راه نمودن راه راست نمودن راه به حق نمودن به حق و درستی رهنمونی کردن، راهنمایی هدایت مقابل راهنمایی هدایت مقابل اضل، جمع ارشادات
راه راست نمودن راه نمودن راه نمودن راه راست نمودن راه به حق نمودن به حق و درستی رهنمونی کردن، راهنمایی هدایت مقابل راهنمایی هدایت مقابل اضل، جمع ارشادات